و یک بار، توی پادگان، سروان جلو سرهنگ ایستاد:
«غروب. شکار قورباغه.»
حسین ترجمه کرد.
سرهنگ گفت: «بله؟ شکار قورباغه؟»
حسین ترجمه کرد.
سروان گفت: «بله. شکار قورباغه.»
سرهنگ گفت: «آقای تنظیفی، خواهش میکنم ترجمه نفرمایید. ولی از قورباغه پخمهتر گیر نیاوردند؟ چند فرسخی اردبیل، جایی هست که میگویند گراز دارد. دهاتیها را هم اذیت میکند. چرا نمیروند شکار گراز؟»
سروان با بیصبری پرسید: «چی دارد میگوید، حسین؟»
حسین نمیخواست حرفهای سرهنگ را ترجمه کند، چون میدانست سروان عصبانی میشود و حتماً سرِ سرهنگ داد میکشد.
گفت:
«سرهنگ میگوید که فکر میکرد سروان شکار گراز برود.»
«اول از قورباغه شروع میکنیم، بعد یواش یواش حیوانهای دیگر را شکار میکنیم تا میرسیم به گراز.» و خندید.
سرهنگ گفت: «به جناب سروان بفرمایید که من کار دارم، نمیتوانم بیایم.»
حسین ترجمه کرد، سروان گفت: «اصرار کن بیاید.»
حسین اصرار کرد.
سرهنگ گفت: «امروز ظهر تیمسار بالای یکی از تپههای قدیمی مهمانی دارد. ترتیب همه چیز داده شده. من در آن جا تا دیر وقت کار دارم حتماً جناب سروان هم به مهمانی دعوت دارد.»
ناگهان حسین هم یادش افتاد که موقع دیدار با تیمسار، از سروان و او دعوت شده بود که در این مهمانی شرکت کنند. جریان را به سروان گفت:
«یا عیسای مسیح، به کلی یادم رفته بود. پس به سرهنگ بگو جواب قطعی را در مهمانی به ما بدهد.»
حسین ترجمه کرد. سرهنگ گفت: «خیلی خوب.» و طبق معمول احترام نظامی گذاشت و رفت. در واقع مهمانی در یک برج قدیمی بود که چند کیلومتری از اردبیل فاصله داشت، و از بالای آن اردبیل با تمام مساجد و بقعهها و تپههای تاریخی اطرافش دیده میشد. اطراف برج انواع مختلف تکههای سفال ریخته بود. از کوههای شمال نسیم میوزید و میپیچید توی لباسهای زنهای افسرها که به دور تیمسار حلقه زده بودند. فرماندار و رئیس شهربانی هم آمده بودند، و تیمسار که مردی بود چاق و چله و خپل، کنار فرماندار و رئیس شهربانی ایستاده بود.
رئیس شهربانی حالت نیمه خبردار داشت و فرماندار جانشین فرمانداری بود که زن سرهنگ جزایری را برداشته، از شهر فرار کرده بود. وقتی که سروان و حسین تنظیفی رسیدند، هنوز سرهنگ جزایری دور و بر میزها دیده نمیشد. بعداً معلوم شد که داخل برج دارند پرندهها را کباب میکنند. روی میزها مشروب گذاشته شده بود با یخ و مزه. زنها چای یا قهوه میخوردند، و تک و توکی آبجو.
تیمسار، پس از آن که با آمریکایی دست داد، گفت: «حتماً روسها از بالای آن تپه با دوربین ما را میپایند. از سروان بپرسید خوردن کباب تذرو با ویسکی، درست در برابر دوربین روسها، چه مزهای دارد؟»
حسین تنظیفی ترجمه کرد، ولی نمیدانست تذرو را به انگلیسی چه میگویند، و به همین دلیل تذرو را «پرنده» ترجمه کرد.
سروان اشاره به دوربین روسها را رها کرد و گفت: «چه نوع پرندهای؟»
تیمسار گفت: «سروان چه میگوید؟»
حسین مجبور به اعتراف شد: «تیمسار من نمیدانم انگلیسی "تذرو" چه میشود.»
تیمسار لبخندی زد: «تذرو همان قرقاول است.»
سروان پرسید: «حسین چه نوع پرندهای؟»
حسین گفت: «الان میگویم.» و بعد به تیمسار گفت: «تیمسار من انگلیسی قرقاول را هم نمیدانم.»
تیمسار گفت: «به فرانسه میگویند، Faisan.»
ناگهان سروان گفت: «Pheasant. یعنی تیمسار قرار است به ما کباب تذرو بدهد؟»
حسین گفت: «بله، همان، کباب تذرو.»
سروان گیلاسش را به سلامتی تیمسار و زنش بلند کرد، و بعد زن تیسمار سعی کرد به انگلیسی چیزی به سروان بگوید، یکی دو کلمه گفت و درماند. زنهای دیگر خندیدند. سروان به حسین گفت:
«به خانم تیمسار بگو که مسألهی مهم این است که نترسند، حرف بزنند. در یاد گرفتن زبان، آدم باید ترس را کنار بگذارد.»
زن تیمسار به فارسی پرسید: «آقای سروان چند زبان بلد است.»
حسین پرسید. سروان گفت: «علاوه بر انگلیسی که زبان مادریام است، فرانسه هم میدانم.»
زن تیمسار ناگهان یکریز فرانسه حرف زد. سروان به انگلیسی گفت:
«یواش، یواش، دست نگه دار، عجله نکن. من فرانسهام آن قدرها هم خوب نیست.» و بعد به فرانسه گفت: «Je parle un peu.»
زن تیمسار دیگر چیزی به فرانسه نگفت، به فارسی گفت: «آهان.»
زنهای دیگر خندیدند. تیمسار که دید زنش افسر آمریکایی را بدجوری چزانده است، گفت: «ایکاش جناب سروان کرازلی همیشه در اردبیل بودند تا هم برای افسرها و هم برای خانمهاشان کلاس انگلیسی میگذاشتند.»
حسین ترجمه کرد. سروان گفت: «از این قبیل کلاسها در تبریز تشکیل میشود، هم برای افسرها و هم برای خانمهاشان. کتابهایی هم مخصوص این کار نوشته شده. یک استاد زبانشناسی به اسم خانم دکتر «نات» در سراسر ایران به تدریس نظارت دارد. ما هم که همیشه به اردبیل میآییم و همیشه یک یا دو نفر آمریکایی با مترجمهاشان در اردبیل هستند. من با سرهنگ، رئیس مستشاری در تبریز، صحبت میکنم. اطمینان دارم که او علاقمند خواهد شد که برای افسرها و خانمهاشان کلاس انگلیسی گذاشته شود.»
حسین برای تیمسار ترجمه کرد. زن تیمسار و چند نفر از افسرها و زنهاشان از پیشنهاد استقبال کردند. و بعد سروکلهی سرهنگ جزایری پیدا شد که در رأس گروه سه چهار نفری که از داخل برج کباب تذرو و گوجهفرنگی و نان و ماست و سالاد میآوردند، نزدیک شد. سلام نظامی کرد، ایستاد. به سروان اعتنایی نمیکرد. تیمسار از سرهنگ تشکر کرد. و از همه دعوت کرد که سر میزها بیایند. سرهنگ جزایری چیزی نمیخورد، فقط به میزها و مهمانها سرکشی میکرد که چیزی کم و کسر نیاید. وسط ناهار بودند که یکدفعه تیمسار گفت:
«عجب عقابی است میبینید؟» دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و داشت آسمان را تماشا میکرد: «عجب عقاب گندهای است.» و بعد برگشت به آجودانش که ستوانیک جوانی بود، دستور داد:
«بفرست تفنگ مرا از ماشین بیارند. خیلی زود.»
دستمالش را درآورد، دستهایش را پاک کرد. همه از غذا دست کشیده بودند، و زنها داشتند بزکهاشان را مرتب میکردند، یکی مویش را با شانهاش مرتب میکرد، دیگر روژلب میزد، سومی دور لبهایش را با دستمال پاک میکرد. تفنگ را که آوردند، تیمسار پرش کرد، نشانه گرفت، آتش کرد. تیرش به خطا رفت. عقاب اوج گرفت. هراسان مینمود، ولی مثل این که نمیتوانست از پرواز به دور خود به سرعت دست بکشد. تیمسار دوباره آتش کرد و بازهم نتوانست بزند. سروان گفت:
«اجازه بدهید من هم بختم را امتحان کنم.»
حسین ترجمه کرد. تیمسار با بیمیلی تفنگ را داد دست سروان. معلوم بود که تو دلش خدا خدا میکند تیر سروان به خطا برود. سروان هم دو تیر انداخت و هر دو به خطا رفت. تیمسار گفت:
«تفنگ را بدهید دست سرهنگ جزایری. ما در دانشکده همدوره بودیم. او بهترین تیرانداز بود.»
حسین برای سروان حرفهای تیمسار را ترجمه کرد. سروان از حسین پرسید:
«پس چطور شد که مادر... ارتقاء پیدا نکرد؟»
تیمسار در ادامهی حرفهایش، بدون آن که حرفهای سروان را شنیده باشد، جواب سروان را هم داد:
«سرهنگ بهترین تیرانداز ما بود. ولی حاضر نشد از اردبیل بیرون برود، و برود دورهی دانشکدهی ستاد را ببیند، به همین دلیل ترجیح داد که در همان درجه بماند.»
سرهنگ گفت: «لطف تیمسار همیشه شامل حال من بوده.»
تیمسار گفت: «پس بگیر سرهنگ. ما آن عقاب را میخواهیم.»
سرهنگ گفت: «خواهش میکنم تیمسار، موقعی که حضرتعالی نخواستید بزنید و جناب سروان نتوانستند بزنند، دیگر من چه میتوانم بکنم؟»
«نه، بگیر، تفنگ را بگیر.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.