آمریکایی در جلو، و حسین پشت سرش، آمدند بیرون. اطراف ستاد لشکر تبریز را آب پاشیده بودند. ولی آب داشت بخار میشد. این ور و آن ور، سربازها، درجهدارها و افسرها رفتوآمد میکردند. همان حالت لوس و بیمزهی سربازخانههای معمولی. در بیرون در پادگان، چهل پنجاه نفر دهاتی ایستاده بودند و هر کدامشان یک پاکت دستش بود، و بعضیهاشان که جسورتر بودند، دستشان را به طرف افسرهایی که در رفتوآمد بودند، دراز میکردند. صدای یکی از دهاتیها را، موقعی که داشت سوار جیپ آمریکایی میشد، شنید: «آقا دو ماه پیش، رسول را بردند اجباری. ازش خبری نشده. نمیدانم زنده است یا مرده.»
مخاطب که یک سرگرد بود، راهش را کشید، رفت. حسین کنار آمریکایی توی جیپ نشست. در جیپ را بست و راه افتادند و مستقیم راندند به طرف جنوب، میدان شهرداری را دور زدند و در خیابان پهلوی، که شلوغتر بود به حرکت خود ادامه دادند، پیچیدند توی یکی از خیابانهای دست چپ و بعد، بلافاصله وارد جایی شدند که از بیرون شکل کاروانسرا بود، ولی از تو بیشتر شبیه محوطهی پارکینگ و تعمیرگاه. پیاده شدند. از پلهها بالا رفتند، رفتند توی یکی از اتاقها. آمریکایی حسین را به دیگران معرفی کرد. حسین شد مترجم مستشاران نظامی آمریکا در تبریز. وظیفهاش ترجمهی شفاهی در دیدارهای افسرها و درجهداران آمریکایی با همکاران ایرانیشان بود، و نیز ترجمهی تدریسهاشان؛ و وقتی که در اداره بود، نامهها و آییننامهها و گاهی کتابهای مربوط به سلاحها، تاکتیکها، سیم خاردار، و مبارزه علیه پارتیزانها را ترجمه میکرد. ولی از همه بالاتر، موضوع سفر بود. با آمریکاییها از این شهر و شهرستان و قصبهی آذربایجان به آن یکی میرفت و برای ارتشیهای مختلف، از سرباز صفر تا امراء، حرفهای آمریکایی را ترجمه میکرد. در یکی از این سفرها بود که با سرهنگ جزایری آشنا شد.
در نخستین برخورد، مترجم فکر کرد که سرهنگ جزایری یک چیزیش میشود. بعد فکر مضحک و غریبی به ذهنش رسید: شاید سرهنگ جزایری همجنسباز است و خجالت میکشد که نیتش را علناً با او در میان بگذارد. سرهنگ دستش را میکشید به ریش زبرش، انگشتش را میگذاشت روی خال درشتش، خال را میخاراند، و بعد از توی دو سوراخ عمیق چشمهایش، نگاه منتظر حسین را زل میزد و بعد دستش را میانداخت پایین. میگفت:
«آقای تنظیفی، از شما بسیار متشکریم که فرمایشات آقایان آمریکایی را برای ما ترجمه میکنید. خیلی متشکریم.»
«اختیار دارید جناب سرهنگ، وظیفهی من این است که حرفهای آمریکاییها را برای شما ترجمه کنم، و حرفهای شما را برای آنها. این که شما از ترجمهی من خوشتان میآید، کمال لطف شماست.»
سرهنگ جزایری میگفت: «ولی شما خیلی خوب ترجمه میکنید.»
حسین نمیدانست چه بگوید، ولی برای این که به هوشیاری خودش خیانت نکند، نمیخواست سرسری از این حرفها بگذرد. بالاخره سرهنگ یا همجنسباز بود یا نبود، وگرنه دلیلی نداشت که به مترجم تعارفات اضافی تحویل دهد. ولی وقتی که این قبیل تعارفات تکرار شد، بی آنکه نیّت سرهنگ جزایری معلوم شود، مترجم اینطور نتیجه گرفت که اصولاً سرهنگ آدم تشریفاتی است.
بعدها مترجم فهمید که شایعهی همجنسبازی به سرهنگ جزایری نمیچسبد. سرهنگ گماشتههای مختلف عوض کرده بود، و اگر افسری همجنسباز بود، شایعه در پادگان، به وسیلهی گماشتههایش میپیچید. در عوض شایعات دیگری دربارهی سرهنگ جزایری بود که از او در دید مترجم آدم جالبی میساخت. سرهنگ سالها پیش زن گرفته بود. زنش بسیار زیبا بود. در محیط کوچک اردبیل، زن بلافاصله انگشتنما شده بود. همه مقامات اداری و لشکری شهر، از زیبایی زن حرف میزدند. بالاخره فرماندار خرپول شهر، زن سرهنگ را از چنگش درآورده بود. وقتی که داشت به تهران منتقل میشد، زن سرهنگ را هم با خودش برداشته بود برده بود. سرهنگ حاضر نشده بود از جایش تکان بخورد. گفته بود:
«رفته که رفته، به دَرَک! بگذار برود گورش را گم کند! کسی که یک بار رفت، برای همیشه باید برود.»
گویا دو سه بار ارتش خواسته بود که سرهنگ را به جای دیگری منتقل کند. بهانه آورده بود. پول خرج کرده بود، رشوه و مهمانی داده بود و آخر سر، با من بمیرم تو بمیری، گردن کارگزینی گذاشته بود که دست از او بردارد. انتقال به جای دیگر منتفی شده بود. خانه و زندگی سرهنگ در اردبیل رو به راه بود. با گماشتهای که اهل آستارا بود، زندگی میکرد. در خانهاش هم کبوتر داشت، هم گربه، هم قناری، و هم یک جفت مرغ عشق، که معلوم نبود از کجا گیرشان آورده. و تریاک هم میکشید، و صورتش نشان میداد که به تفنن تریاک نمیکشد. رگهای برآمدهی زیر چشمهایش، از زیر پوست زرد و سیاهش، آبی میزد. سرهنگ فارسی را با لهجهی غلیظ ترکی حرف میزد. انگلیسی نمیدانست، و عملاً نشان میداد که از آمریکاییجماعت هم دل خوشی ندارد. وقتی که سروان «چارلز کرازلی» میگفت: «فردا دوباره سری به سررشتهداری میزنیم.» سرهنگ من و من میکرد: «در خدمت خواهم بود.» و طوری این حرف را میزد که انگار میخواهد بگوید: «گورت را گم کن! سررشتهداری به تو چه ربطی دارد!» ولی نمیتوانست. خود را استثمارشده میدید، ولی نمیتوانست کاری بکند. معلوم بود که این آدم اگر فکر عصیان هم میداشت، کاری از دستش ساخته نبود. هیکل ریزه میزه، چشمهای ریزه میزه، که مثل دو تا میخ که تا ته توی دیواری فرو رفته، زنگ زده باشد، و آن خال درشت، که تقریباً همهی دماغش را اشغال کرده بود، به او اجازهی عصیان نمیداد. انقلاب و عصیان و شورش هم، قد و هیکل میخواهد. تریاک، از درون، در وجود سرهنگ جزایری چنگ انداخته بود و روز به روز او را تکیدهتر و پیرتر میکرد، و گاهی سرهنگ، حتی تا هفتهها یادش میرفت که ریشش را بزند. سروان کرازلی با سرهنگ و مترجم خلوت میکرد:
«حسین به سرهنگ بگو که اگر او ریشش را نزند، افسرهای جوان، گروهبانها و سربازها هم ریششان را نمیزنند.»
سرهنگ آهسته میگفت: «به سرکار سروان کرازلی بفرمایید که من امروز کار داشتم، ریشم را نزدم، فردا حتماً میزنمش.»
سروان کرازلی میگفت: «ولی این ریش، ریش یکروزه نیست. سرهنگ دو سه هفته است که دست به ریشش نزده.»
مترجم حرفهای سروان را ترجمه میکرد. سرهنگ هم میگفت: «فردا میزنم. حتماً.»
سروان کرازلی پس از شنیدن حرفهای سرهنگ با لحن مسخره و با لهجهی آمریکایی میگفت: «انشاءالله.» و بعد، میرفت دنبال کارش. و سرهنگ جزایری روز بعد باز یادش میرفت که ریشش را بزند.
مترجم فکر میکرد که سروان کرازلی، وقتی که صبحها ریشش را میزند، به ریش زبر و سیاه و سفید سرهنگ فکر میکند و تیغ را محکمتر روی صورتش میکشد و گونهها، کنار لپها و لبها و زیر چانهی سرخ و سفیدش را دو تیغه میکند. شاید در همان موقع صبح، سرهنگ جزایری هم در حصاری از گربه و کبوتر و قناری و مرغ عشق، جلوی آیینه میایستاد، و به صورت سرخ، چشمهای آبی و مژههای بلند و منظم سروان کرازلی میاندیشید، و با حالتی از تسلیم و توکل از تراشیدن ریشش منصرف میشد. شاید سرهنگ فکر میکرد که بین او و این سروان آمریکایی باید فرقی باشد. گرچه آمریکاییها ایران را اشغال نکرده بودند، ولی آمریکاییها بدون حس اشغال کشورهای دیگر نمیتوانستند زندگی کنند. انگار سرهنگ ناخودآگاهانه این مسأله را فهمیده بود، و به همین دلیل میخواست مخالفت خود را با این حس اشغال سروان، به طریقی، بروز دهد. بعدها مترجم شنید که سرهنگ پیش از بیست و هشت مرداد ریشش را میزده است و فقط در طول این چند سال گذشته، عادت ریشزدن از سرش افتاده. سرهنگ انتقام اشغال، استعمار، استثمار، کودتا و حضور نژاد برتر را با ریش چندروزهاش میگرفت، و سروان آمریکایی، انگار به این قضیه وقوف کامل داشت. صورت سروان مجموعهی سرخ و سفید تمدن آمریکا بود. صورت خوشتراش و نوتراش را، با تمام ویتامینهایی که انگار از خلال سوراخها و سلولهای پوست آن به بیرون نشت میکرد، به رخ سرهنگ، تیپ اردبیل و مردم اردبیل میکشید. انگار صبح زود از گروهبانهایش خواسته بود که چند کشیدهی محکم تو صورتش بزنند تا او بتواند حرص مردم را درآورد. تعلیمی سروان نیز وسیلهای بود برای تنبیه مردم اردبیل. سروان از کوچه و بازار و میدانچه و پادگان که رد میشد، تعلیمی را طوری تکان میداد که انگار فرمانده قوای دشمن، مثل مار غرچهای از پاچهی شلوار سر بلند کرده، و اگر سروان سرش را با تعلیمی خرد نکند، ولوله در وزارت دفاع آمریکا خواهد افتاد.
با وجود این، صورت سروان کرازلی، اوایل برای سرهنگ قابل تحمل بود. حسین میدانست که صورت زشت و بیقواره و پرموی سرهنگ هم برای سروان کرازلی قابل تحمل است. مترجم در این قبیل موارد انواع رؤیاها را دربارهی این دو نفر مجسم میکرد. گاهی میدید که دو کینهتوز با هم آشتی کردهاند. سروان با نگاهی تحسینآمیز سرهنگ را نگاه میکرد، دستش را آرام آرام به صورت ریشوی سرهنگ میکشید و میگفت:
«چه خوب است. چه نرم است. اصلاً مثل ریش معمولی زبر نیست. فقط دست آدم را غلغلک میدهد. ایکاش همهی سرهنگها همین وضع تو را داشتند. انضباط آمریکایی چقدر احمقانه است؛ من از آدمهایی مثل تو بیشتر خوشم میآید تا تمام ژنرالهای وست پوینت.»
و در مقابل، سرهنگ ابعاد عاطفی غریبی پیدا میکرد، تبدیل به آدمی میشد بین عارف واقعی و دیوانهی واقعی، و اعمالی که انجام میداد، هیچ کدام فقط یک معنای ساده و سطحی و ظاهری نداشت، بلکه همه چیز، پیچیده، عمیق، و بعضی چیزها معمایی به معنای واقعی بود. سرهنگ روی نوک پوتینهای گِلآلودش بلند میشد، بازویش را بلند میکرد، صورت سروان را پایین میکشید. سروان سرش را پایین میآورد و صورتش را در برابر صورت سرهنگ قرار میداد. سرهنگ، با تشریفات، علاقه و احترام تمام، اول پیشانی و بعد دو گونهی صاف و سفید سروان را میبوسید. میگفت:
«قدم رنجه بفرمایید سروان کرازلی مهربان و عزیز، به بنده منزل تشریف بیاورید و مرغ عشقهای بنده را ببینید. تا حال مرغ عشق دیدهاید؟ میدانم که شما تنها هستید. دور از زن و بچه و وطن و آشنا و قوم و خویش هستید. میدانم که در اینجا به شما بد میگذرد. اردبیل وسیلهی پذیرایی از یک آمریکایی خادم بشریت ندارد. شهری است عقبمانده، با مردمی بیچاره، ولی باور کنید که آدمهای صاف و ساده و خوبی هستند. شما را دوست دارند، و از تعلیمی شما هم حساب میبرند. ولی به آنها سخت نگیرید. قول بدهید که صورتتان را هم این قدر سرخ و سفید نکنید.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت دهم مطالعه نمایید.