Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت آخر

رازهای سرزمین من - قسمت آخر

نویسنده: رضا براهنی

حسین حرفی نزد. آمریکایی سرحال بود، چهارتا تخم‌مرغ آب‌پز خورد، مقداری کره‌ی آمریکایی با مربای آمریکایی، و آب پرتقال و قهوه‌ی آمریکایی، و همه‌ی این‌ها را با دقت و نظم همیشگی خود خورد. نانش نصفه سنگک برشته‌ی ایرانی بود. دهنش را محکم با دستمالش پاک کرد، بلند شد. از کیس‌های سیاه زیر چشم‌هایش خبری نبود. انگار با توهین دیروزش به سرهنگ توانسته بود شبح عظیم آن چهار نفر متجاوز را از روح خود براند. کیس‌ها سفید و صاف و صوف شده بود. آمد بالای پله‌ها ایستاد. آشپز ارمنی پایین پله‌ها بود. سروان پاهایش را قدری با فاصله گذاشت، به خود فشار آورد و بادی در داد، طوری که آشپز ارمنی و حسین یکه خوردند. از ارمنی پرسید:

«آندرانیک. ایرانی‌ها از باد بدشان می‌آید، آمریکایی‌ها از آروغ. کدام یکی بهتره؟»

آشپز ارمنی، بلافاصله جواب داد، طوری که انگار ماه‌ها دادن جواب به این سؤال را تمرین کرده باشد:

«خوب، معلوم است. مال آمریکایی‌ها.»

برای گرفتن ویزای مهاجرت به آمریکا آندراینک احتیاج داشت که باد آمریکایی را به آروغ ایرانی ترجیح دهد.

سروان گفت: «فکر نمی‌کنم که حسین با تو موافق باشد.»

آشپز نگاهی به حسین انداخت. انگار می‌خواست به مترجم بگوید: «تو که قصد مهاجرت نداری، حق داری خوشت نیاید.»

حسین در ذهنش به سؤال سروان، جوابی منطقی داد: «چون باد از ماتحت آدم بیرون می‌آید، و آروغ از دهنش، پس باد از آروغ بدتر است، چون ماتحت از دهن بدتر است.»

ولی حرفی نزد. آمدند بیرون، سوار جیپ شدند و رفتند به پادگان.

به محض ورود به پادگان، نرسیده به دفتر سرهنگ، وقتی که پیاده شدند، حسین دستشویی را بهانه کرد و به سروان کرازلی گفت:

«شما بروید، من از پشت سرتان می‌آیم.»

سروان راه افتاد به طرف دیوار شرقی پادگان. پادگان را آب پاشیده بودند و آفتاب همه‌جا پخش شده بود و داشت آب را بخار می‌کرد. سروان کرازلی تعلیمی‌اش را بالا و پایین می‌پراند و به طرف دیوار شرقی، رو به آفتاب، پیش می‌رفت. حسین برگشت، رفت به طرف دفتر سرهنگ. دم در، منشی گفت:

«جناب سرهنگ فرمودند تو اتاق منتظرشان باشید، الان می‌آیند.»

رفت تو اتاق. منشی بیرون در ایستاد. نمی‌خواست بیاید تو. تازه نشسته بود که سرهنگ وارد شد. حسین از دیدن سرهنگ تعجب کرد، ریشش را زده بود، و خیلی هم سرحال به نظر می‌آمد، گفت:

«عرض مختصری داشتم. فکر کردم با شما در میان بگذارم. من تقاضای بازنشستگی کرده‌ام. تشریفاتش سه چهار ماهی طول می‌کشد به تهران برسد، و تازه آن‌جا چه کارها که باید بشود تا جواب قدری سریع‌تر داده شود.»

حسین گفت: «ولی شما در سن بازنشستگی نیستید. حیف است بازنشسته شوید.»

«آخر با این وضع که نمی‌شود خدمت کرد. ما چندین آقا بالاسر داریم. وانگهی، خسته شده‌ام.» و بعد، حرف را عوض کرد: «آقای تنظیفی، همه تعریف انگلیسی شما را می‌کنند. واقعاً هم انگلیسی شما خوب است. ولی مثل این که شما همه‌ی کلمات سروان را برای من ترجمه نمی‌کنید.»

حسین، پیش خود گفت: «مثل این که دل به دل راه دارد. هم سروان شکایت می‌کند، هم سرهنگ، و هر دو از یک مسأله. گفت: «اختیار دارید، من همه چیز را ترجمه می‌کنم.»

سرهنگ گفت: «شما حتماً از روی حجب و حیا ترجمه نمی‌کنید. وگرنه حتماً می‌دانید که این تکیه‌کلام‌ها چه معنایی دارد.»

حسین گفت: «والله جناب سرهنگ، سروان هر چه می‌گوید، من ترجمه می‌کنم. آمریکایی‌ها روی هم رفته حرف‌های دور از نزاکت را هم چاشنی حرف‌های حسابیشان می‌کنند، و خوب، ما ایرانی‌ها هم آداب و رسومی داریم، من فکر می‌کنم از انسانیت به دور است که من همه‌ی کلمات زشت او را ترجمه کنم.»

«می‌دانم. شما به من لطف دارید. به همین دلیل بود که گماشته را فرستادم که لطف کنید، بیایید با هم یک چای بخوریم، و شما هم معنی این کلمات را برای من توضیح دهید.»

حسین درمانده بود و نمی‌دانست به سرهنگ چه بگوید.

سرهنگ گفت: «خجالت نکشید آقای تنظیفی، بالاخره ما هم به یک صورتی جبران می‌کنیم. ما آدم نمک‌نشناسی نیستیم. سروان هرچه دلش خواسته گفته. من سکوت کردم تا دست از این توهین‌هایش بردارد. ولی دیگر گندش را درآورده.»

«باید با بزرگواری خودتان او را ببخشید جناب سرهنگ. دارد برمی‌گردد به مملکتش. این جا تنها بود، احساس غربت ناراحتش کرده. البته می‌دانم بددهن است. ولی فردا پس فردا می‌رود، و دیگر شما هرگز نمی‌بینیدش.»

حسین می‌دانست که سروان قابل دفاع نیست، وحتی اگر دست خودش بود سروان را به شدیدترین صورت تنبیه می‌کرد. ولی می‌خواست سرهنگ را دلداری داده باشد.

سرهنگ با لحن کنایه‌آمیزی گفت: «فکر می‌کنم زودتر از فردا پس فردا برود.»

حسین برگشت و تو صورت سرهنگ خیره شد. چشم‌های سرهنگ درشت و درخشان شده بود. حتی خال روی دماغش هم برق می‌زد. در این صبح زیبا، حتی از علائم تریاک کشیدن هم در صورتش خبری نبود.

«منظورتان چیه جناب سرهنگ؟»

«هیچ چیز. منظوری نداشتم آقای تنظیفی.»

حسین از حرف‌های معمایی سرهنگ سر در نیاورد، سرباز چایی آورد. حسین در حدود ده دقیقه پیش سرهنگ در دفترش ماند و موقعی که اجازه خواست برود، با کمال تعجب دید که سرهنگ دیگر دنبال قضیه را نمی‌گیرد و به دنبال فهمیدن معنای کلمات زشت نیست. سرهنگ گفت:

«من هم با شما می‌آیم. چون می‌خواهم سروان ببیند که بالاخره من هم ریش می‌زنم. امروز روزی است که سرهنگ جزایری ریش می‌زند.»

و آمدند بیرون. حسین تعجب کرد. این آدم همیشه از سروان در می‌رفت. حالا چطور شده که می‌خواهد خودش را به سروان نشان بدهد؟

سروان کرازلی، تک و تنها، مثل سرنوشت، داشت از کنار دیوار شرقی پادگان به طرف شمال پادگان می‌رفت. رسیده بود به میانه‌ی راه دیوار شرقی. فاصله‌ی او با حسین و سرهنگ در حدود صد تا صد‌وسی قدم می‌شد. سرهنگ دستش را بلند کرد، گذاشت روی بازوی حسین، و محکم آن را فشار داد. حسین تعجب کرد، برگشت، صورت صاف و چشم‌های خرسند سرهنگ جزایری را نگاه کرد. به رغم صافی و خرسندی، صورت، مثل یک سؤال پیچیده بود. سرهنگ عملاً داشت می‌خندید. و عملاً مست می‌نمود. ناگهان صدای مسلسل، نه یکی، بلکه چندین مسلسل، از بیخ گوش حسین بلند شد. حسین فکر کرد که صدای مسلسل‌ها بلافاصله در ذهن سروان کرازلی تبدیل به یک سؤال خواهد شد: «با اجازه‌ی کی؟» ولی حالت سروان طوری بود که حسین احساس کرد سروان دارد به سرعت به پیشواز مسلسل‌ها می‌آید، چرا که انگار، لحظه‌ای پیش از آن که مسلسل‌ها سوراخش کنند، به طرف مسلسل‌ها برگشت، و در همان حال، با تمام هیکلش، روی آفتابی که بر زمین آب و جارو شده‌ی پادگان گسترده بود، به زمین خورد.

صدای مسلسل تا چند ثانیه پس از افتادن او هنوز به گوش حسین می‌رسید. گروهبان می‌خواستند مطمئن شده باشند که همه تیرهاشان به هدف خورده، و هدف دیگر وجود خارجی ندارد.

غروب همان روز، وقتی که حسین تنظیفی را در اتاق مترجم‌های شعبه‌ی مستشاران نظامی آمریکا در اردبیل بازداشت کردند، به رغم آن که خود را یکسره بی‌گناه می‌دانست، دست‌کم پیش خود، اعتراف کرد که کاملاً هم بی‌گناه نبوده است. شاید به این دلیل که او نیز، بی آن‌که بتواند کاری بکند، و حتی به فکرش برسد که می‌تواند کاری بکند، با آن چه برای سروان اتفاق افتاده بود، کاملاً موافق بود.

وقتی به تبریز منتقلش کردند، فهمید که گیر افتاده است. سرهنگ و یک دوجین آدم دیگر هم بازداشت شده بودند، همه با هم، در انفرادی‌های خود، در زندان عجیب و غریبی، زندانی بودند. حسین در آستانه‌ی زندگی دیگری ایستاده بود که از آن گریز نداشت. تسلیم حوادث شد، دقیقاً مثل سرهنگ و آن یک دوجین آدم. می‌دانست که چاره‌ای جز این ندارد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: سه شنبه 30 آذر 1400 - 12:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2558

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 732
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096557