اواخر بهار بود. هوا داشت گرم میشد. شهوت زمین برآماسیده بود و حالا تپههای اطراف و دشتهای شمال، در سبزی یکدست و یا زیر سنبلهای طلایی همقد خفته بودند و نسیم، مثل یک سیلاب نامریی، سبزه و سنبل را در برابر خود میخماند و میگذشت و گه گاه از میان سنبلها، گردن افراشتهی ماری باهوش و خوش خطوخال، نیم وجب بالاتر از سنبلها افراشته میشد و انگار کلمهی «فشفشه» را مدام تکرار میکرد. انگار آنتن نامرئی یک ایستگاه استراقسمع بود که ناگهان به دلیل تابش آفتاب افشا شده بود.
مثل معمول، حسین، در چنین فصلی، پس از ورود به اردبیل، هوس میکرد از اردبیل برود به آستارا، و از آن جا به پهلوی داغ و شهوتانگیز، وسطهای راه، گندم و برگ، منظرهی اسبها، گاوها و الاغهایی که میچریدند، و فوج رمههای گوسفند که از دور مثل موج مگس به سینهی زمین و تپهها چسبیده بودند، دیوانهاش میکردند. بهار در مغان در پردههای توبهتوی بخار سپیدهدم میلمید، و آفتاب که میزد، خطالرأس جغرافیای جنگل را سو به سو میکرد و پرندهها، مثل سنگهای تصادفی از درختها بالا میپریدند، و بعد بالا و پایین میپریدند، و در دوردست، صفحهی شطرنج بریده بریده و کوچک، فوجهای جسته به جستهی کشاورزهای خردهپا را در دورنمای مسافرهایی مینشاند که از تنها جادهی باریک بین اردبیل و آستارا در ماشینهاشان حرکت میکردند. زمین غنی بود، امّا هنوز آدمهای روی زمین نتوانسته بودند برکت آن را به عصیری به همان بینظیری خود زمین، بدل کنند، و آن را شبانهروز سر بکشند.
دوران خدمت سروان کرازلی در ایران سر آمده بود. قرار بود یک هفتهی دیگر سروان از اردبیل به تبریز برگردد، از آن جا به تهران برود و بعد به آمریکا پرواز کند. سروان خواسته بود که هفتهی آخر اقامتش در ایران را در اردبیل بگذراند. حسین احساس میکرد که سروان قصدی از این کار دارد. سروان به دنبال سرهنگ جزایری بود، و سرهنگ عملاً از برابر سروان در میرفت. افسرها و گروهبانها، و حتی بعضی از گماشتههای تیپ میدانستند که سرهنگ از سروان در میرود. بعضیهاشان از زبونی و بیچارگی سرهنگ تعجب میکردند. بعضیها خندهشان میگرفت، و بعضیها احساس حقارت میکردند، ولی روی هم کسی حاضر نبود کاری بکند. گرچه بعضیها زیرلب، هم به سروان آمریکایی و هم به سرهنگ ایرانی فحش میدادند. ولی بسیاری از آنها انتظار داشتند که اگر وضع از این هم بدتر شد، از تیمسار بخواهند که مداخله کند.
بالاخره روزی سروان فرصت مناسب را پیدا کرد. با حسین، داشت از سرکشی به تیراندازی برمیگشت که دید سرهنگ وسط چهار پنج نفر از گروهبانهایش ایستاده، حرف میزند. به حسین گفت:
«برویم مادر... را ببینیم»
سرهنگ بیخیال ایستاده بود. پشتش به سروان و حسین بود. سروان آهسته آهسته رفت جلو، از پشت سرِ سرهنگ، تعلیمیاش را بلند کرد، گذاشت روی دوش او. گروهبانها خبردار ایستادند. سرهنگ نوک تعلیمی را از زیر چشمش دید، لرزه بر اندامش افتاد. ناگهان، طوری عقبگرد کرد که تعلیمی کنار رفت و کلاه گشاد سرهنگ از سرش افتاد. چنان دستپاچه بود که به سروان احترام نظامی کرد، ایستاد تا سروان اجازه بدهد که دستش را پایین بیاورد، انگار حتی حاضر بود به خاطر سروان آمریکایی به تمام پادگان خبردار بدهد. یکی از گروهبانها کلاه سرهنگ را برداشته بود، گرفته بود دستش. سروان دوباره تعلیمیاش را بلند کرد، گذاشت روی شانهی سرهنگ، و دست چپش را دراز کرد و گذاشت روی شانهی دیگرش و بعد خم شد روی صورت کوچک، پرمو، و وحشتزدهی سرهنگ، و به صدای بلند فریاد زد:
You are shit! You understand? Shit! Shit!
سروان از جایی شنیده بود که سرهنگ قدری فرانسه بلد است. میخواست به فرانسه هم سرهنگ را ذلیل و خوار کرده باشد. فریاد زد:
Vous êtes shit! Vous êtes shit! Vous êtes shit! shit! shit! shit!
معلوم بود که سروان، فرانسهی کلمهی Shit را بلد نیست، و یا شاید با بهکاربردن این کلمه در متن فرانسه میخواهد نوع آن را تعیین کرده باشد که، سرهنگ هر نوع گُهی نیست، بلکه دقیقاً در زبان انگلیسی است که گُه است. سرهنگ از ملمّع فرانسه و انگلیسی هم سر درنیاورده، و یا شاید اصلاً نفهمید که سروان عبارت فرانسه به کار برده است. ولی مثل این که از لحنش همه چیز را فهمید: سروان آخرین حکم را در حق او کرده بود. سرهنگ خواست حرف بزند، ولی نتوانست. سروان دوباره داد زد: !Vous êtes shit! Vous êtes shit ولی سرهنگ هیپنوتیزه شده بود. مثل یک تکه چوب بود. سروان داشت سرِ این چوب داد میزد، و برخوردش با سرهنگ، در آن لحظه دقیقاً شبیه برخورد انسان با یک چوب یا سنگ بود. گروهبانها نمیدانستند چکار بکنند، تا حال ندیده بودند که سروان، به این صورت مستقیم، به سرهنگ حمله کند، و آن هم درست به صورت یک معرکهگیری تمام عیار. با نوعی غیظ تلخ و نومید سروان و سرهنگ را نگاه میکردند. سرهنگ را مرد افتاده و فروتنی میدانستند، ولی از سروان و نفوذ آمریکاییها، هم نفرت و هم وحشت داشتند. حسین هم دقیقاً وضع آنها را داشت و یک حالت انفجاری پیدا کرده بود، هم از سروان نفرت داشت و هم از سرهنگ، و احساس میکرد اولی در تفرعنش و دومی در زبونیش شدیداً پست و گناهکار هستند. ولی نمیدانست چه بکند، و میترسید آن حس انفجار قریبالوقوعش آن قدر قوی شود که بپرد روی سر هر دو و با چنگ و دندان به جان هر دو بیفتد.
سروان تعلیمیاش را از روی دوش سرهنگ بلند کرد، برد به طرف گروهبانی که کلاه سرهنگ را در دستش گرفته بود، با ژست تمام، که در ذهن حسین به ژستهای تئاتری و سینمایی شباهت داشت، کلاه را روی نوک تعلیمی بلند کرد و برد بالا، و از همان بالا انداخت روی سرِ سرهنگ. کلاه افتاد و تا ابروهای سرهنگ را پوشاند. بعد دستش را از روی شانهی سرهنگ بلند کرد، برگشت و به طرف در پادگان به راه افتاد. حسین لحظهای کنار سرهنگ و گروهبانها ایستاد، و بعد راه افتاد و به دنبال سروان از پادگان خارج شد، همه چیز نومیدکننده بود.
صبح روز بعد، هوا صاف و زلال بود. یکی دو تکه ابری که اینور و آنور آسمان ایستاده بودند، انگار با سفیدیشان، کاشی یک کاسه و سراسری آسمان لاجوردی را به خودنمایی وامیداشتند. حسین داشت ریش میزد. از پنجره سرش را بیرون کرد و آسمان را نگاه کرد. ناگهان به یاد بقعهی شیخ صفی افتاد. در این تردیدی نبود، کسی که گنبد آن بقعه، صحن و طاقنماهای قندیلخانه و یا طاقنماهای مسجد جنتسرا و پنجرهی مشبک آن را ساخته بود – هرکسی که آن را ساخته بود – سالها نگاهش را به وسیلهی اشعهی ناب کاشی سراسری آسمان شسته بود. با این آسمان میشد کینهها را فراموش کرد.
برگشت مشغول کارش شد. داشت کارش را تمام میکرد که آشپز ارمنی در را باز کرد و آمد تو:
«یک سرباز آمده، میخواهد شما را ببیند.»
«مرا؟»
«بله، شما را.»
«پس بگو بیاید تو.»
آشپز رفت دم در، بعد برگشت، آمد، گفت:
«نمیآید تو. ولی حتماً میخواهد با شما صحبت کند.»
حسین کف صابون صورتش را پاک کرد و رفت دم در. دید که گماشتهی سرهنگ است. گماشته عادت داشت که به حسین هم سلام نظامی بدهد. در همان حال خبردار گفت:
«جناب سرهنگ سلام رساندند، خواهش کردند که به محض رسیدن به پادگان به ایشان سری بزنید.»
«با سروان یا بی سروان؟»
«جناب سرهنگ فرمودند که تنها باشید.»
«خیلی خوب.»
گماشته رفت. حسین برگشت رفت تو اتاقش. چرا سرهنگ میخواست او را به تنهایی ببیند؟ از اطمینانی که سرهنگ نسبت به او نشان داده بود، قلباً خوشحال شد؟ ولی چکار داشت؟ میدانست که از این مقوله، دستکم تا مدتی، به سروان چیزی نخواهد گفت. کنجکاویش شدیداً تحریک شده بود. سرهنگ آدم کمرویی بود. از شخصیت او، این خصیصه، دستگیرش شده بود. و همین کمرویی بود که سبب میشد انواع مختلف شایعهها و شائبهها دربارهی سرهنگ رواج پیدا کند. و شاید همین کمرویی، سرهنگ را به هدف دلخواه سروان تبدیل کرده بود. قرار بود سری به پادگان بزنند، بعد سری به ستاد بزنند، و حدود ساعت ده از اردبیل به طرف تبریز حرکت کنند. سروان برای همیشه از ایران میرفت، و خیال سرهنگ برای همیشه از او راحت میشد. ولی حسین شدیداً کنجکاو شده بود. لباسهایش را تنش کرد، رفت پیش سروان، نشست سر میز و مشغول خوردن صبحانه شد.
ناگهان سروان گفت: «خوب درسی بهش دادم، نه؟»
«به کی؟»
«به مادر...»
حسین حرفی نزد. سروان از این خودداری حسین ناراحت شد و با لحن عصبی پرسید:
«تو طرف سرهنگی یا طرف من؟»
حسین لبخند مصنوعی زد: «من طرف کسی نیستم. من مترجم هستم. یک واسطهی بیطرف. هر چه شما بگویید برای او ترجمه میکنم، هرچه او بگوید برای شما ترجمه میکنم. کار من ترجمه است. بعلاوه فکر نمیکنم شما و او طرف مقابل هم باشید.»
میدانست که این جملهی آخر را، که بیشتر به یک اظهارنظر سیاسی شباهت داشت تا اظهار عقیدهی روانی، بیخود گفته است. سروان گله کرد:
«تو برای ما کار میکنی، ولی کلمات زشت ما را ترجمه نمیکنی.»
حسین در ذهنش ادای صحبت کردن سروان با سرهنگ جزایری را درآورد:
«ملت آمریکا بیخود مالیات نمیدهد که شما فحشهای سروانهایش را برای سرهنگهای ایرانی ترجمه نکنید.»
گفت: «مخاطبهای شما این قبیل کلمات را بهتر از من میدانند. به همین دلیل احتیاجی به ترجمهی آنها نیست. وانگهی، شنونده از لحن شما میفهمد که چه میگویید.»
سروان گفت: «میدانی، سرهنگ احمق است و هیچ چی نمیفهمد. به همین دلیل باید همه چیز برایش ترجمه شود.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت آخر مطالعه نمایید.