سروان کرازلی، اوایل، در غیاب سرهنگ و جلو مترجم، همیشه سرهنگ را «مادر...» میخواند:
«اول میرویم ستاد، باید با تیمسار صحبت کنم، بعد میرویم سری به گروهان میزنیم، بعد باید مادر... را ببینم چون میخواهم بهش بگویم که چند سرباز بفرستد تا انبار را تمیز کنند. دفعهی گذشته انبار گردوخاک بود، مادر... بهانه آورد.»
و از دور که سرهنگ را میدید، تعلیمیاش را میچرخاند دور سرش. همه میدانستند که دارد میرود سراغ سرهنگ. به مترجم میگفت:
«تو را به خدا راه رفتن مادر... را ببین. و ایستادنش را ببین. این دفعه میخواهم ازش بپرسم آخرین بار که حمام رفت کی بود.»
مترجم حرفی نمیزد. صورت خوشتراش، زیبا و سرخ سروان کرازلی و لحن حق به جناب او، امکان هرگونه اعتراض را از مترجم میگرفت. به مترجم فحش نمیداد. مترجم خیلی میخواست بداند که پشت سر او صفحه میگذارد یا نه. ولی رفتار سروان مرموز بود. نمیشد دربارهی اعمال پشتپردهاش حدس زد. مترجم بهانه دستش نمیداد. از روزی که از اتاق سرهنگ ساویزی بیرون آمده بود، چند سالی میگذشت. دیگر موهایش را تیغ نینداخته بود. با اولین حقوقش، لباس نو، کفش نو و یکی دو کراوات خریده بود. کفشهایش را هر روز صبح واکس میزد و شبها شلوارش را زیر تشکش میانداخت تا اطویش به هم نخورد. آن چه در مترجم موردپسند آمریکاییها بود، تواضع، علاقهی سیریناپذیرش به یادگیری زبان انگلیسی، و وقتشناسیاش بود. وقتی در جمله یا کلمهای گیر میکرد، چشمهایش را توی صورت سروان یا گروهبان «کلارک» میدراند: «چیه؟ بپرس.» مترجم کلمه یا جمله را میپرسید، و بعد در دفتری یادداشت میکرد. بسیاری از کلماتی که آمریکاییها به کار میبردند، در لغتنامهی «ادهم» او پیدا نمیشد. سروان کرازلی بهش میگفت:
«چند بار بهت گفتم، این لغتنامه مال استعمار انگلیس است. تو یک لغتنامه میخواهی که مال امپریالیسم آمریکا باشد. امپریالیسم آمریکا، مثل خیلی چیزهای دیگر آمریکا، لغتنامههای قطورتر دارد.»
گروهبانها میخندیدند. مترجم یادداشت میکرد. و ذهنش دفتر یادداشتی بود که مدام ورق میخورد، و نه تنها کلمات و جملات زبان اجنبی، بلکه حالات روحی و روانی آنها را هم در هوا میقاپید و از آن خود میکرد.
با وجود این، مترجم شاهد عیاشی آمریکاییها، به ویژه سروان کرازلی میشد. در اردبیل، شعبهای از مستشاری نظامی بود. شعبهی اردبیل، تابع تبریز بود. شعبهی تبریز تابع مستشاری تهران. مستشاری نظامی آمریکا مثل شبکهای در اعماق ارتش ایران، و در اعماق شهرهای معتبر تنیده شده بود. شعبهی مستشاری نظامی در اردبیل سه چهار اتاق داشت، با یک سالن و ناهارخوری و حمام و آشپزخانه و دستشویی. حیاط نسبتاً وسیعی داشت، با مقداری درخت و چمن و گیاه، که از یکی از ملاکان اردبیل اجاره شده بود. یکی از این اتاقها مال مترجمها بود. اگر تعداد آمریکاییها بیشتر میشد، بعضی از اتاقهای باشگاه افسران تیپ در اختیار آمریکاییها و مترجمها گذاشته میشد. آن وقت باید امنیت فوقبرنامهی باشگاه افسران تأمین میشد. آن قدر نگهبان دور و بر باشگاه گذاشته میشد که انگار خود شاه در باشگاه خوابیده. ولی افسران و درجهداران آمریکایی از باشگاه خوششان نمیآمد. در محل شعبهی مستشاری از آزادی بیشتری برخوردار بودند، گاهی دو افسر همجنسباز قرار میگذاشتند که با هم سفر بروند. یک مترجم هم با خود میبردند. روزها افسرها با ارتش کار میکردند و شبها بغل یکدیگر میخوابیدند. مترجم شنیده بود که همجنسبازی در ارتش آمریکا ممنوع است، ولی انگار غربت، تجویز و جواز مخصوص خود را داشت. گاهی نیز افسر یا گروهبان، نام و نشانی زنی را که در شهری دیده بود به دوستانش میداد تا آنها هم در زمان اقامت خود، در آن شهر، خدمتکار یا آشپز شعبهی مستشاری را بفرستند دنبال آن زن.
بار اول که حسین تنظیفی به اتاق سروان کرازلی به اردبیل رفت، سروان تازه وارد اتاقش در شعبهی مستشاری شده بود که حسین صدایش را از پنجره شنید. حسین از پنجره بیرون را نگاه کرد. سروان داشت با آشپز ارمنی صحبت میکرد. آشپز با انگلیسی دست و پا شکسته و لهجهی ارمنی جواب میداد.
«حالت چطور است آندرانیک؟»
«خوب است کاپیتان، خوب است.»
«میدانستی که من میآیم؟»
«بلی کاپیتان، کاپیتان بیلی هفته پیش گفت که کاپیتان کرازلی میآید.»
«بیلی میگفت که یک چیز دندانگیر برایش پیدا کرده بودی.»
ارمنی خندید. میدانست که اشارهی سروان کرازلی نه به دستگاه گوارش و غذا، بلکه موضوع دیگری است. گفت:
«یکی از آن بهتر پیدا شده. تازگیها.»
«اهل خلخال است یا آستارا؟»
«نمیدانم. از شوهرش طلاق گرفته، آمده اردبیل، با یک شوفر آمده بود. شوفر هم گذاشته رفته.»
«خوشگل است؟»
«خوشگل چیه کاپیتان؟ یک تکه ماه است.» و بعد ارمنی چشمک زد: «یک کمی شکل روسهاست. چاق است.»
«چه بهتر. چه بهتر. ناهار را بده، برو سراغش.»
بعد که مترجم سری به آشپزخانه زد، ارمنی بهش گفت:
«کار ما را میبینی. ما را به عنوان آشپز استخدام کردند. ولی دیوثها میفرستندم سراغ زن.»
«خوب میتوانی نروی.»
«آن وقت بیرونم میکنند.»
«بیرونت بکنند. چه میشود؟»
«کار پیدا نمیشود. کار نیست.»
«کار، کار برای آشپزی مثل تو...»
«مسأله یک چیز دیگر است. پسر داییام آمریکاست. سروان بیلی گفته با کنسول صحبت میکند تا برایم در آمریکا اقامت بگیرد.»
«میخواهی بری آمریکا؟»
«پسر داییام مکانیک است. نوشته بود بیا. من هم میروم. بمانم ایران، که چی؟ ارامنه یک مردم دربدرشدهاند. یک عده میروند بیروت، یک عده شوروی، یک عده آمریکا. بمانم ایران، که چی؟»
«خوب، این همه ارمنی در ایران هستند. آنها برای چی ماندند؟»
«خریت.»
«تو ارمنی خوبی نیستی. ارمنیها آدمهای شریفی هستند.»
«من یک بار تصمیمم را گرفتم. هر طور شده باید به آمریکا بروم.»
حسین آشپز را رها کرد، و بعد که آشپز از مستشاری بیرون رفت، در خیالش او را دید که از کنار مقبره، از میدانچه، از کنار میوهفروشها و عسلفروشهای ریشوی اردبیلی، و از کنار زنهایی که با مغازهدارها چک و چانه میزنند و چادرهاشان را مرتب میکنند، رد میشود، در یکی از کوچههای پیچاپیچ، از چشم دیگران غایب میشود، جلوی دری میایستد، کوبه در را با احتیاط بلند میکند و میزند و بعد که در باز میشود، پیشنهادهای لازم را به زن میکند و برمیگردد، مُنتها این بار با قدمهای کندتر، چون میداند که زن چادر سرش کرده، دارد ده بیست قدم عقبتر از او میآید.
آشپز ارمنی با عجله وارد مستشاری شد، رفت توی آشپزخانه. درِ نیمه باز، بعد از چند دقیقه کاملاً باز شد، و زن، ترسان ترسان، قدم در حیاط گذاشت. سروان که کنار پنجره ایستاده بود، از پنجره زن را دید، و بعد آشپز ارمنی از آشپزخانه آمد بیرون. مترجم دم پنجرهی اتاقش ایستاد.
سروان به آشپز گفت: «آندرانیک، بگو چادرش را بردارد.»
ارمنی با لهجهی ارمنی، مُنتها به ترکی گفت: «چادرت را باز کن.»
زن چادرش را باز کرد، صورت و اندامش را بیرون گذاشت. زنی بود نسبتاً چاق، با صورت گرد، موهای قهوهای سیر، و چشمهای گرد. شاید به همین دلیل بود که ارمنی فکر میکرد زن شبیه روسها است. سروان داشت با چشم مشتری صورت و اندام زن را ورانداز میکرد. بعد گفت:
«خوب است آندرانیک. بهش بگو برود حمام خودش را خوب بشوید، بعد بیاد پیش من.»
آندرانیک راه حمام را به زن نشان داد. دیگر سروان پای پنجره دیده نشد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.