Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت دهم

رازهای سرزمین من - قسمت دهم

نویسنده: رضا براهنی

سروان دعوت سرهنگ را اجابت می‌کرد، وارد خانه‌ی سرهنگ می‌شد، از زیر یک آلاچیق عشقه‌پوش می‌گذشت، دستش را دراز می‌کرد و از خوشه‌های آویزان انگور چند حبه می‌کند و می‌گذاشت تو دهنش، و با صدای شیرین و خوشی انگورها را لای دندان‌هایش می‌فشرد، و بعد که از هشتی خانه می‌رفت تو، مواظب بود که سرش به قفس قناری‌ها که از بالا آویزان بود نخورد، و بعد اسیر حرکات سحرآمیز مرغ‌های عشق می‌شد. گماشته‌ی سرهنگ منقل و وافور را آماده می‌کرد. سروان به یک مخده تکیه می‌داد، کلاهش را برمی‌داشت می‌گذاشت کنار تشک، موهای طلایی روشنش را با شانه‌ای که از جیب فرنجش درمی‌آورد شانه می‌کرد، و بعد سرهنگ آداب تریاک‌کشیدن را به سروان یاد می‌داد. وقتی دود تریاک ریه‌های سروان را تسخیر کرد و عطر داغ تریاک فضا را پر کرد، سرهنگ گربه‌اش را به سروان نشان می‌داد.

«سه سال است که گرفتار شده، گرفتار تریاک شده، چشم‌های سبزش را ببینید؟ گربه‌ای به این زیبایی دیدید؟ شب و روز به فکر قناری‌هاست. عاشق قناری‌هاست. تریاک که می‌کشد، حسرت قناری‌ها را می‌خورد. قناری‌ها توی قفس هستند. آن بالا هستند. نمی‌تواند بگیردشان، نمی‌تواند بخوردشان. کمی شبیه من است، نیست؟»

و سروان پرسید:

«چرا شبیه شما؟ این گربه است. شما سرهنگ هستید. و دوست خوب من هستید.» و سرهنگ اشتیاق سوزانی برای تعریف کردن داستان زندگیش پیدا می‌کرد. مسأله‌ی مناقشه‌ بر سر ریش به کلی فراموش می‌شد و سرهنگ دست می‌کرد تو جیبش، و کیف بغلش را درمی‌آورد، از یکی از ردیف‌های آن عکس زنی را بیرون می‌کشید و می‌داد به سروان، و وقتی که سروان می‌پرسید: «خدایا، ‌ای عیسا مسیح، این زن، زن به این زیبایی کجاست؟» سرهنگ داستان فرار زنش را با فرماندار سابق تعریف می‌کرد؛ روی تشکچه، آن‌ور دیوار، پای مخده دراز می‌کشید، و به سروان هم می‌گفت که روی تشکچه‌ی دیگر دراز بکشد، استراحت کند تا گماشته ترتیب شام را بدهد. قرار است کنار حوض، کباب تذرو بخورند. بعد از تریاک عصر، کمی استراحت و بعد کباب تذرو خیلی می‌چسبد.

حسین می‌دانست که اختلاف این دو کینه‌توز، هنوز از یک نفرت شفاهی تجاوز نمی‌کند. سرهنگ ایرانی سرش را کج می‌کرد، گردنش را پایین می‌آورد، تا آن‌جا که نزدیک بود صورتش بخورد به زانوی سروان آمریکایی، و بعد گردن منتظر می‌ماند. گردنی تا این حد منتظر نمی‌توانست منتظر نوازش باشد. سروان آمریکایی دستش را بلند می‌کرد، محکم می‌زد تو سر سرهنگ و بعد چند کشیده‌ی محکم هم می‌زد به پس گردنش، و ولش می‌کرد، می‌رفت. ولی این عمل اتفاق نمی‌افتاد. صدای مجرد کشیده‌های سروان در ذهن حسین منعکس می‌شد. عمل، شفاهی و ذهنی بود. ولی در این تردیدی نبود که این عمل، شب و روز، بین سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی درحال وقوع است، منت‌ها، به صورت یک فرمول. سروان آمریکایی خود را مافوق سرهنگ می‌دانست و سرهنگ خود را مادون او. دو کفه‌ی یک ترازو بودند، یک کفه‌ روی زمین بود و کفه‌ی دیگر در هوا. بین این دو قرارداد محکمی از شناخت حقوق متقابل یکدیگر بسته شده بود. این قرارداد خدشه‌ناپذیر بود. سرهنگ می‌دانست که سروان آمریکایی، بیخودی پایش را از آمریکا بیرون نگذاشته است. او آمده است تا تفرعن و تحکم بکند.

«وقتی که فتیله را آتش زدید، همه دور می‌شوید و بعد می‌خوابید روی زمین و سرتان را محکم می‌گیرید توی دو دستتان، و فقط موقعی بلند می‌شوید که پل می‌رود روی هوا و شما صدای انفجار را می‌شنوید. یکدفعه بلند نمی‌شوید. دشمن از آن دور ممکن است ببیندتان و آتشش را روی شما متمرکز کند. یواشکی، بدون این که دیده شوید، سرتان را بلند می‌کنید، دور و بر را می‌پایید و بعد سینه‌خیز می‌روید و همین که دید پیدا کردید و مطمئن شدید کسی نیست، قد راست می‌کنید. همیشه باید مراقب روبرو، اطراف و پشت سرتان باشید. می‌دانید شما کی هستید؟‌»

«بعله.»

«کی هستید؟»

«صف مقدم ارتش آزادی‌بخش آمریکا.»

«آفرین. That’s the good old soldier»

حتماً، گاهی نیز، سرهنگ تفرعن و تحکم سروان را به یک موضوع فردی و خصوصی نسبت می‌داد. بالاخره سروان، مثل هر سروان دیگر در دنیا یک سروان بود، یعنی پایین‌تر از همه‌ی سرگردها، سرهنگ دوها، سرهنگ تمام‌ها و ژنرال‌های عالم. و این طبیعی بود که حسی عصیانی نسبت به همه‌ی مافوق‌های خود داشته باشد. و بالاخره سرهنگ هم یک سرهنگ بود، یعنی بالاتر از همه ستوان‌ها، سروان‌ها، سرگردها و سرهنگ دوها. از این نظر، آمریکایی یا ایرانی بودن افسرها اصل مسأله را تغییر نمی‌داد. اگر سروان، یکی از این مافوق‌ها، مثلاً همین سرهنگ جزایری را، زیرپایش می‌انداخت، تف به رویش می‌کرد و له لورده‌اش می‌کرد، بدون تردید بر سرنوشت خود به عنوان یک سروان، و مادون این همه سرگرد و سرهنگ دوم و سرهنگ تمام و تیمسار غالب می‌آمد.

کار مترجم این شده بود که دائماً در حال سفر از ذهن سروان به ذهن سرهنگ باشد. در ذهنش دو افسر را مثل دو خرس جنگی به مبارزه با یکدیگر دعوت می‌کرد. وقتی که آن‌ها به جان هم می‌افتادند، تماشاشان می‌کرد و می‌خواست بداند کاکل کدام یک از دو نفر زودتر کنده خواهد شد. منقارهاشان را توی گلو، دور چشم‌ها، و درست در ریشه‌ی کاکل یکدیگر فرو می‌کردند و بعد، گلاویز با هم، به بالا می‌پریدند، زمین می‌افتادند و روی زمین غلت می‌زدند، و درحالی که بخشی از کاکل این یکی به منقار آن دیگری و بخشی از گوشت و پوست و پر این دومی، به منقار آن اولی چسبیده بود، از هم جدا می‌شدند تا پس از یک استراحت کوتاه دوباره به سوی یکدیگر خیز بردارند. در این نزاع خونین ذهن مترجم، مجموعه‌ای از تواریخ، جنگ و جدال‌های اجتماعی، اختلاف نژادی، قومی و طبقاتی بر روی صحنه ظاهر می‌شد. سرهنگ ایرانی یک ترک آذربایجانی بود. گاهی سروان در صورت سرهنگ دقیق می‌شد، و در وجود او حضور یک قوم فروتر را می‌دید. از پشت آن چشم‌های کوچک، و صورت تکیده و خال سیاه درشت، انگار صورت یک اسکیموی کانادایی، یا صورت یک سرخپوست غرب آمریکا ظاهر می‌شد و با عقب‌ماندگی، بدویت و زشتی خود، عظمت سفیدپوست غربی آمریکایی را لکه‌دار می‌کرد. چرا باید نژادها و طبقات دیگر وجود داشته باشند؟ سیاه‌سوختگی سرهنگ او را به یاد مکزیکی‌ها می‌انداخت، و پلاسیدگی و زردی صورت سرهنگ او را به یاد مردان نیمه سیاه‌پوست و نیمه مکزیکی، و یا نیمه اسپانیولی و نیمه سرخپوست، که معمولاً در خیابان‌های جزیره‌ی «منهتن» نیویورک پلاس هستند و گدا و گرسنه هستند و به خاطر اعتیادشان جیب سفیدپوست‌ها را می‌زنند. بر تارک مجموع این نژادهای درهم و برهم، و تلفیق عذاب‌آور تاریخ، نژادها و جغرافیاهای مختلف، نژاد سفید می‌درخشید؛ نژادی که در ذهن سروان از دامنه‌های جبال قفقاز، به یونان، آلمان، ایتالیا، فرانسه، انگلستان و سرانجام به آمریکا رفته بود و اوج تجلی خود را سرانجام در قرن بیستم، بعد از جنگ دوم جهانی، در ایالات متحده‌ی آمریکا نشان داده بود. یک بار سروان فریاد زد:

I am a Caucasian! You Know what that means? Pure silk white!

Tell the Colonel about it!

حسین جملات سروان را برای سرهنگ ترجمه کرد. سرهنگ اول هاج و واج ماند. بعد خندید، ولی بلافاصله سعی کرد خنده‌اش را از چشم سروان مخفی کند. و بعد سروان خنده‌ی سرهنگ را دید و فریاد زد:

What is the laughing about?

سرهنگ گفت: «فرمودند قفقازی، نه؟»

حسین گفت: «بلی، فرمودند، قفقازی.»

«ایشان آمریکایی هستند. به قفقاز چه ربطی دارند؟»

«قفقازی یک اصطلاح است، به معنی سفید است.»

«آخر چه ربطی به قفقاز دارد؟ اگر ایشان قفقازی باشند، من هم می‌توانم ادعا کنم که آمریکایی هستم.»

حسین این جملات آخر را برای آمریکایی ترجمه کرد. آمریکایی فریاد زد:

Ask him what the fuck he means by that?

حسین جمله را به صورت احترام‌آمیزی ترجمه کرد. سرهنگ برگشت، کلاهش را از سرش برداشت، دستش را به سوی شمال گرفت، گفت:

«آن‌جا قفقاز است. شصت هفتاد کیلومتر به طرف شمال، آدم‌های آن‌ور ارس هر اخلاقی هم که داشته باشند شکی نیست که از یک نژاد هستند و یک زبان هم حرف می‌زنند. حالا کی قفقازی است؟»

حسین هرگز سرهنگ را تا این حد در مسأله‌ای پافشار و جدی ندیده بود. حرف‌هایش را برای سروان ترجمه کرد. سروان عصبانی شد و چیزهایی درباره‌ی فقر دانش سرهنگ، درباره‌ی جغرافیا و نژادهای مختلف گفت، و بعد تعلیمی‌اش را بلند کرد و روی دوشش، و پرسید:

?Is he going to shave tomorrow

سرهنگ که دیگر معنای کلمه shave را خوب می‌دانست، و گویا تنها کلمه‌ی انگلیسی بود که می‌دانست، گفت:

«بلی. حتماً، حتماً.» و کلاهش را گذاشت سرش، سلام نظامی داد، برگشت، رفت.

حتماً سرهنگ ایرانی، چیزهایی درباره‌ی دموکراسی آمریکایی خوانده بود، و حتماً چیزهایی درباره‌ی معتقدات دینی اکثر آمریکایی‌ها. سرهنگ اعتقادات دینی قرص و محکمی داشت و وجود سروان را نه تنها ناقض کلیه‌ی افکار و تصورات خود درباره‌ی دموکراسی آمریکایی می‌دید، بلکه حتی از طریق سروان، خدای آمریکایی را هم ناقض عدل الهی می‌یافت. صورت سرخ و پرخون، تعلیمی قهوه‌ای، براق، درخشان و گره در گره سروان، و اطوی شلوارش، که از نظر سرهنگ می‌شد با آن گردن یک گاومیش را زد، و پاچه‌ی نسبتاً گشاد شلوارش، که باد به این سو و آن سو حرکت می‌داد، از نظر سرهنگ جزایری مخالف دموکراسی و ناقض عدل الهی بود. سرهنگ فکر می‌کرد حتی زبان انگلیسی سروان هم مخالف دموکراسی آمریکایی و ناقض عدل الهی است. نمی‌دانست چرا، ولی احساس می‌کرد زبان سروان، زبان یک میرغضب واقعی است، زبانی است قوی، درشت و غیرانسانی، با «ر»های خشن، «س»هایی که مثل صفیر در هوا پراکنده می‌شد و «دال»هایی که مثل گلوله‌ی یک توپ کوچک از دهن سروان شلیک می‌شد. سرهنگ از راه‌های مضحک خود به این نتیجه رسیده بود که این زبان غیرانسانی است. نفرت سروان از سرهنگ هم با طرز تصور سرهنگ از او، توازن و تعادل متقابل داشت. سروان احساس می‌کرد که سرهنگ، پشه‌ای بیش نیست و او باید تعلیمی‌اش را بگذارد روی سینه‌ی سرهنگ، و او را روی دیوار له و لورده کند و ریغش را روی دیوار پادگان پخش و پلا کند...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: سه شنبه 23 آذر 1400 - 08:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2493

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 817
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096642