Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت هفدهم

رازهای سرزمین من - قسمت هفدهم

نویسنده: رضا براهنی

«مترجم! می‌دانی چرا سروان مادر... اینقدر پکر است؟ می‌دانی چرا یکی از انگشت‌های مادر... اش نیست؟ انگشت آدم که الکی از بیخ بریده نمی‌شود. سروان مادر... یک سرگرد ایرانی و زنش را برای شام دعوت می‌کند به باشگاه مادر... افسران مستشاری. بعد از شام دعوتشان می‌کند به اتاقش، برای نوشیدن یک پیک مشروب مادر... آخر شب. همان جا طپانچه را می‌کشد، سرگرد مادر... را از اتاق بیرون می‌کند و به زنش تجاوز می‌کند. حالیت شد مترجم؟ حالا، سه شب بعد، سروان... از مهمانی کاخ مادر... استانداری می‌خواهد برود همان باشگاه مادر... ولی می‌بیند که جیپش روشن نمی‌شود. تصمیم می‌گیرد پیاده برود. از میدان مادر... رد می‌شود. تعلیمی مادر... اش تو دستش. یکدفعه، باورت نمی‌شود مترجم، یکدفعه چهار نفر از همشهری‌های مادر... تو، از آن ترک‌های نره غول، از تو تاریکی مادر... می‌آیند بیرون. سروان مادر... بلندش می‌کنند، می‌اندازند تو کامیون مادر... گویا کامیون ارتشی بوده. هر چهار نفر مادر... می‌برند به سروان تجاوز می‌کنند، انگشت مادر... اش را هم همان‌ها می‌برند، انگشتر مادر... اش را همان‌ها برمی‌دارند. و دوباره سروان مادر... را سوار همان کامیون... می‌کنند، می‌آورند و می‌اندازنش جلو همان باشگاه مادر... افسران. سروان مادر... توی یکی از بیمارستان‌های مادر... تبریز می‌ماند، بعد احضار می‌شود به تهران مادر... ارتش مادر... ایران بر همه‌چیز سرپوش می‌گذارد. مستشاری هم همان طور، آن چهار مادر... را پیدا نمی‌کنند. سروان مادر... برمی‌گردد تبریز، چون انتقام گرفته شده. حالا می‌دانی سروان مادر... چرا سگ شده؟ خوب، مترجم، اگر چهار نفر مادر... تو تاریکی، در یک شهر مادر... بهت تجاوز می‌کردند، تو سگ نمی‌شدی؟»

«تو چطور جریان را فهمیدی؟»

«اولاً من یک خر مادر... نیستم. ثانیاً یک روز همه را جمع کردند توی باشگاه مادر... گروهبان‌ها. گفتند که چی شده. ستوان بیلتمور مادر... مسؤول اطلاعات مستشاری مادر... بهمان گفت. خوب، روشن شدی مترجم؟ بعد به ما دستور دادند درباره‌ی متحدان مادر... مان و زن‌هاشان، دست از پا خطا نکنیم. من هم حالا به دنبال این سرجوخه‌ی جوان هستم که تازه از آمریکای مادر... آمده این جا.»

حسین می‌دانست که گروهبان پارکر عاشق سرجوخه‌ای است که تازگی‌ها از آمریکا به تبریز آمده بود و در رسته‌ی پیاده مستشاری خدمت می‌کرد. ولی ماجراهای گروهبان پارکر برایش مبتذل و پیش‌پا افتاده بود. از سروان دوگلاس به عنوان یک روشنفکر سرخورده‌ی آمریکایی بدش نمی‌آمد، ولی حتی شخصیت او به اندازه‌ی شخصیت شیطانی و روان متناقص و سرگردان سروان کرازلی جالب نبود. سروان کرازلی به عنوان یک خدای آمریکایی قدم به ایران گذاشته بود، و حالا دو تصویر یکسره متناقص با یکدیگر، تصویر خدای فخرفروش به خاکیان، و تصویر خدایی که مورد تجاوز مخلوقات زمینی قرار گرفته بود، در وجود او با هم به جدال برخاسته بودند. چهار نفر از اعماق تاریکی یک سرزمین ناشناس سر درآورده، ثابت کرده بودند که وجود خدای آمریکایی سخت آسیب‌پذیر است. حسین احساس می‌کرد که بین چیزهای صاف و پاک و روی زمینی که در نور آفتاب ظواهر خود را به نمایش می‌گذاشتند، و آن نیروهای درونی و زیرزمینی که در ظلمت کمین کرده بودند و فقط گه گاه از اعماق برمی‌خاستند و بر چهره‌ی زیبای بیرونی پنجول می‌کشیدند، جدال، ابدی است و برای خدشه‌پذیر نشان دادن آن ظاهر روشن و صاف، طبیعت، تاریخ، زمان یا هر چیز دیگری از این نوع، سروان آمریکایی را برگزیده است. سروان ناگهان به درون احشاء ظلمت مکیده شده بود و در آن جا برتری و احساس الوهیت او برای همیشه از او سلب شده بود و به جایش نوعی فرومایگی به‌رخ‌کشیده‌شده و علنی نشسته بود که سروان را در اعماق وجودش رنج می‌داد. آیا شوهر زنی که بهش تجاوز شده بود، در بین آن چهار نفر بود؟ نمی‌دانست. در این تردیدی نبود که هرکسی که خواسته بود از او انتقام بگیرد، در کار خود موفق شده بود و ثابت کرده بود که قدرتش از قدرت سروان به مراتب بالاتر است. این برتری قدرت او با کتک، تجاوز و انگشت‌بریدن به ثبوت رسیده بود، و طبیعی است که در شرایط معمولی به هیچ وجه نمی‌توانست قابل توجیه باشد. سبعیت سروان نباید از طریق سبعیتی بالاتر و خطرناک‌تر پاسخ خود را می‌گرفت. ولی در این نوع مبارزه، روز روشن وجود نداشت. یک مرد در تاریکی به زن یک مرد دیگر تجاوز کرده بود، و چند مرد به متجاوز تجاوز کرده بودند، در تاریکی؛ و بدین ترتیب، همه چیز به تاریکی تعلق داشت. و در این تاریکی، هر قدر سروان به مغزش فشار می‌آورد، به جایی نمی‌رسید. از پشت عینک دودی تیره در چهره‌ی مردم شهر خیره می‌شد و به دنبال آن مردهای تاریکی بود. ولی نمی‌توانست چیزی در چهره‌های آدم‌های شهر تشخیص بدهد که کلید هویت آن چند نفر باشد. انگار آن دست‌ها، آن مشت‌های قوی، آن نفس‌های شتاب زده و مصمم، و آن سرهای نترس، آن اشباح پولادین، متعلق به یک کره‌ی دیگر بودند، که فقط برای انجام مأموریتشان به روی زمین نازل شده بودند، و پس از پایان موفقیت‌آمیز کار دوباره به کره‌ی آسمانی خود برگشته بودند. وقتی که بوی تن‌های آن آدم‌ها، گه گاه به ذهنش تداعی می‌شد، می‌خواست دل و روده‌اش را بالا بیاورد. مدت‌ها کوشیده بود مقاومت کند، ولی پس از آن که نفر اول کارش را کرده بود، دیگر دست از مقاومت برداشته بود و اجازه داده بود که دیگران هرچه می‌خواستند بکنند. فقط می‌خواست نمیرد و از میان آن اشباح، زنده بیرون بخزد. حتی در آن لحظات به فکر انتقام هم نیفتاده بود. ذلیل‌تر و بیچاره‌تر از آن بود که به فکر انتقام بیفتد.

ساعت‌ها می‌ایستاد، پشت به گروهبان‌ها و مترجمش، و از پشت همان عینک دودی، از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. چرا هرگز به فکر انتقام نیفتاده بود؟ نمی‌دانست. دیواری از سرب قد برمی‌افراشت، پنجره را کور و فکر سروان را فلج می‌کرد. سروان مشت‌هایش را گره می‌کرد و انگشت‌هایش را توی کف دست‌هایش فشار می‌داد، به هوا، و فضای خالی دشنام می‌داد، از زندگی در ایران هر چه بیشتر نفرت می‌کرد، از خود هم بیزار می‌شد، تعلیمی‌اش را برمی‌داشت، کلاهش را سرش می‌گذاشت، می‌رفت سوار ماشینش می‌شد و از خیابان به سرعت می‌راند و به باشگاه افسران آمریکایی می‌رفت. وقتی که به آن جا می‌رسید با کسی حرفی نمی‌زد، از پله‌ها با عجله بالا می‌رفت و خودش را در اتاق حبس می‌کرد، اتاقی که در آن زن وحشت‌زده‌ی سرگرد را، با دست‌های عصبی‌اش لخت کرده، بهش تجاوز کرده بود. ساعت‌ها در آن اتاق می‌ماند، و فقط سرِ صبحانه و ناهار و شام به سالن غذاخوری می‌آمد. در اطرافش همه چیز زشت بود، حتی گل‌های رنگین و پرطراوتی که در بسیاری از خانه‌های تبریز پیدا می‌شود و در باشگاه افسران آمریکایی هم پیدا می‌شد. سروان دوست داشت که زمین دهان باز کند و شهر تبریز را ببلعد، و چون هنوز مقدر نبود که تبریز از میان برود، سروان از شهر فرار می‌کرد. و چه جایی بهتر از اردبیل؟ و آن جا که می‌رسید، چه کسی بهتر از سرهنگ جزایری؟

وقتی که در سفر بعدی وارد اردبیل شدند، سروان، در همان بعدازظهر روز ورود به اردبیل، حسین را مأمور کرد که سرهنگ جزایری را برایش پیدا کند.

«سعی کن مادر... را پیدایش کنی. کارش دارم. اگر نتوانست به این جا بیاید بهش بگو که ساعت هشت صبح فردا می‌خواهم تو دفترش ببینمش. اگر پرسید چه کارش دارم، بهش بگو که تو نمی‌دانی، ولی کار ضروری اداری است.»

حسین بلند شد، رفت بیرون، سری به بقعه زد، به فکر این که چون سرهنگ را یک بار آن جا دیده بود باز هم آن جا می‌تواند ببیندش. ولی سرهنگ آن جا نبود. هیچ کس نبود. بقعه مثل تأسیسات شهری خالی از سکنه و نفرین شده بود. بعد رفت به قهوه‌خانه‌ای که با سرهنگ در آن نشسته، گپ زده بود. سرهنگ نبود. از قهوه‌چی آدرس سرهنگ را پرسید. آدرسی که قهوه‌چی داد بسیار مبهم بود، ولی حسین راه افتاد و پرسان پرسان از این کوچه به آن کوچه رفت تا بالاخره خانه‌ی سرهنگ را پیدا کرد. در زد. خودش هم خیلی کنجکاو شده بود که خانه‌ی سرهنگ را ببیند. کسی که در را باز کرد گماشته‌ای بود که کنار مرداب به سرهنگ کمک کرده بود تا از آب بیرون بیاید. گماشته از دیدن حسین تعجب کرد، ولی گفت که سرهنگ کشیک ستاد دارد. وقتی که حسین پیغام سروان را رساند، گماشته گفت:

«بعد از کشیک، جناب سرهنگ بیست و چهار ساعت استراحت دارد.»

«در این صورت فردا نمی‌تواند به پادگان بیاید؟»

«نه، پس‌فردا می‌آید.»

«به هر طریق، وقتی که آمد، تو پیغام سروان را بهش بده.»

«خیلی خوب.»

روز بعد سرهنگ در پادگان نبود. سروان پکر بود. فکر می‌کرد سرهنگ در پادگان است، ولی در جایی از چشم او پنهان شده است. به همه جا سرک می‌کشید. شاید سروان گمان می‌کرد که آن چهار نفر در تبریز به تشویق سرهنگ او را به آن صورت تحقیر کرده‌اند. و وقتی که دو سه روز بعد سرهنگ را غافلگیر کرد، سرهنگ به یک نگاه فهمید که این من بمیرم تو بمیری از آن من بمیرم تو بمیری‌ها نیست. سرهنگ از ماجرایی که برای سروان پیش آمده بود خبر نداشت، و شاید فکر می‌کرد کیس سیاه زیر چشم سروان به دلیل نفرت عمیق درونی است که از او دارد، و بخشی از غیظ شوم چشم‌هاست که به خارج از چشم هم تجاوز کرده است. شق و رق، تر و تمیز، با صورتی چهار تیغه، اونیفورمی درخشان و اتو کرده و بی‌نقص، تعلیمی به دست، در برابر هیکل قناس، زهوار در رفته، پر مو و شپش‌مانند سرهنگ ایستاد. سروان گفت:

«این جا نمی‌شود حالیش کرد، بریم تو دفترش.»

حسین ترجمه کرد. سرهنگ برگشت، به زحمت، مثل آدمی که از اسهال مزمن در رنج است، با حالتی عذرخواه، کنار سروان و حسین راه افتاد. وقتی که وارد دفتر شدند، منشی گردان بلند شد، به حال احترام ایستاد.

سرهنگ به او گفت که برود چایی بیاورد. منشی رفت بیرون. سروان ایستاد، سرهنگ نمی‌دانست چکار بکند، ولی خودش را با همان حالت عذرخواه به پشت میزش رساند. انتظار داشت که سروان بنشیند، ولی سروان ننشست. حسین نمی‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد. فقط دید که تعلیمی سروان بالا رفت. حسین می‌خواست اعتراض کند و سرهنگ سرش را کنار کشید، چون فکر کرد که تعلیمی در همان مسیر که بالا رفته، اگر پایین بیاید، درست روی فرق سرش پایین خواهد آمد. ولی تعلیمی هوا را شکافت و محکم روی میز فرود آمد، دوات و قلم و پوشه‌های روی میز و جعبه‌ی بیسکویت پخش و پلا شد. سرهنگ دهنش را باز کرد که حرف بزند، ولی صدایش درنیامد، به جای آن، خون رقیق و بی رمق از روی سبیل نامرتبش روی لب‌های لرزان بی‌رنگش لغزید و ریخت توی چانه‌ی پوشیده از خار ریز ته ریشش. معلوم نبود کی خون‌دماغ شده بود. سروان فریاد زد:

«حسین، به این مادر... بگو که اولاً انبار سررشته‌داری طویله نیست. درش نباید باز بماند. این یک. ثانیاً، بهش بگو، پدرسوخته، اگر تیمسار به تو اعتماد کرده، کلید انبار اسلحه را به تو داده، برای این نیست که کلید را قایم کنی، بلکه برای این است که بدهی سلاح‌ها را روغن بمالند و تمیزش کنند. بهش بگو امریکا این سلاح‌ها را برای این به شما مادر... نمی‌دهد که بگذارید در اسلحه‌خانه بپوسند. ملت امریکا برای این مالیات نمی‌دهد و برای شما اسلحه نمی‌فرستد که بگذارید تو اسلحه‌خانه بپوسند. اسلحه باید مثل سرباز، افسر، ارتش، آمادگی جنگی داشته باشد. می‌دانی فاصله‌ی اردبیل با شوروی چقدر است؟ هان؟ فقط سی کیلومتر! روس‌ها می‌توانند نیم ساعته وارد اردبیل شوند. حالی شد؟»

حسین ترجمه کرد. هنوز خون از بالای سبیل سرهنگ آرام آرام می‌جوشید و می‌ریخت روی دهن و چانه‌اش. سرهنگ سرش را تکان می‌داد، تا نشان بدهد که حرف‌های سروان را خوب درک می‌کند. مترجم می‌کوشید موقع ترجمه‌ی حرف‌های سروان لحن ملایمی داشته باشد، ولی به تبع صدای بلند سروان، صدایش بلندتر از معمول بود. صدای سروان تو گوش سرهنگ می‌پیچید، و سرهنگ، انگار حس جغرافیایی خود را از دست داده بود، و واقعاً نمی‌توانست رابطه‌ی مالیات مردم آمریکا را با کلید انبار اسلحه و یا فاصله‌ی شوروی را با اردبیل درک کند. دچار یک سرگیجه‌ی درونی بود، ولی از ترس، و از اندیشه‌ی عاقبت کار یخ زده بود. انگار به هیچ جای کائنات و زمین و زمان تعلق ندارد، و فقط موظف است بگوید: «Bullshit» و دوباره این کلمه را تکرار می‌کرد. حسین که این کلمه را بار‌ها از زبان سروان و سایر آمریکایی‌ها شنیده بود، در لغت‌نامه‌ی «ادهم» دنبال کلمه گشته بود، ولی مثل این که لغت «ادهم» پیش از پیدایش این کلمه نوشته شده بود و نمی‌شد معنای دقیق آن را پیدا کرد. حسین فقط از فحوا و لحن حرف‌های سروان می‌فهمید که هرکسی لایق شنیدن چنین کلمه‌ای نیست و فقط عده‌ای از برگزیدگان، من‌جمله سرهنگ جزایری، لایق شنیدن این قبیل فحش‌های جانانه‌ی آمریکایی هستند.

بالاخره سروان تعلیمی‌اش را گذاشت روی دوشش، برگشت، از اتاق رفت بیرون. حسین می‌خواست از سرهنگ عذرخواهی بکند، و حتی دست کرد توی جیبش تا دستمالش را درآورد و به سرهنگ بدهد تا او لب و دهن و دماغش را پاک کند. سرهنگ نشست، سرش را گذاشت روی میزش. از بیرون صدای آهنین سروان به گوش حسین رسید. صدایش می‌زد. دستمالش را گذاشت توی جیبش. از دفتر سرهنگ بیرون رفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 29 آذر 1400 - 08:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2524

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 567
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096392