Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت دوازدهم

رازهای سرزمین من - قسمت دوازدهم

نویسنده: رضا براهنی

زن که از حمام آمد بیرون، از پله‌ها بالا رفت، و رفت توی اتاق سروان، حسین توی اتاقش ماند. دراز کشید. بالای تخت سه چهار رمان انگلیسی بود. یکی از آن‌ها را برداشت، یکی دو صفحه‌ای خواند، رهایش کرد، رمان دیگری برداشت. ولی ذهنش نمی‌توانست روی کتاب متمرکز بماند. سعی کرد بخوابد، نتوانست. لباس تنش کرد تا برود بیرون تو شهر بگردد. ناگهان در باز شد، و زن، با همان یک چادر که سراپایش را پوشیده بود، پا برهنه وارد اتاق شد.

حسین گفت: «برای چی آمدی این‌جا؟»

زن گفت: «هفته‌ی پیش که آوردندم این‌جا، اول با آمریکایی بودم، بعد با یک آقای ایرانی. بعد با آشپز. فکر کردم رسمش این است.»

حسین گفت: «پس سلسله‌مراتب را هم حفظ کرده‌اند.»

زن حرفش را نفهمید. زن با لهجه‌ی خاصی ترکی حرف می‌زد که با لهجه‌ی ترکی فرق می‌کرد. حالا که نزدیک‌تر آمده بود، جوان‌تر می‌نمود. شاید هجده یا بیست سال بیشتر نداشت.

حسین پرسید: «اهل کجایی؟»

زن گفت: «سنندج.»

«سنندج؟ یعنی کردی؟»

«آره. کُردم.»

«پس این‌جا چکار می‌کنی؟»

«از سنندج دزدیدندم، بردندم مشکین شهر. معلوم شد فروخته شده‌ام. بعد دست به دست شدم، بین آستارا، پهلوی و خلخال. حالا در این جا هستم.» و بعد از چند لحظه گفت: «آقا، این آمریکایی چرا این جوری است؟»

«چه جوری است؟»

«دیوانه است.»

«چی؟»

«دیوانه است.»

«چرا؟»

«قرص و محکم است. تنش مثل آهن است. پایین می‌رود، بالا می‌آید. پدرم را درآورد. چشم‌هایش را کیپ می‌بندد. آن قدر چَک و مشت به هم زد که پدرم درآمد. می‌خواستم جیغ بکشم، که راحتم گذاشت.» و بعد از چند لحظه گفت: «شما نمی‌خواهید سیگار بکشید؟»

حسین گفت: «نه.»

«چرا؟ از پیش آمریکایی رفتم حمام خودم را شستم‌ها؟»

حسین گفت: «مسأله‌ی تمیزی و چرکی نیست.» و بعد از چند لحظه گفت: «بهتر است بروی.»

زن در را باز کرد، رفت بیرون. حسین منتظر شد تا زن طول حیاط را پیمود، رفت پیش آشپز. مترجم در اتاقش را باز کرد، از پله‌ها پایین رفت، در حیاط را باز کرد، رفت بیرون. یک حس غریب دیوانه‌کننده‌ای داشت. می‌دانست که زن را می‌خواهد. و می‌دانست که نمی‌خواهد جانماز آب بکشد. ولی حس انزجاری که از سروان داشت به زن منتقل شده بود، و با وجود این که زن را پیش خود محکوم نمی‌کرد، نمی‌دانست چرا ازش بدش آمده. باد غریبی بلند شده بود و خیابان پُر گرد و خاک را تیره و تار کرده بود. اسب و گاری و الاغ. بچه و زن و مرد، توی پرده‌های تو در توی باد پُر گرد و خاک این ور و آن ور می‌رفتند. وقتی که به خیابان اصلی رسید، گرد و خاک خوابید. کمی قدم زد، ولی احساس می‌کرد دور و برش هوا به حد کافی نیست، با وجود این که آسمان روشن بود، احساس می‌کرد که سقف نیلگون زمین، سر یک دیگ گنده است که توی آن او به همراه تمام مردم دور و بر خودش قلپ قلپ می‌جوشد. ولی احساسش حتی شوم‌تر از این هم بود. زمینی که بر روی آن قدم می‌گذاشت، از زیر پایش کشیده می‌شد، به سرعت تمام، و انگار همه‌ی سعی او برای قائم و سرپا ماندن با شکست مواجه می‌شد. انگار در تمام مدت در حالت سقوط نگاهش داشته‌‌اند، کجکی؛ و زیر پایش باطلاق بلعنده‌ای بود که با او یک زاویه‌ی اریب درست کرده بود، و تعجب می‌کرد که چرا خودش نمی‌افتد و یا باطلاق به طرف پایین نمی‌ریزد و خالی نمی‌شود. و درست با همین حال و احساس بود که خود را در برابر در ورودی بقعه‌ی شیخ‌صفی یافت. رفت تو. قبلاً یکی دو بار رفته بود توی بقعه، ولی هیچ وقت در چیزی دقت نکرده بود. و حالا هم حوصله‌ی دقت کردن نداشت. ولی از درخت‌ها، از گل‌کاری، و از حیاط ساکت و متروک خوشش آمد. چتر بلند و سایه‌دار درخت‌ها، و حوض‌ها که چندان هم تمیز نبودند، عجیب طبیعی می‌نمودند. و انگار همه چیز به طول عمر چندین ساله‌ی گنبد الله الله بود که از حیاط فقط نیمی از آن به صورت یک کلاه بلند کاشیکاری دیده می‌شد. چطور می‌شد همه چیز تا این درجه آرامش داشته باشد؟ زمان متوقف شده بود، و آفتاب، کاشی‌های معرّق بخش‌های مختلف صحن و گنبدها را به رنگ رخام آهکی طلایی درآورده بود. و کتیبه‌ها انگار در آفتاب می‌رقصیدند. در این جا از سقوط خبری نبود. زیر یک درخت نشست. می‌ترسید برود تو. همیشه وقتی در حضور این قبیل بناها بود، ترس مبهمی وجودش را تسخیر می‌کرد. چرا این اسلیمی‌ها را به این صورت ساخته بودند؟ در این مکان که نه اژدهایی دیده شده بود، و نه حتی کسی با فیل سروکار پیدا کرده بود، چرا باید اسلیمی‌ها به شکل خرطوم فیل و دهان عظیم اژدها باشند؟ و این رنگ‌های در ورودی صحن را چه ذوقی انتخاب کرده بود؟ و متن لوح را به این رنگ چمن سبز کدام چشم انتخاب کرده بود؟ و متن قهوه‌ای کم‌سو و حواشی زردگون چه معنی داشت؟ آن دستی که این کتیبه‌های ریز را با خط ثلث و رقاع نوشته، بعد بلند شده بود و آن‌ها را یکایک، با دقت – طوری که یک حرف، و انحنای یک دندانه، این سو و آن سو نمی‌شد و همه چیز سر جای خود قرار داشت – در سایه‌ی کدام هدایت و التزام درونی بر روی در ورودی صحن قندیلخانه کار گذاشته بود؟ و رنگ‌ها، مخصوصاً رنگ‌ها را، پس از دقت در کدام مجموعه رنگ‌های زمینی و آسمانی انتخاب کرده بود؟ چه چیز آن شخص را که یقیناً نه صفی‌الدین بود، نه صدرالدین، نه اسماعیل و طهماسب و نه شاه‌عباس و دیگران، به طرف ترکیبی از خطوط به این صورت، و ترکیبی از رنگ‌ها با خطوط به این نسبت، و ایجاد کلی عمیق و بی‌پایان، با اجزاء بی‌پایان، در این جهت، هدایت کرده بود؟ ضلع غربی قندیلخانه با آسمان، آفتاب، و حتماً اگر شب می‌آمد، با ماه، ستاره‌ها و آسمان شب، همان نسبت را داشت که اجزای کاشیکاری معرّق با کل خطوط، نقوش و رنگ‌ها. و این پنجره‌ی مشبک مسجد جنت‌سرا را چرا آن شخص – هرکسی که آن را ساخته بود و هرکسی که طاق نماهای دور و بر آن را ساخته بود – به این صورت ساخته بود؟ و وقتی که از در ورودی بقعه رفت تو، احساس کرد که حتی در ایجاد بوی مخصوص داخل بقعه، همان دست‌ها شرکت کرده‌اند که در آفریدن نقوش، خطوط و رنگ‌ها. بوی معطر و خنک چندساله‌ای بود که انگار افشره‌ای مجرد از هنر، تاریخ و مذهب بود، و انگار همه را یکجا در گلوی مرگ فشرده بودند، و مرگ جان پیدا کرده بود، زندگی پیدا کرده بود و هوای آسمانی درون بقعه را به خود آغشته بود، و انگار این بوی خنک می‌توانست – اگر می‌خواست – مقبره‌ی شیخ را در همان صندوق چوبی منبت‌کاری‌شده از زمین بکند، و آن را توی هوا، مثل بخشی از هوا نگاه دارد و یا بچرخاند، طوری که ترصیع زیبای عاج روی صندوق، برای همیشه در بی‌زمانی و بی‌مکانی حرکت کند، بچرخد، غِل بخورد، و وجودی آغشته به معجونی از مرگ و زندگی توأمان داشته باشد.

نتوانست هوا را تحمل کند. یک لحظه، فقط یک لحظه از خلود آن را توی ریه‌های زمینی‌اش حس کرد، و از بقعه به سرعت بیرون آمد و حیاط صحن را پیمود و تازه وقتی که به خیابان رسید، احساس کرد که انگار ترسیده است. انگار درست در آن ور صندوق چوبی، یک نفر را دیده است، یک نفری که هم می‌شناختش، و هم نمی‌شناختش، یک نفری که با همان ته ریشش سرش را گذاشته بود روی صندوق چوبی، و انگار می‌خواست از حاشیه‌ی منبت‌کاری شده برود تو، و یا انگار به دنبال احضار روح شیخ بود، و می‌خواست با نگاهش به او تلقین کند که زمان بلند شدن، زمان رستاخیزش فرا رسیده است، و بهتر است بلند شود.

«آقای تنظیفی، یک دقیقه وایستید!»

لباس غیرنظامی به تن داشت. حسین هرگز سرهنگ را با لباس غیرنظامی ندیده بود.

«پس شما هم به زیارت شیخ آمده بودید؟ هان؟»

«نه. کنجکاو شده بودم.‌ ای کاش می‌توانستم به زیارتش بیایم. ولی چه هوایی!»

«این هوا، هوایی قدیمی است. هوای بزرگی است. گرچه فضایش کوچک است، ولی مثل این است که به اندازه‌ی آسمانی هوا دارد.»

«چرا اینجوری است؟»

«علتش روح شیخ است. روح شیخ یک آسمان هوا دارد، یک آسمان فضا دارد.»

«چی دارید می‌گویید؟»

«شما هنوز حالتان خوب نیست. برویم تو همین قهوه‌خانه بنشینیم یک چایی بخوریم، یک قلیان چاق کنیم.»

«نه دیگر، دیر وقت است. غروب است و فردا برنامه‌مان خیلی پُر است.»

«ولی رفت. به اتفاق سرهنگ جزایری، در سی چهل قدمی بقعه، توی قهوه‌خانه نشست. و عجیب این بود که همه با سرهنگ خوش‌و‌بش می‌کردند و سرهنگ قلیان مخصوص خودش را داشت که به حسین تنظیفی تعارف کرد، و به نوبت کشیدند. و ناگهان دید که صورت سرهنگ صورتی است ترکمن. نکند سرهنگ از اخلاف چندین قرن بعد شیخ صفی باشد؟ و حتی می‌خواست ازش بپرسد. بالاخره درست از همین‌جا بود که آن همه حادثه، چند قرن پیش، سر برکشیده بود. یک عده تسبیح را زمین گذاشته، شمشیر به دست گرفته بودند. و ده بکوب. می‌خواست بپرسد: «سرهنگ، چرا شما به این روز افتاده‌اید؟ که دید نمی‌تواند سؤال کند، و احساس کرد انگار تاریخ مثل یک تخمه است که زمان آن را شکسته، مغزش را خورده، پوسته‌ی دهان بازکرده‌ی خشکش را به صورت سرهنگی که به صندوق منبت‌کاری شده‌ی قبر دخیل بسته بود، رها کرده است. بلند شد، خداحافظی کرد و رفت...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: چهارشنبه 24 آذر 1400 - 08:02
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2721

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 792
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096617