Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت هشتم

رازهای سرزمین من - قسمت هشتم

نویسنده: رضا براهنی

پیش از سال سی‌و‌دو هم مستشاران نظامی آمریکا در تبریز بودند. ولی بعد از آن سال، بخشی از نمای روزانه و ترکیب افق درونی شهر را تشکیل می‌دادند. نسلی که حسین تنظیفی به آن تعلق داشت، در ابتدا، مفهوم حضور این نظامیان شیک، نسبتاً خوددار، لبخند به لب و تعلیمی به دست را نمی‌فهمید. باید سال‌ها می‌گذشت تا پیچیدگی یک مفهوم مبهم مثل کلاف در برابرش گشوده می‌شد. لباس مصدقی معلم‌های مدارس زودتر از آن که رنگ‌و‌رو رفته بشود، از تن آن‌ها درآورده شد. گرچه مردم شهر در برابر این تازه‌واردهای شاخص و انگشت‌نما، روی هم خجالت‌زده بودند و تا آخر هم خوددار و فاصله‌گرفته باقی ماندند، ولی زن‌ها و دختران مقامات عالی‌رتبه‌ی شهر، مخصوصاً مقامات استانداری، نظامی و شهربانی‌اش، گه‌گاه، پشت پرده‌های کشیده با افسرهای آمریکایی خلوت می‌کردند. بالاخره افسرهایی که به مدت یک سال به یک شهرستان پرت تاریخ فرستاده می‌شدند باید تنهایی و حتی بیکاری طولانی یک ساله را طوری می‌گذراندند که زیاد هم احساس تنهایی نکنند. از زن‌ها و بچه‌های خود به راحتی با زن‌ها و دختران مقامات عالی‌رتبه‌ی شهر صحبت کردند. اکثر این مقامات فارسی زبان بودند، نسبت به اهالی شهر، اگر نه به اندازه‌ی مستشاران آمریکایی، به اندازه‌ای که یک خارجی، خارجی باشد، بیگانه بودند. انگلیسی را بهتر از زبان ترکی بلد بودند، و گرچه انگلیسیشان به همان اندازه‌ی فارسی ترک‌های تبریز مضحک بود، ولی انگلیسی‌زبان خارجی به حساب می‌آمد. ترکی، هم از نظر خارجی‌های خارجی و هم خارجی‌های داخلی، زبان خارجی سهل است که حتی زبان هم نبود! پس دو بیگانه، در شهری بیگانه‌تر، آشنای هم درمی‌آیند. و زندگی هر دو طرف، سختی و ملالش را از دست می‌دهد.

 

در آن روز بخصوص که دنبال حسین تنظیفی آمدند، پدرش منزل نبود. مادرش بلند شد، آناً گریه کرد، و پسرش را نفرین کرد و بعد رو کرد به مأمور:

«آقا نبریدش. کاری نکرده. فقط کتاب می‌خواند. ببینید سرش را هم زده به چه روزی انداخته. کمی خُل است. پسر من است. من می‌دانم.»

ولی سردسته‌ی مأمورها گوشش به حرف مادر حسین بدهکار نبود. به حسین گفت:

«بلند شو، بریم. جناب سرهنگ ساویزی تو را می‌خواهد، بلند شو.»

مادر حسین دست بردار نبود:

«آخر برای چه می‌بریدش؟ باور کنید همه‌اش توی خانه است. نشسته کتاب می‌خواند. کتاب انگلیسی می‌خواند. شعر می‌خواند. دری وری می‌گوید. باور کنید.»

و زد زیر گریه. حسین گفت:

«مادر چیزی نیست. این‌ها آمدند دنبال من. مأمور دولت هستند. چه مانعی دارد؟»

سردسته‌ی مأمورها گفت: «راه بیفت، برویم.»

حسین که راه افتاد، مادرش دوید رفت یک قرآن آورد. دوید دنبال مأمورها و حسین، و راه را به رویشان بست:

«باید از زیر قرآن رد شوی. شیرم را حلال نمی‌کنم اگر از زیر قرآن رد نشوی.»

«مادر من سفر مکه نمی‌روم. لابد می‌خواهی یک چاووش هم صدا بزنی. من می‌روم، برمی‌گردم.»

«سرت را خم کن. آهان. آهان. حالا برگرد دوباره از زیر قرآن رد شو. باید سه بار رد شوی»

حسین این کارها را کرد و راه افتاد. مادرش تا سر کوچه آمد. گریه می‌کرد و پسرش را که وسط مأمورها می‌رفت، به همسایه‌ها نشان می‌داد. همسایه‌ها خبری از جریان نداشتند، و فکر می‌کردند که واقعاً هم حسین گرفتاری بزرگی پیدا کرده، به جای ابراز همدردی و همدلی با مادر حسین، رد می‌شدند، می‌رفتند.

وقتی که آدم‌های سرهنگ ساویزی، با مشت و لگد و توسری، حسین تنظیفی را انداختند توی اتاق سرهنگ رکن دو، دیگر آب از سر حسین گذشته بود. سرهنگ از پشت میزش با عجله بلند شد، آمد سینه به سینه‌ی حسین ایستاد. حسین مثل گوسفند قربانی سرش را انداخته بود پایین، ولی در همان لحظه پیش از پایین انداختن سرش، صورت عظیم، گوشتی و سوراخ سوراخ سرهنگ را دید و فهمید که این قبیل کابوس‌ها فقط موقعی به سراغ آدم می‌آیند که یا آدم جنون ادواری گرفته باشد و یا یک دست کله‌پاچه با سیر و سیرابی خورده باشد و تخت گرفته، خوابیده باشد. وگرنه در بیداری و در حال عادی، کابوس‌هایی از این دست به سراغ آدم نمی‌آیند.

«اسمت چیست؟»

«حسین.»

«فامیلیت؟»

«تنظیفی.»

«چی؟»

«تنظیفی.»

«چرا خودت را به این روز انداختی؟»

«به چه روزی؟»

حسین نمی‌دانست که اشاره‌ی سرهنگ به سر اوست. این اشاره را ناجوانمردانه می‌دانست. و به همین دلیل با حجب و حیای خاص، ولی با شیطنت، پرسیده بود: «به چه روزی؟»

«کی سرت را دو تیغه کرده؟»

«خودم.»

«چرا؟»

«چون موهای سرم می‌ریخت.»

سرهنگ غش غش خندید. انگار در عمرش ندیده بود که کسی سرش را تیغ بیندازد. برای سرهنگ جریان را توضیح داد:

«سرم را هر روز تیغ می‌زنم. زرده‌ی تخم‌مرغ را خالی می‌کنم روی سرم، زیر آفتاب می‌نشینم. بعد سرم را می‌شویم و هر یکی دو ساعت برس می‌زنم، طوری که چشم‌هایم آب می‌افتد. روز بعد دوباره با تیغ می‌زنم.»

«مگر روز بعد درمی‌آید؟»

«نه.»

«پس چرا دوباره تیغ می‌زنی؟»

«تا دربیاید. آن قدر می‌زنمش تا روز بعد دربیاید.»

و سرش را دوباره انداخت پایین. سرهنگ گفت:

«حال مرا بپرس!»

حسین گفت: «بله؟» و فکر کرد که سرهنگ از خود او هم خل‌تر است.

صدای سرهنگ دوباره به گوشش رسید:

«حال مرا بپرس!»

حسین سرش را بلند کرد و توی چشم‌های غرق در صورت سوراخ سوراخ سرهنگ خیره شد. و بعد پرسید:

«حالوز نئجه دی جناب سرهنگ؟»

سرهنگ فریاد زد: «به ترکی نه، خره! به انگلیسی.»

حسین مثل کسی که در خواب حرف بزند، ولی جمله بسیار صحیح و دقیقی بگوید، گفت: ?How are you colonel

سرهنگ حرفی نزد، برگشت، رفت پشت میزش، روی صندلی نشست. یک نفر در پشت سر حسین، با صدایی بسیاری قوی، به زبان انگلیسی گفت: «خوب است، خوب است.»

حسین برگشت به طرف صدا، و در گوشه‌ی اتاق، یک اونیفورم‌پوش آمریکایی را دید که دارد به او لبخند می‌زند. تعجب کرد که چرا قبلاً متوجه آدمی به این گُندگی نشده. روی تنها مبل اتاق، افسر آمریکایی نشسته بود و پاهایش آنچنان دراز بود که زانوهایش به زیر چانه‌اش می‌رسید. حسین لبخندی به آمریکایی زد. انگار قرار بود از دو غولی که در اتاق با او روبرو شده بودند، آن یکی را که خوش‌قیافه‌تر و خوش‌برخورد‌تر بود، انتخاب کند. آمریکایی بلند شد. درازترین آدمی بود که حسین تا آن روز دیده بود. با حسین دست داد. این هم اولین دست آمریکایی بود که با او داده شده بود. بعد آمریکایی، یکی دو جمله دیگر هم به انگلیسی گفت که حسین، بفهمی نفهمی جواب داد. سرهنگ از پشت میزش، از آمریکایی به انگلیسی پرسید:

«چطور است؟»

آمریکایی هیکل حسین را به چشم مشتری ورانداز کرد. انگار دارد برده، گوسفند یا اسب می‌خرد. و بعد احساس کرد بدون اراده و خواست او، معامله‌ای از بالا سرش، بین آمریکایی و سرهنگ صورت می‌گیرد.

آمریکایی جواب سرهنگ را داد:

«بد نیست. اصلاً بد نیست.»

سرهنگ بلند شد آمد طرف آمریکایی و با او دست داد:

«مال شماست. ببریدش.»

حسین به ترکی به سرهنگ گفت: «جناب سرهنگ، چی چی مال ایشان است؟ چی چی را ببرند. مرا کجا می‌برند؟»

«به نفعت است پسر. آینده‌ات تضمین شده.»

«یعنی چه؟ مگر چکاره شده‌ام که آینده‌ام تضمین شده باشد؟»

«چه سؤال‌های بیجایی می‌کنی؟ تو شدی مترجم مستشاران نظامی آمریکا در ایران، در همین شعبه‌ی تبریز، فهمیدی؟ درآمد خوبی هم دارد.»

«ولی من قصد مترجم شدن ندارم. من قصد دارم درس بخوانم.»

«می‌خوانی.»

«چه جوری؟»

«برو پسر. سؤال‌های عوضی نکن. خیلی‌ها در همین تبریز حسرت کار تو را می‌کشند»

«اگر نروم چطور؟»

سرهنگ با چنان غیظی به حسین نگاه کرد که حسین فکر کرد جمله‌اش را پس بگیرد، سرهنگ گفت:

«می‌فرستمت جایی که عرب نی بیندازد.»

«آخر مگر زور است جناب سرهنگ. من نمی‌خواهم مترجم بشوم.»

«تو غلط می‌کنی نمی‌خواهی! هر دو سه نفر آمریکایی یک مترجم لازم دارند. پنجاه شصت نفر آدمند. فکر می‌کنی که اگر مترجم درست و حسابی تو شهر بود، آدم دیوانه‌ای مثل تو را انتخاب می‌کردیم؟ با آن سرت آبروی همه را می‌بری.»

«من این سر را برای تماشای مردم که درست نکرده‌ام. نمی‌خواهم کچل بشوم.» و بعد با لحن استغاثه‌آمیزی گفت:

«باور کنید جناب سرهنگ، من به درد مترجمی این‌ها نمی‌خورم.»

«می‌خوری. خوب هم می‌خوری.»

آمریکایی گفت: «برویم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: یکشنبه 21 آذر 1400 - 07:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2431

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 785
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096610