به سروان دوگلاس گفت: «ژان ژنه تبریزی است.»
دوگلاس لاغر بود، با قد متوسط و چشمهای قهوهای. و به شنیدن حرف حسین زد زیر خنده.
«باور کنید ژان ژنه تبریزی است.»
«از چه نظر؟»
«نه تنها به دلیل جنایتهایی که از آن صحبت میکند و یا به علت انحرافهای روانی و جنسی، بلکه به دلیل فضای کارش. فضای فرانسهی ژنه، فضای تبریز است.»
«آخر چرا؟»
«نمیدانم. شاید به این دلیل که در شهر ما هم جنایت، انحراف، غرایز و عواطف، به صورت یک شعر جنایی جریان دارد. شاید این هم نیست. فقط فضاست. ژنه عجیب مظلوم است. میتوانست هر کدام از مردهای میانسال تبریز باشد و یا اگر هر کدام از مردهای میانسال تبریز ظاهر خود را فراموش میکرد، از اجتماع، دولت، اخلاق عمومی، روابط خانوادگی، روابط همسایگی نمیترسید، و ناگهان میخواست روحش را برملا کند، میشد ژان ژنه.»
«اشتباه میکنی. ژنه محصول چهارصد سال ریای اخلاقی حاکمیت بورژوازی است. آن چه از دور برای تو شعر است، برای او از نزدیک شکنجه است. زندگی شما تبریزیها ابتدایی است. اخلاقیات شما، اخلاقیات عهد عتیق است. گرچه زندگی شما اسلامی است، ولی در هر گوشهی آذربایجان حالاتی میبینم، روابطی میبینم که بیشتر مرا به یاد تورات میاندازد. قیافهی پیرمردها نوح، ابراهیم، موسی، یعقوب و دانیال نبی را به یاد میاندازد. این فضا چه ربطی به فضای بورژوازی فرانسه در پاریس، مارسی، یا فرانسویهای الجزایری دارد؟ پیرزنهای شما، در کنار رودخانهها، وقتی که نشستهاند، رخت میشویند، و بچهها با آن مفهای آویزانشان، با آن شکمهای برآمدهشان، با آن چشمهای میشیشان، آدمهای کتاب مقدس هستند. فقر هست، تراخم هست، شکمهای برآمدهی بچهها از بدغذایی هست، و حتماً دزدی و جنایت و انحراف هم هست، ولی دخترهایی که با آن چشمهای عسلی و میشی در مهاباد، اردبیل، زنجان، جلفا، کوزهی آب به دوش گرفتهاند و دارند از چشمه آب میکشند، میبرند، مثل زنهای آیندهی پیغمبران تورات هستند.»
«شما یک آمریکایی رمانتیک هستید. در حال فرار از زمانهی خود به زمانهی ما، و از زمانهی ما به یک زمانهی دیگر، به عهد بوق تاریخ. مردم اینجا هم مثل هر جای دیگر، پوست، استخوان، گوشت، مغز، غریزه، عاطفه و فکر دارند. شما آمریکاییها دو جور به مردم نگاه میکنید، یکی مثل سروان کرازلی است که فکر میکند همهچیز، همهکس وسیله است تا او رضایتخاطر پیدا کند، و دیگری مثل شماست که به دلیل وحشتش از تمدن خویش، ما را به صورت محبوب ایدهآل خود درمیآورد، و دخترهای بیچارهی ما را که به دلیل نبود آب لولهکشی باید از دو فرسخی آب آشامیدنی برای خانهشان ببرند، به صورت زنهای آیندهی پیغمبرهای یهود میبیند. یکی میکشد تا زنده بماند، آن دیگری، یعنی شما، طوری طرف را بغل میکند که طرف از زیادی نزدیکی و عشق خفه میشود و یا به یک موجود دیگری تبدیل میشود».
«من مثل رمبو، ژنه، دی اچ لارنس و ژید از فرهنگ اروپا بیزارم، و از فرهنگ آمریکا هم که بخشی از آن فرهنگ است بیزارم. از کلیهی تأسیسات این فرهنگ بیزارم. به عنوان ذخیرهی ارتش داوطلب شدم به این شهر بیایم، چون فکر میکنم در این جا با مادهی خام، با مادهی اولیه انسانیت سر و کار دارم. من در حال فرار هستم. ارتش ما این وسیلهی فرار را در اختیار من گذاشت. هم زندگی مرا تأمین میکند و هم مرا از غرب دور میکند. جز این، من از ارتش خودمان هم نفرت دارم. و از حکومت شما هم که میخواهد در آینده ارتشی شبیه ارتش ما داشته باشد، نفرت دارم.»
حسین بِروبِر سروان دوگلاس را نگاه میکرد. یک نفر داشت اعتراف میکرد. درست در خود مستشاری داشت میگفت که از ارتش خودش نفرت دارد. در واقع داشت از خودش فرار میکرد، از خودش ابراز انزجار میکرد.
حسین گفت: «سروان دوگلاس شما، به هر جا که بروید، همان چیزهایی را که از آنها فرار میکنید، خواهید یافت. دنیا دارد به شکل ارتش شما، آدمهای دور و بر شما درمیآید. غرب، آخرت دنیاست، و شما از آخرت نمیتوانید فرار کنید.»
سروان دوگلاس مشتش را بلند کرد، کوبید روی میز. همیشه وقتی که عصبانی میشد، این کار را میکرد. زیرلب به زمین و زمان فحش داد، و رفت. چند دقیقه بعد برگشت. یک جلد کتاب روی میز حسین گذاشت. حسین کتاب را برداشت، نگاه کرد. میخواست تشکر کند که سروان دوگلاس رفته بود. کتاب، «فاسق لیدی چترلی»، اثر لارنس بود. شش هفت روز طول کشید تا کتاب را خواند، به کمک همان لغتنامه، و بعد دوگلاس را توی راهرو دید. دوگلاس کار داشت. حسین گفت: «کتاب فوقالعاده بود، فوقالعاده.» و آمد توی اتاق گروه مهندسی. تازه نشسته بود که گروهبان پارکر وارد شد. نیمه مست بود. چشمهای آبیش گِرد شده بود، و حتی تهریش داشت، و این خلاف رویهی مستشارها بود. حرف میزد تف میکرد، و نیمه مست که بود، طوری حرف میزد انگار سی کلمه بیشتر در چنته ندارد.
«سروان مادر... رفته تهران مادر... من هم تو مستشاری مادر... ماندم نمیدانم کدام کار مادر... را بکنم.»
حسین لبخند زد، درمانده بود که چه بگوید. گروهبان پارکر ادامه داد:
«تو این شهر مادر... هم که آدم نمیتواند یک دوست مادر... پیدا کند، زن مادر... پیدا کند. مشغولیت مادر... پیدا کند. این جا از کرهی مادر... هم بدتر است. لااقل آن جا جنگ مادر... بود. این جا، آن هم نیست.»
حسین میدانست که آمریکاییها کارمندهاشان را آدم به حساب نمیآورند و به همین دلیل هرگز برنامههاشان را با آنها در میان نمیگذارند. از گروهبان پارکر پرسید:
«سروان برای چی رفته تهران؟»
«احضارش کردند. مستشاری مادر... مرکز احضارش کرده. هنوز معلوم نیست.» بعد چشمهایش گردتر شد: «حالا بهت نمیگویم. شاید بعداً بگویم که سروان مادر... برای چی رفته تهران مادر...»
«مگر اتفاقی افتاده؟»
«مترجم، تو مترجمی، نه بازجوی مادر...»
حسین از اتاق بلند شد، رفت بیرون.
سروان کرازلی، همان طور که بیخبر رفته بود، پس از مدتی، بیخبر هم برگشت. ولی از این رو به آن رو شده بود. انگار یک استحالهی عمیق درونی را پشت سر گذاشته بود. مثل آدمی بود که مدتها از یک بیماری نامعلوم روانی رنج برده، و حالا که وضع عادی خود را بازیافته، آثار مزاحم بیماری روانی را هنوز درون روحی معذب با خود به این سو و آن سو میبرد. از همه بدتر شدیداً بددهن شده بود، به همه فحش میداد و مثل مادهی منفجرهای بود که فتیلهاش داشت میسوخت و هر لحظه به چاشنی منتظر نزدیک میشد، و انفجار عملاً بازگشتناپذیر مینمود.
حسین نمیدانست این تغییر ناگهانی را به چه چیز تعبیر کند. لُپهای خوشریخت و صاف سابق به طرف پایین کشیده شده بود، و دور لب دو خط مورّب افتاده بود، و چنین به نظر میرسید که سروان دچار نوعی غش و لغوه شده است. گوشهی یکی از چشمهایش جای زخم نسبتاً درشتی دیده میشد. بخیههای این جای زخم را تازه بیرون کشیده بودند. پشت به حسین میکرد و از پنجره، گاهی ساعتها بیرون را تماشا میکرد. حسین پشت سر، هیکل سروان را تماشا میکرد. سروان وزن کم کرده بود، اونیفورم نظامیاش به تنش زار میزد، و گردنش از بالای یقهی گشادش، به نحو مضحک و بیمارگونهای لخت و دراز مینمود.
ولی روزی حسین متوجه چیزی شد که انگار در طول چند هفتهی گذشته که سروان از تهران برگشته بود، از چشمش مخفی مانده بود. سروان با مهارت تمام سعی کرده بود که رازش را پنهان نگه دارد. داشت چیزی را با عصبانیت توضیح میداد و دستهایش را برای روشن کردن موضوع، با حالتی متشنج، تکان میداد که حسین متوجه دست چپ سروان شد. یکی از انگشتهای دست چپ از بیخ بریده شده بود، انگشتی که قبلاً یک انگشتر درشت دورش بود. حسین، گرچه تعجب کرد، ولی کوشید وانمود کند متوجه انگشت سروان نشده است و حتی سعی کرد تعجبش را پنهان کند و سؤالی هم نکند. ولی خود سروان متوجه نگاه بهتزدهی حسین شد. دستش را با دستپاچگی کرد توی جیبش، و با عصبانیت فریاد زد:
«چی شده؟ برای چی این طور به من زل زدی؟ مگر من شاخ درآوردم؟ هان؟»
«خیلی متأسفم. من کی به شما زل زدم؟ کی؟»
سروان فریاد زد: «شما اهالی این شهر، همهتان دیوانه هستید! دیوانه. میفهمی؟ هی وامیایستید به آدم زل میزنید؟ مثل احمقها.» و بعد، لحظهای مکث کرد: «اصلاً برای چی آمدم به این شهر لعنتشده؟ من این جا چکار میکنم؟ ما این جا چکار میکنیم؟ به ما چه؟ به ما چه؟ کسی به آمریکا مأموریت داده که از دنیا دفاع کند؟ چرا ما اسباب اثاثیهمان را نمیبندیم، نمیریم خانههامان؟ هان؟ چرا؟»
حسین هاجوواج سروان را نگاه میکرد. ولی سروان حاضر نبود راز انگشت بریدهاش را، حتی در آن لحظه، شخصاً با حسین در میان بگذارد. حسین حرفی نزد. گروهبان پارکر در را باز کرد آمد تو. سروان کرازلی داد زد:
«چرا وقتی میآیی تو در نمیزنی؟ هان؟ چرا؟»
گروهبان مست نبود، ولی طبق معمول، همان دو سه پیک صبحش را زده بود. وقتی که سروان جدی میشد، گروهبان تمام سؤالها و جوابهایش را با کلمهی «قربان» تمام میکرد. حالا گفت:
«شما به من دستور نداده بودید که در بزنم، قربان. بعد از این در میزنم، اجازه میگیرم، قربان. بعد از آن که اجازه صادر شد، میآیم تو، قربان.»
«پس برو بیرون. هنوز اجازه صادر نشده.»
گروهبان پارکر گفت: «چشم قربان.» و عقبگرد کرد، رفت بیرون. یکی دو دقیقه بعد، سروان تعلیمیاش را برداشت، کلاهش را گذاشت سرش، و رفت. چند دقیقه بعد، گروهبان پارکر برگشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.