Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت پانزدهم

رازهای سرزمین من - قسمت پانزدهم

نویسنده: رضا براهنی

سرهنگ از دستور تیمسار اطاعت کرد. تفنگ را گرفت. از هیکلش بلندتر به نظر می‌آمد. تفنگ را روی گودی شانه‌اش گذاشت. به نظر می‌رسید که به زحمت می‌تواند تفنگ را روی شانه‌اش نگه دارد. نشانه گرفت آتش کرد. بعد بلافاصله گلنگدن زد، نشانه گرفت، دوباره آتش کرد. ولی این کار به سرعت صورت گرفت، طوری که دو صدا به فاصله‌ی یک ثانیه از هم به گوش رسید. عقاب مثل یک قیچی گوشتی به سرعت پایین آمد و چهل پنجاه قدم دورتر از برج، پایین تپه افتاد. تیمسار گفت:

«آفرین سرهنگ، آفرین.» زن‌ها و افسرها دست زدند. حتی سروان هم مجبور شد سرهنگ را تشویق کند. تیمسار گفت: «حالا روس‌ها می‌بینند که حتی نمی‌گذاریم یک عقابشان به خاک ما تجاوز کند.»

حسین برای سروان حرف‌های تیمسار را ترجمه کرد. سروان گفت: «روحیه‌ای که ما دوست داریم همان روحیه‌ی تیمسار است. واقعاً روحیه‌اش عالی است.»

بعد سروان رفت طرف سرهنگ: «واقعاً عالی بود. من نمی‌دانستم که شما تیراندازیتان این همه عالی است.» و بعد آهسته گفت: «برنامه‌ی عصر را فراموش نکنید. ببینم در شکار قورباغه چه می‌کنید.»

سروان نیمه‌مست بود که به مستشاری رسید. انتظار داشت که آشپز ارمنی چیز دندان‌گیری برایش پیدا کند، ولی آشپز نبود و معلوم نبود کجا رفته. رفت، گرفت خوابید، و فقط موقعی بلند شد که سرهنگ با گماشته‌اش آمده بود دم در تا با سروان برود شکار قورباغه. موقعی که خواب بود، آشپز آمده بود و به دستور مترجم چوب‌های شکار را آماده کرده بود.

سروان شورت شکارش را پوشیده بود. امشی را داده بود دست یکی از گماشته‌ها. گماشته‌ی دیگری چوب‌ها را می‌آورد. سرهنگ، مثل همیشه، سرش را انداخته بود پایین، سمت مترجم راه می‌رفت. سروان چیزی نمی‌گفت و فقط تعلیمی‌اش را گذاشته بود روی دوشش، دور و برش را نگاه می‌کرد و با قدم‌های بلند پیش می‌رفت. پشت سر همه، آشپز می‌آمد.

به مرداب که می‌رسیدند، از هر طرف، آدم‌هایی که کرازلی و سرهنگ را به همراه گماشته‌ها و حسین دیده بودند، به مرداب هجوم می‌آوردند. وقتی که جمعیت برای معرکه گرفتن سروان، به حد کافی انبوه شد، سروان به حسین گفت: «هر چه می‌گویم برای مردم ترجمه کن.» حسین گفت: «چَشم.» و چِشم به دهان سروان دوخت.

سروان گفت: «امروز یک مسابقه‌ی شکار بین سرهنگ جزایری و من صورت خواهد گرفت. کسی که تعداد قورباغه‌هایش بیشتر باشد، قهرمان مسابقه شناخته خواهد شد. سرهنگ شکارچی خوبی است. امروز یک عقاب را که بالای برج پرواز می‌کرد با تفنگ زد، سرنگون کرد، حالا خواهیم دید که در شکار قورباغه چه کار می‌کند.»

ساکت شد. حسین حرف‌هایش را ترجمه کرد. مردم دست زدند. معلوم نبود برای چی دست می‌زنند.

سروان چوبی را برداشت به سرهنگ داد. سرهنگ چوب را به خود سروان تعارف کرد. سروان چوب را گرفت، جلو رفت. جای پای محکمی در کنار مرداب برای خود پیدا کرد. ایستاد و گوش داد. یکی دو قدم به طرف راست برداشت. دوباره گوش داد. بعد آهسته قدم برداشت، سه چهار قدم دیگر، بعد ناگهان خم شد و چوب میخدار را توی مرداب فرو برد، و در یک چشم به هم زدن آن را بیرون کشید. یک دو جین قورباغه‌ی ترگل ورگل و کوچک و بزرگ، با چشم‌های هراسان و زگیل‌های فراوان، سر میخ‌ها گیر کرده بودند. سروان قورباغه‌ها را شمرد: یازده تا بودند. مردم هورا کشیدند. چوب را به آشپز ارمنی داد، و بعد از گماشته چوب دیگری گرفت و چوب را داد دست سرهنگ.

«حالا نوبت شماست.»

مردم از دور و بر سرهنگ را تشویق کردند: «جناب سرهنگ جلو خارجی آبرومان را حفظ کنی‌ها. جناب سرهنگ، تعداد میخ‌ها چند تاست؟ از یازده کمتر نباشد؟»

سرهنگ تعداد میخ‌ها را شمرد: «هفده تاست.»

یک نفر گفت: «ما هفده‌تا قورباغه می‌خواهیم.»

یکی دیگر گفت: «درشتش را، با زگیل‌های درشت.»

سومی گفت: «سروان از زگیل‌هایش آبگوشت درست می‌کند.»

سرهنگ نگاهی غیظ‌آلود به این شخص انداخت:

«آدم به مهمان توهین نمی‌کند.»

«ببخشید جناب سرهنگ.»

سرهنگ کنار مرداب راه افتاد. صورتش کاملاً متمرکز بود، دهنش باز بود و زبانش روی لب پایینش افتاده بود. طوری قدم برمی‌داشت که انگار قرار است قورباغه‌ها را با دستش بگیرد. قدش را خم کرده بود، پاورچین پاورچین می‌رفت و چوب را توی دست راستش گرفته بود. مردم می‌خواستند دنبالش بروند، با دستش اشاره کرد که عقب بمانند، مردم عقب ماندند، و او تک و تنها تا آخر ضلع شمالی مرداب رفت. گه گاه می‌ایستاد، گوش می‌کرد. وقتی که برگشت و آمد تا وسط راهی که رفته بود، و ایستاد، و به سروان اشاره کرد که جلو برود، منتها پاورچین پاورچین. سروان اشاره‌ی سرهنگ را فهمید، و آرام آرام جلو رفت. مردم در سکوت ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. وقتی که سروان به کنار سرهنگ رسید، سرهنگ چوب را به او داد و در چند قدمی خود در مرداب، به نقطه‌ای اشاره کرد. سروان در سکوت چوب را به سرهنگ پس داد و با اشاره‌ی دست‌هایش فهماند که نوبت شکار اوست، و برگشت، آمد به مترجم و بقیه‌ی جمعیت پیوست. سرهنگ چوب را نه به سرعت، بلکه آرام آرام به طرف مرداب برد و همان بالا نگه داشت. میخ‌ها در آفتاب غروب برق می‌زدند. انگار با این میخ‌ها می‌خواست قورباغه‌ها افسون کند. به سرعت چوب را توی مرداب فرو کرد، سه چهار بار چوب را به چپ و راست چرخاند. صدای قار قار در سراسر مرداب اوج گرفت. سرهنگ چوب را آرام آرام بالا کشید. مردم به طرف سرهنگ هجوم بردند. آن قدر قورباغه در بالای چوب گیر کرده بود که انگار تعداد قورباغه‌ها از میخ‌ها زیادتر بود. شمردند. شانزده قورباغه به میخ‌ها چسبیده بودند.

سرهنگ گفت: «به جناب سروان بفرمایید علت این که قورباغه‌ها به چوب من روی آوردند، این بود که بین من و خودشان وجه تشابهی دیدند. ولی به محض این که از توی آب دیدند که یک آدم تمیز، جوان و خوش‌چهره دارد به قورباغه نزدیک می‌شود، از ابهت سروان ترسیدند و عقب نشستند.»

حسین ترجمه کرد. سروان گفت: «ادامه بدهیم. به مسابقه ادامه بدهیم. آخر مسابقه معلوم می‌شود کی برنده است.»

در دور دوم هم سرهنگ برد، یازده به هفت. ولی در دور سوم، اتفاق عجیبی افتاد. سرهنگ داشت کنار مرداب، نزدیک ضلع شرقی آن حرکت می‌کرد و مردم هم دنبالش می‌رفتند که ناگهان از گوشه‌ای، از کنار مقداری خزه و جلبک، صدای چند قورباغه شنیده شد. سرهنگ قدری پا سست کرد. قورباغه‌ها قار قور کردند. سرهنگ جلوتر رفت، پایش را آهسته گذاشت کنار بخشی از خزه‌ها و جلبک‌ها که از آب بیرون آمده بود. پایش فرو رفت و آب رفت توی کفشش. بلافاصله پایش را از آب بیرون کشید، گذاشت بیرون. سروان با عصبانیت داد زد: «نترس. نترس. آب است دیگر، چیزی نمی‌شود.»

سرهنگ دور و بر توده‌ی خزه و جلبک قدری پلکید و همه چیز را امتحان کرد. می‌خواست ببیند صدای قورباغه‌ها از کجا می‌آید. سروان داد زد: «نترس بابا، نترس. آب که ترس ندارد.» صدای قورباغه‌ها خوابید. سرهنگ گفت: «به جناب سروان بفرمایید که با صدایش قورباغه‌های مرا رَم ندهد.» حسین حرف‌های سرهنگ را ترجمه کرد. سروان ساکت شد. معلوم بود که سرهنگ هم می‌ترسد که این دفعه نتواند چیزی شکار کند. باز هم صورت متمرکزی پیدا کرده بود، زبانش را از دهنش درآورده، گذاشته بود روی لب پایینش و به دقت آب را که داشت توی تاریکی غروب محو می‌شد، تماشا می‌کرد. چوب را داخل لجن و جلبک فرو برد، صدای قار و قور قورباغه‌ها را شنید، چوب را فروتر کرد، و بعد که خواست چوب را بیرون بکشد، دید که توی لجن گیر کرده است. چند قدم جلوتر رفت، به چوب فشار آورد، خواست اهرم‌وار بلندش کند، چوب از وسط شکست و پیش از آن که سرهنگ بفهمد چه اتفاقی دارد می‌افتد با سر توی مرداب افتاد و در آب فرو رفت. لحظه‌ای مردم از تعجب درمانده بودند که چه بکنند، ولی بلافاصله پس از رهایی از حالت حیرانی به طرف سرهنگ دویدند. سروان پیروزمندانه ایستاده بود و سرهنگ را در آب تماشا می‌کرد. سرهنگ به زودی توانست خود را از آب بیرون بکشد. یعنی سرش را از آب بیرون آورد و گماشته‌اش را صدا زد. گماشته دستش را به طرف سرهنگ دراز کرد. سرهنگ دستش را گذاشت توی دست او، و بعد دیگران هم کمکش کردند تا از مرداب بیرون بیاید. از دور و بر لباس سرهنگ یکی دو تا قورباغه افتاد پایین و بلافاصله جست زد توی مرداب. سرهنگ، بدون این که با مترجم و سروان، و حتی مردم حرفی بزند، به ماشینی که از کنار باریکه‌ی کنار مرداب رد می‌شد، دست بلند کرد. ماشین ایستاد و سرهنگ و گماشته‌اش سوار شدند. سرهنگ تا چند روز به پادگان نیامد تا سروان کرازلی و مترجمش از اردبیل به تبریز برگشتند. و بعد، همه چیز روال عادی خود را پیدا کرد.

 

پس از این حادثه، سروان کرازلی، یک ماهی غیبش زد. مترجم نمی‌دانست رئیسش کجا رفته. خوشحال بود که سروان رفته. گروهبان‌های گروه انضباطشان را از دست داده بودند. سری به اداره می‌زدند و در می‌رفتند. مترجم در اتاق مهندسی مستشاری می‌نشست، و در زیر آفتابی که از پشت پنجره می‌آمد، کتاب می‌خواند. افسر دیگری به نام سروان «دوگلاس» که از افسران ذخیره‌ی ارتش آمریکا بود و شغل واقعی غیرنظامی‌اش تدریس ادبیات بود، چند کتاب انگلیسی به مترجم داده بود. این کتاب‌ها بیشتر سلیقه و حتی حالت روانی سروان دوگلاس را نشان می‌داد تا ایالات متحده‌ی آمریکا و یا دنیا را. اولین بار بود که مترجم اسم «ژان ژنه» و «مارکی دوساد» را می‌شنید. آثار این نویسنده‌های فرانسوی را از فرانسه به انگلیسی ترجمه کرده، با جلدهای سبز و آبی مخفیانه چاپ کرده بودند. این کتاب‌ها در آمریکا قابل چاپ به نظر نمی‌آمد. سروان «دوگلاس» این کتاب‌ها را از فرانسه آورده بود. و حالا که خودش و چند افسر دیگر آن‌ها را خوانده بودند، از حسین خواسته بود که آن‌ها را بخواند. حسین، با ولع تمام، به کمک همان دیکسیونر ادهم و یک دیکسیونر انگلیسی، این کتاب‌ها را می‌خواند. باید اعتراف می‌کرد که شدیداً از آثار هر دو نویسنده لذت برده، مخصوصاً از آثار ژنه...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: شنبه 27 آذر 1400 - 08:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2269

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 584
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096409