Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت هفتم

رازهای سرزمین من - قسمت هفتم

نویسنده: رضا براهنی

سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی

سرهنگ قد کوتاهی داشت. چشم‌های سیاه ریزی داشت. روی دماغش خال درشت سیاهی داشت. این خال آن قدر درشت بود که پیش از صورتش به چشم تماشاگر می‌آمد. سبیل باریک نامنظمی داشت. ریشش را هر چهار پنج روز یک بار می‌زد. اغلب موی زبر، سیاه و سفید، بیمارگون و چرکین، صورتش را پوشانده بود. کلاه نظامی سرهنگ همیشه از سرش بزرگ‌تر به نظر می‌آمد. انگار برای سری دو برابر سرِ سرهنگ دوخته شده. روزهای سرد زمستان، شانه‌های نحیفش را بالا می‌انداخت، مثل یک حیوان مظلومِ برف‌وباران‌خورده می‌ایستاد. پالتوی نظامی‌اش نیز، که انگار مال افسری بود دو برابر قد و هیکل سرهنگ، همیشه نامنظم و بی‌اطو بود، و زیربغل‌هایش پاره‌پوره بود. همیشه به دزدی ناشی می‌ماند که به کاهدان زده باشد، هیکل سرهنگ طوری دستپاچه و بیچاره بود که انگار حتی در تابستان هم زیر برف و باران و تگرگ ایستاده است.

هیچ معلوم نبود که دنیا در دید سرهنگ چگونه دنیایی است. ولی مثل این که یک چیز روشن بود: هیچگونه تصویری از اشیاء و آدم‌ها و نباتات و حیوانات نمی‌توانست در چشم‌هایی به آن کوچکی رسوخ کند و در اندیشه و تخیل سرهنگ انعکاسی داشته باشد. لااقل ظاهر قضایا اینطور بود. قبه‌های روی شانه‌های سرهنگ از بس زنگ‌زده و سیاه و کوچک به نظر می‌آمد، انگار سرهنگ‌بودن را انکار می‌کرد. ارتش ایران با این قیافه‌ها و هیکل‌ها می‌خواست به جنگ کدام ارتش بیگانه برود، و از کدام مرزی دفاع کند؟ خواری و زبونی مسری سرهنگ، در این شهر مرزی، مثل دعوتی بود از ارتش آن سوی مرز که بیایند و کشور را بگیرند. اگر یک موج ملخ، زنبور و یا مگس به این تیپ زهوار‌دررفته که در اردبیل اطراق کرده بود، حمله می‌برد، می‌توانست به آسانی تیپ را بر روی بال‌هایش بلند کرده، پرواز دهد و آن را چند فرسخ بالاتر از اردبیل، روی صخره‌های جنگلی پرتاب کند.

گه‌گاه از باشگاه افسران تیپ صدای موسیقی رقص بلند می‌شد. در پشت دیوارهای آن، افسرها با زن‌های یکدیگر می‌رقصیدند. وقتی که صدایی نمی‌آمد، در اتاق‌های مختلف آن قمار می‌کردند و یا مشروب می‌خوردند. بدمستی این و آن، برد و باخت افسرها از یکدیگر و یا از مقامات عالی‌رتبه‌ی ادارات دیگر شهر، کلاه‌هایی که افسرها و این مقامات سر یکدیگر می‌گذاشتند و سرنوشت واقعی آدم‌ها و خانواده‌ها و حتی پست‌ها و مقام‌ها که براساس همان کلاه گذاشتن‌ها تعیین می‌شد، تنها مباحث جدی بود که در دفاتر مختلف تیپ، از ستاد تا دفاتر گروهان، به گوش می‌رسید. اختلاس، قمار و زنبارگی، با چاشنی مداوم و گه‌گاه تصادفی بچه‌بازی، عرق‌خوری، تریاک، شش مضمون اصلی زندگی مقامات برجسته‌ی ادارات دولتی بود. تریاک در خانه‌ها کشیده می‌شد. ولی معلوم بود که در کدام خانه‌ها کشیده می‌شود. در باشگاه از تریاک‌کشیدن خبری نبود. گاهی افسری از سرِ کار غیبش می‌زد، می‌رفت، و دمی به دود می‌داد، دوباره سرِ کارش برمی‌گشت. ولی بعدازظهرها، همیشه بساط تریاک دایر بود، و گاهی بساط مطرب آوردن و زدن و رقصیدن و رقصاندن، که گاهی تا نیمه‌های شب، و حتی تا ساعات اول صبح ادامه می‌یافت. تیپ در فساد خوش خود پروار می‌شد. افسرهای رده‌های بالای تیپ، در تنها چیزی که هیچگونه تبحری نشان نمی‌دادند، نظامی‌گری بود. در مسائل مربوط به امور نظامی، همگی، همیشه دستپاچه بودند، ولی کسی عین خیالش نبود.

 

در میان افراد ارتشی دستپاچه، سرهنگ دستپاچه‌ترین آن‌ها بود. هر وقت سر و کله‌ی مستشاران نظامی آمریکا پیدا می‌شد، سرهنگ خود را آماده می‌کرد تا حتی در برابر گروهبان و سرجوخه‌های آمریکایی هم خبردار بایستد. در همان حال می‌خواست سوراخ‌های زیر بغل پالتو، کفش‌های واکس نخورده، حتی صورت پُر موی اصلاح‌نشده‌اش را مخفی کند. اگر می‌توانست صورتش را موقتاً هنگام عبور افسر یا گروهبانی آمریکایی، در جیب بزرگ پالتوش مخفی کند، حتماً این کار را می‌کرد. اگر می‌شد پالتویش را روی سرش بکشد تا دیده نشود، حتماً این کار را می‌کرد. در مقابلِ شق‌و‌رقی، تر‌و‌تازگی، تعلیمی‌های براق، شلوارهای اطوکرده و چشم‌های درشت و آبی مستشاران، سرهنگ به پشه‌ای کثیف – پشه‌ای گنده‌تر از یک پشه‌ی معمولی – می‌ماند که زمینه‌ی طبیعت را خراب می‌کرد و دورنمای آمریکایی‌ها را در این شهر مرزی ایران و شوروی، به چرکینی و زشتی و عقب‌ماندگی می‌آلود و چشم مستشارها را سخت می‌آزرد.

 

وقتی که مستشاران نظامی آمریکا تازه به تبریز آمده بودند، رئیس رکن دوم لشکر تبریز، گروهی را مأمور کرده بود تا بفهمند در شهر چه کسانی انگلیسی بلدند. این مأمورها چون غالباً در مأموریت‌های خشن شرکت کرده بودند، و وحشی و احمق و حیوانی بار آمده بودند، بی آن‌که دقیقاً از حد و حدود مأموریت خود خبر داشته باشند، انگلیسی‌دان‌ها را هم با فحش و فضیحت، و سیلی و لگد، پیش رئیس رکن دوم می‌بردند.

رئیس رکن دوم سرهنگی بود به نام ساویزی که از چاک چشم تا اعماق چاه زنخدانش را آبله گرفته بود. سرهنگ ساویزی این صورت را هر روز دو‌تیغه می‌کرد، انگار می‌خواست همه‌ی مردم، همه‌ی سوراخ‌های صورتش را ببینند. صورت چاق سوراخ سوراخ مدام موج برمی‌داشت، آدم‌های دور و بر را که همگی از نظر سرهنگ جنایتکار، ضد شاه و ضد ارتش شاهنشاهی شناخته می‌شدند، ورانداز می‌کرد، و بعد سینه‌ی فراخ خیز برمی‌داشت به طرف یکی از جانیان دست‌وپا‌چلفتی، و طرف را ‌رک می‌کرد. از کلیه‌ی شگردهای مربوط به رکن دو و جمع‌آوری اطاعات و فراهم کردن ضداطلاعات، تنها شگردی که سرهنگ ساویزی بلد بود، شگرد زهره‌ترک‌کردن بود.

وقتی که آدم‌های قلچماق سرهنگ ساویزی وارد حیاط کوچک خانه‌ی حسین تنظیفی، یکی از این به اصطلاح انگلیسی‌دان‌ها شدند، مادر حسین فکر کرد که پسرش کمونیست شده. اصولاً مادر حسین، وقتی که در خیابان، افسر، آجان، مأمور مالیات و کارآگاه می‌دید، بلافاصله فکر می‌کرد که پسرش کمونیست شده و مأمورهای دولتی قرار است بگیرندش. و حالا که پسر در حیاط نشسته بود و داشت نان و پنیر و هندوانه می‌خورد، و لغت‌نامه‌ی «ادهم» را هم هر چند دقیقه مرور می‌کرد و مأمورهای سرهنگ ساویزی هم وارد حیاط شده بودند و دنبال حسین می‌گشتند، مادر دیگر دلیلی نمی‌دید که پسرش حسین کمونیست نشده باشد.

حسین تنظیفی، جوانک نوزده ساله‌ی نسبتاً چاقی بود با لب‌های پُر، صورت نسبتاً گوشتی، و چشم‌های میشی روشن، که انگلیسی را به ضرب و زور لغت‌نامه‌ی «ادهم» که در هند چاپ شده بود، و به کمک کتاب‌های کوچک و بغلی با جلد آبی رنگ که از ارتش هند و انگلیس و آمریکا، در زمان جنگ بجا مانده بود، یاد گرفته بود. در آن زمان، این کتاب‌های کوچک آبی که عرضشان از طولشان درازتر بود و برای استفاده‌ی ارتش‌های انگلیس و آمریکا چاپ شده بود، در بساط هرکتابفروشی در تبریز پیدا می‌شد، و خریدن و خواندن آن‌ها، اوج تشخیص و تشخص فرهنگی جوانان نسل بیست‌وهشت مرداد را تشکیل داد. حسین این کتاب‌ها را بلند می‌خواند، با تلفظ غلط، و بعد لغت‌ها را از لغت‌نامه‌ی «ادهم» درمی‌آورد، در دفتری می‌نوشت، و بعضی از جملات را هم حفظ می‌کرد، و بدین وسیله در شهرهای عظیم این رمان‌ها، در کنار شخصیت‌های آن دنبال ماجرا می‌رفت.

حسین حتی در خواب هم انگلیسی حرف می‌زد. تازه اصطلاحاتی مثل «بی ا»، «ام ا» و «پی اچ دی» در بین جوان‌های درس‌خوانده، آن هم به علت حضور آمریکایی‌ها در ایران مرسوم شده بود؛ نه تبریز، و نه حسین تنظیفی، از این قاعده مستثنی نبودند. خیلی از جوان‌ها بودند که فقط چند جمله انگلیسی یاد گرفته بودند و می‌خواستند پی اچ دی بگیرند، ولی به ندرت می‌دانستند که معنای اصطلاح چیست. تصوری که حسین تنظیفی از زبان انگلیسی داشت این بود که آدم آن قدر انگلیسی بلد می‌شد که خواب‌هایش را به انگلیسی می‌دید. پدر و مادرش فکر می‌کردند که حسین جنی شده، به دلیل این که ناگهان از خواب می‌پرید، سه چهار جمله‌ی شتابزده با همان لهجه‌ی عوضی و دستور غلط به انگلیسی می‌گفت، بعد لبخندی از رضایت می‌زد و دوباره غرق خواب می‌شد.

روزی که آدم‌های قلچماق سرهنگ به سر وقت حسین تنظیفی رفتند، حسین فقط جنی نشده بود، بلکه عینهو جن بود. سرش را از ته تیغ انداخته بود. یک گروهبان ارتشی که قوم و خویش دور تنظیفی بود و به نظر می‌رسید در همه چیز، من‌جمله معالجه‌ی ریزش موی سر، صاحب‌نظر است، به حسین گفته بود:

«حالا که موهایت مثل پرِ کاه می‌ریزد، سرت را تیغ بینداز، هر روز زرده‌ی تخم‌مرغ بمال، بعد از هر تیغ انداختن، سرت را نیم ساعتی محکم بروس بزن. نترس. چیزی نمی‌شود و بعد که زرده‌ی تخم‌مرغ را مالیدی، برو زیر آفتاب بنشین.»

بروس را چنان محکم می‌زد که اشک از چشمش سرازیر می‌شد، و بعد زیر آفتاب که می‌نشست، یکی دو ساعت بعد، سرش بوی نیمرویی را می‌داد که ته تاوه مانده باشد. مثل این که چربی پوست سرش، با زرده‌ی تخم مرغ ترکیب می‌شد، و در زیر آفتاب می‌پخت. کلاغ‌هایی که روی هره‌های دیوار و یا سپیدارهای خانه‌ی میرزا رفیع می‌نشستند، با سرهای کج شده و چشم‌های شوم و هیز، سر حسین را می‌پاییدند و گاهی به طرف سر از آن بالا شیرجه می‌رفتند. حسین فرود مستقیم کلاغ‌ها را احساس می‌کرد و پیش از آن که منقار کلاغ با سر زرد آشنا شود، فریاد می‌زد و کلاغ را به سرجایش برمی‌گرداند، و بعد به سپیدارهای بلند خانه‌ی میرزا رفیع چشم می‌دوخت. کلاغ‌ها هم از آن بالا، سر و صورت گرد را می‌پاییدند. تنها موهایی که روی سر و صورت حسین مانده بود، موهای ابرو و پلک‌های بلندش بود. بر هیکلی که در آن روز تقدیم سرهنگ ساویزی شد، این سر و صورت حاکم بود.

لباس‌های حسین تنظیفی از لباس‌های کهنه‌های آمریکایی بود که دم دهنه‌ی ورودی بازار تبریز می‌فروختند. گاهی که در بافت لباسش دقیق می‌شد، جا به جا محل رفو را تشخیص می‌داد. یک رفو روی ران چپ شلوارش بود، رفوی دیگر، کنار سوراخ دگمه‌ی دوم کتش، دو رفو، درست در این ور و آن ور سینه‌ی کتش، جایی که برگردان یخه‌ی کت آن‌ها را بفهمی نفهمی می‌پوشاند، و یک رفو روی شانه‌ی چپ کت. ولی الحق جای سوراخ‌ها را خوب رفو کرده بودند، طوری که خود حسین هم پس از صرف ماه‌ها وقت توانسته بود جای رفوها را پیدا کند و بدان عادت کند. بین لباس‌هایی که تنش بود و رمان‌هایی که به کمک لغت‌نامه‌ی چاپ هند می‌خواند، یک رابطه‌ی عمیق و پیچیده برقرار شده بود. لباس‌هایش همراه شخصیت‌های این رمان‌ها، بر روی مزارع و تپه‌های شهرهای مختلف در یونان، لهستان، آلمان، شوروی، هند، هندوچین، چین، ژاپن و آمریکا می‌تاخت و جای رفوها، خالی می‌شد، و مثل سکه‌های طلا در آفتاب برق می‌زد، و خمپاره‌ها، گلوله‌های توپ، بمب‌های سنگین، در این سوی و آن سوی لباس‌ها پایین می‌ریخت، و بعد لباس‌ها در کنار لباس‌های دیگر با سکه‌های طلایی فراوان دیگر روی هم تلنبار می‌شد، شسته می‌شد، رفو می‌شد، اطو می‌شد، سال‌ها در قفسه‌های تمیز پادگان‌های نظامی پر از سر و صدا و بیدار باش و آماده باش و بسیج و مشق و آتش می‌ماند تا بالاخره نوبتش می‌رسید، دستی دراز می‌شد، و آن‌ها را برمی‌داشت و هزاران فرسنگ آن ورتر، از راه دریا و اقیانوس و بندر و راه‌آهن و فرودگاه و جاده، برای یک فروشنده‌ی کوچولو و پرچانه و نیازمند و دندان‌گرد دوره‌گرد تبریز می‌فرستاد و بعد، حسین تنظیفی، بی‌اعتنا به گشادی غریب خشتک شلوار و پهنای عظیم اپول‌های کت، آن را می‌خرید، می‌آورد، می‌پوشید، و تصمیم داشت که پس از این همه ماجرای فردی، سیاسی، و تاریخی که بر سر لباس‌ها آمده بود، او، فقط او، کهنه‌کننده، فرسوده‌کننده و نابود‌کننده‌ی حتمی و نهایی آن‌ها باشد...

 

 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: شنبه 20 آذر 1400 - 08:15
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2380

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 651
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096476