Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت سیزدهم

رازهای سرزمین من - قسمت سیزدهم

نویسنده: رضا براهنی

گرچه سروان کرازلی، به محض ورود به هر شهر جدید، بالاخره یک نفر پیدا می‌کرد که برایش زن پیدا کند، ولی یک عادت عجیبش، حسین را شدیداً شگفت‌زده می‌کرد. به محض ورود به اتاق خود در شهر جدید از کیف گنده‌اش عکس زن و دخترش را درمی‌آورد، می‌گذاشت روی میزش. زن چشم‌های بی‌حال، دماغ نسبتاً دراز و لبخند پهن داشت. صورت دختر، به رغم شباهت تردیدناپذیرش به سروان کرازلی، مثل یک هلوی درشت و گِرد و پوست‌کنده، نسبتاً خوشگل، ولی شدیداً – در عکس – لوس بود. سن دختر دقیقاً معلوم نبود، هم می‌توانست هشت ساله باشد، هم پانزده ساله، ولی در عکس شدیداً خجالتی بود. عشقبازی‌های سروان کرازلی با زنان بیچاره در شهرهای مختلف آذربایجان درست جلوی چشم زن و دخترش در این عکس صورت می‌گرفت. انگار برای عشقبازی موفق احتیاج به حضور این عکس داشت. سروان یک عادت دیگر هم داشت. همه‌ی مخارجش را با روز و هفته و ماه و سال در دفتری می‌نوشت. در اردبیل که بود اجازه نمی‌داد که ارمنی برای خوابیدن با زن‌ها پولی به آن‌ها بدهد. مخارج این کار را هم سروان می‌پرداخت.

«فکر می‌کنی همه‌ی مخارج را از جیب کی می‌دهم؟»

«از جیب خودتان؟»

سروان خندید: «دیوانه‌ای؟»

«پس از جیب کی؟»

«حدس بزن.»

«ارتش آمریکا؟»

سروان دوباره خندید: «حدس بزن. سعی کن فکر کنی آقای باهوش. گاهی بدعنق می‌شوی. با ما هم مخالفت می‌کنی. چقدر هوشت در این‌باره کم شده!»

«خوب. خرج این عشقبازی‌ها را باید از جیب خودتان بدهید. و یا ارتش آمریکا و دولت آمریکا.»

«اشتباه می‌کنی.»

«پس چی؟»

«حقوق مرا کی می‌دهد؟»

«دولت آمریکا.»

«اشتباه می‌کنی.»

«پس کی می‌دهد؟»

«حقوق مرا دولت ایران می‌دهد. مخارج عشقبازی مرا هم دولت ایران می‌دهد.»

حسین گفت: «پس در واقع دولت ایران برای تو زن هم می‌آورد.»

سروان خندید: «در عوض ما از تمامیت ارضی ایران در برابر هجوم همسایه‌ی شمالی دفاع می‌کنیم.»

«پس در واقع برای جلوگیری از کمونیسم، ما باید به شما پول بدهیم تا با زن‌هامان بخوابید، قوت قلب پیدا کنید و از ما دفاع کنید.»

«اشتباه می‌کنی. دفاع را هم ما نمی‌کنیم. شما می‌کنید. ما شما را آماده می‌کنیم تا از خودتان دفاع کنید. شما صف مقدم ارتش رهایی‌بخش آمریکا هستید.»

مترجم فکر کرد: «پس برای راندن شبح کمونیسم، ما باید به قوادی هم تن بدهیم.» ولی حرفی نزد.

سروان ادامه داد: «تصورش را بکن حسین. اگر ما از شما دفاع نمی‌کردیم و یا شما را برای دفاع از خودتان آماده نمی‌کردیم، چی می‌شد؟»

«چی می‌شد؟»

«جنگ می‌شد. روس‌ها یک‌روزه می‌رسیدند به تهران. در عرض چند روز دیگر می‌رسیدند به خوزستان و خلیج‌فارس. اسم خلیج‌فارس را عوض می‌کردند، می‌گذاشتند دریاچه‌ی لنین. روس‌ها همیشه خواسته‌اند که به آب‌های گرم دسترسی پیدا کنند. تقصیر آن‌ها هم نیست، مثل اقوام نیمکره‌ی شمالی می‌خواهند به مناطق حاره دسترسی پیدا کنند. ما هم داریم می‌کوبیم می‌رویم جنوب، همه‌ی آمریکای مرکزی و لاتین را می‌خواهیم. روس‌ها هم از همان زمان پطرکبیر می‌خواهند برسند به آب‌های گرم. چندی بود که شدیداً سردشان بود. بعد از انقلاب بلشویک هم سردشان است و حتی از قبل هم بیشتر سردشان است. آب‌های گرم می‌خواهند، و آن وقت همه‌ی نفت ایران و کشورهای عربی را بالا می‌کشیدند. آن وقت می‌دانی چی می‌شود؟ دنیا سرد و تاریک می‌شود. تمدن اروپا در عرض چند سال برهوت می‌شود.»

«پس در واقع شما ما را آماده ‌می‌کنید تا ما از خودمان دفاع کنیم تا تمدن اروپا در عرض چند سال برهوت نشود.»

«بعله، کمونیسم یک همچه بلایی است. روس‌ها وقتی که بیایند اول کاری که می‌کنند، زن‌ها را اشتراکی می‌کنند.»

«یعنی چی؟»

«یعنی هر کسی دلش خواست با هر زنی می‌تواند بخوابد.»

«پس در واقع بین آمدن روس‌ها و آمریکایی‌ها فرق چندانی نیست.»

«آن‌ها کمونیست هستند حسین، می‌فهمی؟ ما کمونیست نیستیم. ما به خدا اعتقاد داریم.»

 

ولی بزرگ‌ترین تفریح سروان در اردبیل، نه زن‌بازی، بلکه شکار بود. غروب که می‌شد، دیگر سروان آماده‌ی شکار بود. پس از عشقبازی با زن، یکی دو ساعتی خوابیده بود، بعد بلند شده بود دوش گرفته بود و بعد با یک تکه پنیر هلندی و بیسکویت نمک‌زده‌ی آمریکایی و زیتون لبنانی، یکی دو گیلاس بوربون بالا انداخته بود، چند بار در آئینه‌ی کمد به هیکل خودش نگاه کرده بود و بعد آندرانیک را صدا زده بود:

«چوب‌ها حاضر است؟»

«بلی کاپیتان.»

«الان می‌آیم پایین.»

حسین می‌دید که آشپز چگونه چوب‌ها را آماده می‌کند. چوب‌ها اندازه‌ی هم نبودند، ولی به حد کافی برای کاری که سروان لازمشان داشت دراز بودند. آشپز نوک آن‌ها را می‌تراشید، چند میخ دراز را از کنار چوب می‌کوبید به سر هر کدام از چوب‌ها. میخ هر قدر بیشتر، همانقدر بهتر. آشپز در کوبیدن میخ‌ها همانقدر مهارت پیدا کرده بود که در پختن بیفتک آمریکایی برای سروان. نوک دراز میخ‌ها از سر و پهلوهای چوب‌ها بیرون می‌آمد و برق می‌زد. سروان از پله‌ها که می‌آمد پایین، شورت نسبتاً بلندی پایش بود، مثل یک نیم شلوار، و پاهای بی‌مویش از زانو به پایین بیرون بود. عینک دودیش را به چشمش زده بود. دو گماشته چوب‌ها را حمل می‌کردند. سروان خودش فقط تعلیمی‌اش را حمل می‌کرد، در دست راستش، و در دست چپش یک امشی کوچک دستی داشت که وقتی مگس و پشه‌ها به پاها و یا به صورتش حمله‌ور می‌شدند، فوراً امشی را فشار می‌داد. آشپز کیف گنده‌ای حمل می‌کرد که تویش یک دیگ نسبتاً گنده گذاشته بود. مترجم در کنار سروان راه می‌افتاد. هر لحظه‌ی فعالیت سروان به حسین احتیاج داشت. ممکن بود سروان عشقش بکشد که با یک نفر در وسط راه خوش‌وبش بکند و یا یکی از افسران پادگان را توی کوچه ببیند و بخواهد درباره‌ی رسته‌اش از او سؤالاتی بکند، و یا امکان داشت که اتفاق جالبی در طول راه هنگام شکار بیفتد که سروان بخواهد از آن سر درآورد. حسین همزاد زبانی سروان بود. با این مقدمات و ترتیبات بود که می‌رسیدند به شکارگاه، و شکارگاه، معمولاً یکی از مرداب‌های دور و بر رودخانه بود. روی مرداب، فوج فوج، مثل پاره‌های بریده پارچه‌ی ابریشم بدن‌نما، پشه آویزان بود. همه با هم، انگار از فضا با نخ آویزان شده بودند. مردم خبر می‌شدند و از هر طرف می‌آمدند تا شکار سروان کرازلی را به چشم خود ببینند. سروان بساط خود را پهن می‌کرد. سروصدای قورباغه‌ها از مرداب شنیده می‌شد. اگر سروصدای مردم زیاد بود، قورباغه‌ها ساکت می‌شدند.

و بعد ناگهان، از اعماق آب، قورباغه‌ای، با صدایی پیر و غیظ‌آلود قار و قور می‌کرد، و همه‌ی قورباغه‌ها به تَبَع او به صدا درمی‌آمد. انگار هزاران کلاغ از آشیانه‌های درخت‌های زیر آبی و نامرئی، قارقار می‌کنند. سروان می‌ایستاد و ادای قورباغه‌ها را درمی‌آورد. قورباغه‌ها لحظه‌ای ساکت می‌شدند. سروان گفت: «پدر سوخته‌ها دارند از توی آب مرا نگاه می‌کنند، می‌خواهند به هیکل من عادت کنند. اولین آمریکایی هستم که در عمرشان می‌بینند. و چه قورباغه‌هایی هستند! جانمی آندرانیک! چوب را رد کن، بیاید.» آشپز چوب بلند را می‌داد به دست سروان. سروان پایش را در کنار مرداب فرو می‌کرد. آب مرداب موج برمی‌داشت، هیجانی زیر آبی، آب را می‌لرزاند. سروصدای قورباغه‌های مرداب، لحظه‌ای می‌خوابید، و بعد، ناگهان، سروان چوب را از مرداب بیرون می‌کشید، انگار شمشیرش را پیروزمندانه از شکم پاره‌ی دشمنش بیرون می‌کشد. هریک از میخ‌ها توی شکم، شانه و یا حتی سر و صورت قورباغه‌ای فرو رفته بود و روی نوک چوب ده دوازده قورباغه دست و پا می‌زدند و با چشم‌های وق کرده، مردم را که برای دیدن قورباغه‌ها در اطراف سروان اجتماع کرده بودند و شادی می‌کردند، می‌نگریستند. انگار چوب، میوه‌ی قورباغه‌داده است. لذتی را که سروان از این شکار کور برده بود، با انجام مراسم خاصی، به دیگران منتقل می‌کرد بالا سرش، و سه بار فریاد می‌زد: «هورا! هورا! هورا!» مردم می‌گفتند: «هورا! هورا! هورا!» سروان چوب را می‌داد دست آشپز ارمنی. آشپز ارمنی کیف را باز می‌کرد، دیگ را درمی‌آورد، سر دیگ را برمی‌داشت و به کمک یک چنگال، قورباغه‌ها را از نوک میخ‌ها می‌کند، می‌انداخت توی دیگ، سر دیگ را می‌گذاشت و دوباره چوب را می‌داد دست یکی از گماشته‌ها، و بعد چوب دیگری را از سروان می‌گرفت و سروان قورباغه‌های دیگری شکار می‌کرد، هورا هورا می‌کرد و مردم را هم به هورا هورا گفتن و هلهله وامی‌داشت، و بعد با مردم خداحافظی می‌کرد، راهش را می‌کشید، می‌رفت. سروان عاشق آبگوشت قورباغه بود. سر و بدن قورباغه را می‌کندند، دور می‌انداختند. تنها جای خوردنی پاهایش بود. پوست پاها را با یک تیغ ریش‌تراشی می‌کندند. پوست کنار می‌رفت، پاها و ران‌ها به رنگ و قیافه‌ی میگو بود. پاها و ران‌ها را بار می‌کردند. با مقدار زیادی سیب‌زمینی، غوره و گوجه‌فرنگی. از دویست سیصد قورباغه، فقط غذای دو نفر فراهم می‌شد. سروان این غذا را با اشتهای فراوان می‌خورد و وسطش یک بطری کامل شراب سفید می‌خورد. معتقد بود که با حیوانات آبزی، مخصوصاً قورباغه، شراب سفید عجیب می‌چسبد. مترجم لب به این غذا نمی‌زد. سروان می‌پرسید:

«آندرانیک، سهم سروان بیلی را نگه داشتی؟»

«بلی، کاپیتان، گذاشتمش توی یخدان یخچال. هفته‌ی آینده که بیاید، می‌گذارمش یخش آب می‌شود، تازه‌ی تازه می‌شود. خیلی خوشش می‌آید.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید. 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 25 آذر 1400 - 08:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2651

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 720
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096545