Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت ششم

رازهای سرزمین من - قسمت ششم

نویسنده: رضا براهنی

دیویس به این فکر بود که چه کند تا گرگ دوباره سرحال بیاید. دیگر وحشتش ریخته بود و فکر می‌کرد که هر وقت بخواهد می‌تواند گرگ را بکشد. دستش را دراز کرد و برف‌پاک‌کن‌ها را روشن کرد. برف زیادی روی برف‌پاک‌کن‌ها نشسته بود. برف‌پاک‌کن‌ها حرکت ناچیزی کردند و برف را قدری کندند و دوباره پایین رفتند و بالا آمدند و برف را دوباره عقب زدند و بعد سر جای خود برگشتند و بعد آمدند بالا و برف را عقب زدند و آوردند این ور و آن ور شیشه‌ها. گرگ متوجه برف‌پاک‌ن‌ها شد. حرکت برف‌پاک‌کن‌ها افسونش کرد. نگاه گرگ با حرکت برف‌پاک‌کن‌ها این ور، آن ور می‌رفت، موزون و درخشان، و عین نگاه بچه. این ور، آن ور، این ور، آن ور. گردنش تکان نمی‌خورد. فقط چشم‌هایش این ور و آن ور می‌رفتند، و به طرزی هماهنگ و سحرآمیز. گرگ، بلند و عظیم ایستاده بود، و چشم‌هایش بیرنگ می‌نمودند، ولی این سو و آن سو حرکت می‌کردند. دیویس سعی کرد در همان حال کامیون را از توی برف‌ها درآورد. دنده را گذاشت توی یک، و آهسته مثل کسی که بخواهد باد خفیفی در بدهد، گاز داد، ولی کامیون تکان نخورد. صدای چرخیدن هم‌زمان چرخ‌ها روی برف به گوش رسید. مثل این بود که لای چرخ‌های کامیون دندان سه چهار نفر را سوهان می‌زنند. برف‌پاک‌کن‌ها هنوز کار می‌کردند، و نگاه گرگ، این سو و آن سو می‌رفت. دیویس پایش را از روی گاز برداشت، کلاج گرفت، دنده عقب زد و آهسته گاز داد. ولی کامیون تکان نخورد فقط چرخ‌ها سرجای خود چرخیدند و همان صدای سوهان به گوش رسید. دیویس درمانده بود:

«بالاخره باید راهی باشد. باید راهی باشد. این که نمی‌شود.»

از روی ناچاری دوباره بوق زد، و به آهنگ حرکت برف‌پاک‌کن‌ها. گرگ که قبلاً به مصنوعی بودن صدای بوق پی برده بود و یا می‌دانست که در صدای بوق، دیگر سحری نهفته، حرکت برف‌پاک‌کن‌ها را به طبیعی نبودن صدای بوق در ذهنش مربوط کرد و نگاهش را از برف‌پاک‌کن‌ها برداشت، به شیشه نزدیک شد، و از فاصله‌ی برف‌پاک‌کن‌ها توی صورت دیویس خیره شد.

دیویس گفت: «نمی‌فهمم، چرا این گرگ کاری با تو ندارد. همه‌اش مرا نگاه می‌کند؟»

راست می‌گفت. در تمام این مدت، گرگ توجهی به مترجم نکرده بود.

مترجم گفت: «والله نمی‌دانم. شاید علتش این است که تو چاق و چله‌تری، سفیدی‌تری.»

دیویس گفت: «مگر سفیدی گوشت برای گرگ فرق می‌کند؟»

مترجم گفت: «خدا می‌داند. این گرگ، هیچ شباهتی به گرگ ندارد.»

دیویس طپانچه‌اش را برداشت، شیشه را کشید پایین و با طپانچه‌اش یک تیر هوایی در کرد. گرگ به شنیدن صدای شلیک طپانچه گوش‌هایش را تیز کرد، ولی نفهمید که صدا از کدام طرف آمده. دیویس تیر دیگری در کرد. گرگ، این بار، جهت صدا را تشخیص داد، پرید پایین، رفت طرف چپ کامیون، و اتفاقاً در تیررس دیویس قرار گرفت. دیویس، دقیق نشانه گرفت و تیری در کرد. هر دو مرد فکر کردند که گلوله باید درست در وسط سینه‌ی گرگ نشسته باشد. گرگ دو متری بالا پرید. دیویس فریاد زد:

«زدمش. زدمش.»

گرگ پایین آمد و دوباره بالا پرید و پایین آمد، و معلوم بود که تیر به هدف ننشسته. دیویس، وحشت‌زده شد، تیر دیگری در کرد. بازهم نتوانست بزند. گرگ دیوانه شده بود. بالا می‌پرید، پایین می‌آمد، و عملاً سینه‌اش را جلو می‌داد، طوری که انگار می‌خواهد گلوله حتماً به بخش حیاتی و حساس بدنش بخورد. دیویس عرق کرده بود، خود را باخته بود و نمی‌توانست تیرش را به هدف بزند.

«چطور است من این ور کامیون مشغولش کنم، تو بروی از ده کمک بیاری؟»

مترجم، بهت زده جواب داد: «غیرممکن است. مگر دیوانه‌ام!»

دیویس گفت: «این تنها راهی است که هست، راه دیگری به نظرت می‌رسد، بگو.»

مترجم گفت: «تو اگر دستپاچه نشوی و درست نشانه بگیری، می‌زنیش.»

گوش دیویس به این حرف‌ها بدهکار نبود. گفت:

«ببین، من مشغولش می‌کنم، تو می‌روی از ده چند نفر دهاتی می‌آری.»

مترجم به فکر جان خودش بود: «شوخی می‌کنی؟ اگر از ماشین بیرون بیایم، گرگ تکه‌پاره‌ام می‌کند.»

«گرگ نمی‌فهمد که تو رفتی.»

«من می‌ترسم. اگر گرگ تعقیبم کرد، تو که بلد نیستی بزنی بکشیش.»

دیویس عصبانی شد. لوله طپانچه را گذاشت روی سینه‌ی مترجم چشم‌هایش را خون گرفته بود: «می‌روی یا بکشمت!»

مترجم چاره‌ای نداشت: «خیلی خوب، خیلی خوب، می‌روم!»

دیویس طپانچه را از روی دنده‌ی مترجم برداشت، و دستپاچه، از پنجره تیر دیگری به طرف گرگ در کرد. گرگ دیوانه‌وار بالا پرید و پایین آمد، و حتی قدری جلوتر آمد و به طرف دیویس نزدیک‌تر شد. مترجم درِ طرف خودش را آهسته باز کرد، ترسان ترسان پایین آمد، و بعد، دیویس، تیر دیگری در کرد و مترجم در را بست، و بی آن که پشت سرش را نگاه کند، با پای لرزان، از روی برف دوید به طرف کلبه‌های برف پوشیده. کمی مانده به برجستگی بلند کنار کلبه‌ها ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. صدای گلوله‌ها بلندتر و درشت‌تر بود، و معلوم بود که دیویس طپانچه را پایین گذاشته، تفنگ کاربینش را در دست گرفته است. گرگ دیده نمی‌شد، و شاید هم تیر خورده بود، و دیویس، گلوله‌ها را در جسد بیجانش خالی می‌کرد. مترجم دوید به طرف کلبه‌ها.

یک ربع ساعت بیشتر طول نکشید. هفت هشت نفری می‌شدند که چوب به دست گرفته بودند و حاضر بودند. آفتاب تمام دشت را فرا گرفته بود. سبلان، مغرور و بلند، در روبرو، ایستاده بود و در آفتاب اول صبح برق می‌زد. آفتاب روی برف چشم مترجم را می‌آزرد. پیرمردی که به مترجم کمک کرده بود تا دهاتی را جمع کند، خیلی گرفته به نظر می‌رسید. به مترجم گفت:

«انشاءالله گرگ معمولی است.»

مترجم پرسید: «مگر گرگ، معمولی و غیرمعمولی هم دارد؟»

پیرمرد گفت: «انشاءالله گرگ معمولی است. انشاءالله گرگ سبلان نیست.»

مترجم احساس کرد که لحن پیرمرد چندان هم تلخ نیست. انگار پیرمرد دوست داشت که گرگ، گرگ سبلان باشد، ولی عکس ذهن خود را بیان می‌کرد.

مترجم پرسید: «گرگ سبلان، با گرگ معمولی چه فرقی دارد؟»

پیرمرد گفت: «بهش می‌گویند: اجنبی‌کش. گرگ سبلان اجنبی‌کش است. یک بار یک قزاق روس را کشت، همین چند سال پیش هم یک سرهنگ انگلیسی را کشت. به مردم محل کاری ندارد، اگر گرگ همان گرگ باشد خداوند خودش به آمریکایی رحم کند. این گرگ آدم را بازی می‌دهد، حتی شیطان هم نمی‌تواند از شرش خلاص شود.»

مترجم گفت: «گنده است. خیلی گنده است، ولی خیلی فرز است، خیلی هم باهوش است.»

دهاتی‌ها به مترجم هم یک چوب دادند. پیرمرد گفت: «شما پشت سر ما بیا.» و بعد همه چوب به دست از تپه پایین دویدند. مترجم فکر نمی‌کرد که پیرمرد هم به آن سرعت بدود. پشت سرشان دوید. اغلب، قدهای متوسطی داشتند، و در آن صبح زود، هرچه دستشان رسیده بود، تنشان کرده بودند. دو نفرشان هم پا برهنه بودند و توی برف، فرز و چالاک، می‌دویدند. بیشتر به اسکیموها شباهت داشتند، و میان آن‌ها، مترجم به یک سیاح بیگانه می‌ماند.

رسیدند به کامیون. دری که مترجم باز کرده، پشت سرش بسته بود، حالا باز بود. در طرف دیویس باز نبود، ولی شیشه‌اش به کلی خرد شده و خرده شیشه‌ها توی کامیون و روی زمین ریخته بود. یا دیویس موقع حمله‌ی گرگ به در، در دست راست را باز کرده، بعد تیری به طرف دست چپ شلیک کرده بود، و یا گرگ با سرش شیشه را خرد کرده بود. اطراف کامیون از جسد گرگ خبری نبود. دیویس هم دیده نمی‌شد. دهاتی‌ها پراکنده شدند. یکی از دهاتی‌ها رد پای پوتین‌های بزرگ آمریکایی را روی برف پیدا کرد و یکی دیگر، در کنار این رد پاها، رد پاهای گرد گرگ را. معلوم بود که دیویس دو سه بار کامیون را دور زده، گرگ هم تعقیبش کرده است. رد پاها نامنظم بود و نشان می‌داد که دیویس عقب عقب هم دویده. از قرار معلوم دیویس سخت وحشت کرده بود. و بعد دیویس دویده بود به آن طرف جاده، طرف سبلان. گرگ تعقیبش کرده بود. رد پاها همه را نشان می‌داد. یکی از دهاتی‌ها تفنگ کاربین دیویس را روی برف پیدا کرد. بر اثر رد پا از تپه‌ی کوچکی بالا رفتند. یکی از دهاتی‌ها که چوب به دست جلوتر از همه می‌دوید، پایین تپه ایستاد و فریاد زد: «این‌جاست.» همه سرازیر شدند. لباس نظامی دیویس پاره‌پاره شده بود، طوری که دیویس تقریباً لخت بود، و لباس نظامی آمریکاییش، تکه پاره شده، دور جسدش ریخته بود. پوتین‌های دیویس پایش بود. بیشتر به آدمی می‌ماند که بهش تجاوز شده باشد. دندان‌های وحشی گرگ، گلویش را دو تکه کرده بود. سر و بدن به کلی جدا شده بود. فقط یک بند انگشت گوشت، سر را به تن متصل می‌کرد. خون تن از گلوگاه به بیرون ریخته بود. خون روی برف تازه می‌نمود، و بخشی از برف را آب کرده بود. عجیب این بود که حتی یک تکه از گوشت دیویس از تنش کنده نشده بود. معلوم بود که گرگ بالا پریده، درست گلوگاه دیویس را هدف قرار داده، آن را دریده، به همان حال رهایش کرده است. مترجم فکر کرد باید در این گرگ سری نهفته باشد. چشم خود را که از روی جسد بلند کرد، نگاهش با نگاه پیرمرد تلاقی کرد. مترجم رفت به طرف پیرمرد.

«خوب، این همان گرگ است؟»

پیرمرد گفت: «همان است. خودش است. همان اجنبی‌کش است. می‌دانید آقا مسأله‌ی غیرت است.»

«غیرت؟ یعنی چی؟»

«وقتی که ما بیچاره می‌شویم، کاری از هیچ‌کداممان ساخته نیست، رگ غیرت اجنبی‌کش می‌جنبد.»

«شوخی می‌کنی! گرگ این حرف‌ها سرش می‌شود؟»

«نگاه کنید به جسد، ببینید سرش می‌شود یا خیر.»

مترجم نگاه کرد. دهاتی‌ها دور جسد حلقه زده بودند و می‌گفتند: «باز هم اجنبی‌کش! باز هم اجنبی‌کش!» یکی از آن‌ها پالتوی مندرسش را درآورد، انداخت روی جسد، و دیگران جسد را بلند کردند، آوردند به طرف کامیون. مترجم رفت از پشت کامیون چند تا پتو برداشت آورد.

خواست پالتوی دهاتی را بلند کند و به صاحبش بدهد. صاحب پالتو گفت:

«آقا بگذارید باشد. دیگر به درد من نمی‌خورد.»

مترجم پتوها را انداخت روی جسد، و بعد جسد را بلند کردند، و در سکوت، پشت کامیون گذاشتند. مترجم از پیرمرد پرسید:

«توی ده راننده پیدا می‌شود؟»

«میرمهدی. میرمهدی راننده‌ی قابلی است.»

«باید جسدش را برش‌گردانیم به تبریز.»

«پول خوبی بدهید، میرمهدی به همه جای دنیا می‌رود.»

مترجم گفت: «پول خوبی می‌دهم. حتماً پول خوبی می‌دهم.»

پیرمرد فرستاد دنبال میرمهدی. و میرمهدی در یک چشم به هم زدن حاضر شد. انگار پشت تپه منتظر فرمان نشسته بود. مردی بود چهل‌و‌چهار پنج ساله، با قد متوسط و چشم‌هایی که همچون عسل در آفتاب برق می‌زد. ته ریش داشت. یک شال گردن دستباف دور گردنش انداخته بود، و کلاه چرمی‌اش گوش‌هایش را پوشانده بود. سیگار می‌کشید. بیست تومان طی کردند که میرمهدی کامیون را به تبریز برساند. دهاتی‌ها کمک کردند و کامیون از توی برف بیرون آمد. مترجم بغل دست راننده نشست. با دهاتی‌ها خداحافظی کرد. پیرمرد از کنار شیشه‌ی پنجره گفت:

«بهشان بگو که اجنبی‌کش آمده. از سبلان پایین آمده. بهشان بگو.»

چهار ساعت بعد تبریز بودند.

عده‌ای گفتند که مترجم بد کاری کرد که جسد را برداشت آورد تبریز، باید می‌گذاشت همان‌جا می‌ماند تا تحقیقات محلی به عمل می‌آمد. عده‌ای دیگر گفتند، خوب کاری کرد که جسد را برداشت آورد تبریز. تحقیقات محلی چه معنی دارد؟ نباید سر و صدای این قبیل اتفاقات به گوش مردم برسد. دکتری که جسد را معاینه می‌کرد. در بهت فرو رفته بود. می‌گفت:

«این مرگ، طبیعی نیست. یک قتل عمد است، تا حمله‌ی گرگ. ولی جای دندان گرگ دور گردن هست. یک آدم نمی‌تواند آدم دیگری را با دندان گرگ بکشد.»

 

چند روز بعد، مترجم خواب دید که کنار گرگ راه می‌رود، آرام و برادروار. و گرگ، مثل برادر بزرگ‌تر بود. از شغلش استعفا داد. حالا در پای سبلان زندگی می‌کند، در کلبه‌ای که به دست خود ساخته است. به انتظار گرگ نشسته است. می‌خواهد از او شگرد کارش را یاد بگیرد. اخیراً طرف‌های صبح، زوزه‌ی بلند و کشدار گرگ از پای سبلان به گوش می‌رسد. مترجم راز زوزه را به زبان‌های مختلف خیال خود ترجمه می‌کند، و حتی در خواب هم، لبخند می‌زند.

 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: جمعه 19 آذر 1400 - 10:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2900

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 546
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096371