Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت پنجم

رازهای سرزمین من - قسمت پنجم

نویسنده: رضا براهنی

دیویس، به محض شنیدن این پیشنهاد، هرچه حلقه و انگشتر دستش بود، درآورد و کشوی میزش را باز کرد و انداخت آن تو و کشو را قفل کرد. و بعد پیشنهاد را به کار بست. دخترک ارمنی کمی انگلیسی بلد بود. دیویس یک روز او را گذاشت جلوش و سعی کرد ادای لهجه‌ی انگلیسی خود دخترک را درآورد و با همان تعداد لغاتی که او حرف می‌زد، حرف بزند. می‌گفت به دختر گفتم، I marry you. دخترک اول نفهمید جریان از چه قرار است. فکر کرد خواب می‌بیند. دیویس می‌گفت دست‌هایم را گذاشتم روی شانه‌هایش تکرار کردم، I marry you. می‌گفت انگار دخترک از خواب پریده بود. اول لبخند زد و بعد غش‌غش خندید. دیویس می‌گفت، با خونسردی و علاقه‌ی شدید یک سرباز آمریکایی که دارد در یک فیلم، با تشریفات تمام، به یک زن خارجی پیشنهاد ازدواج می‌کند، برای دفعه سوم گفتم، I marry you. دخترک از خلال خنده‌ی بانمکش با بی‌اطمینانی گفت، ?you marry I.  دیویس می‌گفت خنده که فروکش کرد، تکرار کردم، I marry you.  و دخترک دوباره با همان معصومیت پرسید، ?you marry I.  دیویس می‌گفت ولی همه حالات دختر نشان می‌داد که نصیحت سرگرد گرفته. لحن دختر عوض شده بود. می‌گفت با همان لحن خود او گفتم:

.I marry you. You be my wife. We go America New York Washington

?Niagara Chicago Hollywood. Okay

دختر گفت،yes good okay very much okay.  و بعد دوید رفت تا خبر خوش را به مادرش بدهد.

دیویس بکارت دخترک را همان شب گرفته بود، و بعد ده شبانه روز تمام با دخترک عشقبازی کرده بود، بدون آن‌که از ازدواج خبری باشد. روز چهاردهم، توی بخش مهندسی مستشاری نشسته بود که یکدفعه فریاد زد:

«چشم‌هام! چشم‌هام! من دیگر چیزی نمی‌بینم! کور شدم! کور شدم!»

دیویس بلند شد. دستش را مثل کورها به این ور و آن ور می‌مالید. ناگهان مضحک شده بود. مترجم فکر کرد که باز هم رگ دلقکی گروهبان جنبیده و دارد لودگی می‌کند. ولی پایش خورد به یک صندلی که وسط دو میز گذاشته شده بود و اگر مترجم به موقع نمی‌پرید و بازویش را نمی‌گرفت، با سر می‌خورد به میز یک گروهبان دیگر. مترجم دستش را گرفت، آورد طرف پنجره.

«خوب، حالا همه»چیز را می‌بینی یا نه؟»

«نه، نمی‌بینم. »

«ماشین‌ها را نمی‌بینی؟»

«نه. »

«چادر تصفیه‌ی آب را؟»

«نه. »

«پرنده‌های پشت»بام روبرو را؟»

«نه. »

«چال تعمیرگاه را؟»

«نه. »

«آفتاب را؟»

«نه. »

مترجم گروهبان را برگرداند به طرف خودش.

«مرا می‌بینی؟»

«نه! نه! نه! چیزی نمی‌بینم. خدایا کمکم کن! کور شدم!»

مترجم گروهبان را برگرداند به طرف میز خودش، آرام آرام به طرف صندلی هدایتش کرد. وقتی که گروهبان نشست، مترجم برگشت، رفت روی صندلی خودش نشست و چشم در چشم‌های گروهبان دوخت. چه شده بود؟ چشم‌های گروهبان مثل دو قطره‌ی بسیار درشت از یک دریا بود که موقتاً در کاسه‌ی چشم یک انسان محبوس شده باشد. مترجم فوراً دست بکار شد، تلفن کرد و رئیس بخش مهندسی را که به سرکشی گروهان مهندسی لشکر تبریز رفته بود، از لشکر خواست. رئیس که آمد، دو نفری گروهبان را برداشتند، بازوهایش را گرفتند و بردنش پیش دکتر آصفی.

دکتر علت کوری را کمبود ویتامین در بدن گروهبان تشخیص داد. چیزهایی هم تجویز کرد. ولی بیش از دو ماه طول کشید تا معالجه مؤثر واقع شد و گروهبان دوباره بیناییش را به دست آورد.

قضیه‌ی ازدواج گروهبان دیویس و دخترک ارمنی خود به خود منتفی شد. بین آمریکایی‌ها معروف شد که اگر کسی به یک دختر ارمنی دست‌درازی کند، کور می‌شود. مترجم دید که آمریکایی‌ها در مواردی حتی خرافاتی‌تر از ایرانی‌ها هستند. مادر دخترک به دخترش گفت: «ببین، این مرد دندان‌هایش ریخته، سرش که مثل کف‌دست صاف است، همیشه مریض است، کور هم که می‌شود، بهتر است از خیرش بگذری.» گریه‌های دختر در هیچ‌کس اثر نکرد. دختر نمی‌دانست با یأس غیظ‌آلودش چه بکند. به او فقط سه چهار دست لباس رسید، و یکی دو هدیه‌ی ناچیز. گذشت زمان که قرار بود بر زخم دختر مرهم بگذارد، آن را عمیق‌تر کرد. به زودی اثر شایعات خرافی از بین رفت. آمریکایی‌های دیگر زن جوان را فریب دادند، هم افسر و هم درجه‌دار دنبالش بودند، و دیگر خوابیدن با زن ارمنی چشم را کور نمی‌کرد. دیویس می‌گفت: «نزدیک بود گول بخورم. خودم هم باورم شده بود که باید بگیرمش. خوب شد سر عقل آمدم.» مردم تبریز زن بیچاره را با انگشت نشان می‌دادند، هم از او نفرت داشتند و هم درمانده بودند که راجع به کلاهی که آمریکایی‌ها سر دختر گذاشته بودند و می‌گذاشتند چه بکنند. بعدها زن غیبش زد. مادرش هم ناپدید شد. عده‌ای می‌گفتند که دختر به تهران رفته و در مستشاری تهران کار می‌کند؛ عده‌ای دیگر می‌گفتند که دختر به دست یک درجه‌دار آمریکایی به قتل رسیده. آمریکایی‌ها خوشحال بودند که دیگر از دختر ارمنی خبری نیست، چون وجودش کینه‌ی مردم تبریز را بر ضد آمریکایی‌ها برمی‌انگیخت، و مترجم می‌دید که از مرکز مستشاری نظامی آمریکا در تهران بخشنامه پشت بخشنامه می‌رسد که آمریکایی‌ها مراقب رفتار خود با مردم بومی، به ویژه زن‌های بومی باشند که مردم تبریز به تعصب مذهبی شهرت دارند و نباید کاری کرد که ایجاد واکنش کند.

 

صبح که مترجم بیدار شد، اول نفهمید کجاست. احساس کرد توی کامیون تاریک است، در حالی که می‌دانست که خوب خوابیده، و حتماً صبح است. سرش را که بلند کرد، از وحشت سرجایش خشکش زد. مثل یک بختک بود انگار درست روی قلبش نشسته بود. پوزه‌اش را طوری روی شیشه کامیون پهن کرده بود که بخشی از برف سنگین روی شیشه آب شده بود. چشم‌هایش زل زده بود به دیویس. پنجه‌هایش را مؤدب زیر سینه‌اش گذاشته بود و موهای قهوه‌ای روشنش به برف سفید یخ بسته آلوده بود. پلک نمی‌زد. این حیوان روح داشت. مترجم زبانش بند آمده بود، و عملاً می‌ترسید که حیوان را نگاه کند. بیداری مترجم کوچک‌ترین اثری در صورت حیوان نداشت. این حیوان هدف داشت. انگار گوشت سفید و براق دیویس افسونش کرده بود. مترجم نمی‌دانست چه بکند. فکر می‌کرد که اگر این گرگ سرش را از روی شیشه بلند کند، عقب عقب برود و بعد با یک خیز سرش را محکم به شیشه‌ی کامیون بزند، حتماً شیشه را داغان می‌کند، و بعد؟ دندان‌های خونخوار گرگ حتماً در گلوگاه هر دو نفر خواهد رفت. مترجم سعی کرد فریاد بزند، «دیویس!» ولی نتوانست. لب‌هایش کیپ روی هم افتاده بود و انگار دندان‌هایش درست روی حنجره‌اش قرار گرفته بود، و اگر به دندان‌هایش فشار می‌آورد، حلقش را می‌جوید و پاره می‌کرد. مترجم سعی کرد پای چپش را به طرف دیویس دراز کند، ولی پا، مال خودش نبود. به هر قیمتی بود سرش را آهسته به طرف دیویس برگرداند. دهن دیویس نیمه باز بود و گوشت فکش با برهنگی زشتش به چشم می‌خورد. این برگرداندن سر، زبان او را هم سست کرد. به تدریج، غرق در عرق سرد، و ترس‌زده، به حضور آن پوزه‌ی خردکننده عادت کرد، طوری که بی‌اختیار گفت: «دیویس.» ولی دیویس جوابی نداد. دوباره، و این بار قدری بلندتر، گفت: «دیویس.» دیویس گفت: «هان؟» و این «هان» شبیه نجوایی خشن در خواب بود. باز هم مترجم گفت: «دیویس.» و دیویس، با همان چشم‌های بسته و دهن نیمه‌باز گفت: «چیه؟» مترجم گفت: «هیچی، فقط چشم‌هایت را باز کن.» چشم‌هایش را که باز کرد اول چیزی ندید. چشم‌هایش همان حالت دوران کوری را داشت. و بعد که متوجه پوزه‌ی گرگ شد، صدایی از خود درآورد که کوچک‌ترین معنایی نداشت، بعد گفت: «خدایا! خدایا!» و پتو را دورش پیچید و خودش را عقب‌تر کشید. گرگ اصلاً تکان نخورده بود.

مترجم گفت: «چکار کنیم؟»

دیویس نمی‌توانست حرف بزند. فقط صداهای عجیب و غریب از دهنش بیرون می‌داد. حتی لحظه‌ای این فکر به ذهن مترجم رسید که شاید دیویس سکته کرده: چشم‌هایش گشاد شده بود، پلک هم نمی‌زد، و نگاهش درست توی چشم‌های گرگ خیره شده بود. مترجم، گرچه شخصاً آدم ترسویی بود و خیلی هم می‌ترسید، بالاخره هر طور شده بود، دستش را دراز کرد و گذاشت روی شانه‌ی دیویس و تکانش داد. دیویس طوری بالا پرید که انگار این گرگ است که پنجه روی شانه‌اش گذاشته. سرش خورد به سقف کامیون، و همین سبب شد که حالش قدری سرجایش بیاید. دست دراز کرد و تفنگش را برداشت، ولی منصرف شد و تفنگ را گذاشت سرجایش. با تفنگش نمی‌توانست کاری بکند. گرگ تکان نخورده بود. طوری دو مرد را نگاه می‌کرد که انگار بچه‌ای از پشت شیشه، حیوان‌های باغ‌وحش را تماشا می‌کند. بعد که دیویس حالت عادی خود را تا حدودی به دست آورد، دستش را گذاشت روی بوق کامیون، و بعد، فقط یک لحظه، بوق را به صدا درآورد. گرگ سرش را از روی شیشه برداشت و پشت سرش را نگاه کرد، طوری که انگار می‌خواهد یقین کند که خودش بادی در داده است. همین که سرش را دوباره روی شیشه گذاشت و توی صورت دیویس خیره شد، دیویس مثل بچه‌ای که هم می‌ترسید و هم حس کنجکاویش تحریک شده، بوق را دوباره به صدا درآورد. گرگ برگشت و دوباره پشت سرش را نگاه کرد. می‌خواست یقین کند که حتماً خودش است که باد در داده. همین که سرش را برگرداند و دوباره روی شیشه گذاشت و توی صورت دیویس خیره شد، دیویس دوباره بوق را به صدا درآورد. حالا دیگر ترسش ریخته بود. با گرگ دوست شده بود، انگار، به طور ضمنی، با هم قرار گذاشته بودند که این بازی را تا لحظه‌ی نهایی ادامه دهند. گرگ برگشت و دوباره پشت سرش را نگاه کرد. تردید گرگ به یقین تبدیل شد. صدا درست از زیر دمش بیرون می‌آمد. دیویس غش‌غش می‌خندید و می‌خواست بداند بالاخره گرگ کی می‌فهمد که بوق، باد نیست و به شکم او ربطی ندارد. مترجم هم می‌ترسید، و هم نمی‌توانست به دنبال خنده‌ی دیویس، از خندیدن خودداری کند. دیویس باز بوق زد. گرگ برگشت، پشت سرش را نگاه کرد و سرش را برگرداند و صورتش را دوباره روی شیشه چسباند. ولی بعد دیویس اشتباه کرد. بوق ممتدی زد. گرگ می‌خواست سرش را به طرف صدا برگرداند، که پشیمان شد. اطمینان کرده بود که بوق ربطی به شکم او ندارد، و یا شکم او نمی‌تواند بادی به این درازی تعبیه کند. دیویس دستش را از روی بوق برداشت و پس از چند لحظه دستش را دوباره روی بوق گذاشت و تا چند لحظه برنداشت. گرگ نشسته بود و دیویس را آرام آرام تماشا می‌کرد، و حالا این دیویس بود که درباره‌ی اثر بوق اشتباه کرده بود. دیویس دستش را دراز کرد، کلید را چرخاند و پایش را روی پدل گاز فشار داد. هوا سرد بود و کامیون روشن نشد. کلید را سر جای خود برگرداند و دوباره استارت زد و پایش را گذاشت روی گاز. موتور کامیون تلک تلکی کرد، و می‌خواست روشن بشود که نشد. دیویس کلید را به سر جای خود برگرداند و دوباره استارت زد و گاز داد، و کامیون روشن شد. گرگ به محض روشن شدن موتور بلند شد، روی کاپوت ایستاد و با تکان خوردن کامیون بالا می‌پرید و پایین می‌آمد. دیویس پایش را محکم‌تر روی پدال گاز فشار داد. گرگ بالاتر پرید و همین که پایین آمد، دوباره بالا پرید، و حتی بالاتر. دیویس احساس کرد که گرگ عروسک خیمه شب‌بازی اوست و هرچه به او امر کند، خواهد کرد. دوباره بوق زد. بوق‌های مقطع و موزون، یکی برای بالا پریدن گرگ، دیگری برای پایین آمدنش.

«این گرگ نیست! گرگ نیست! تا حال گرگی ندیدم که برقصد. تو دیدی؟»

مترجم گفت: «نه، ندیدم.» و مات و مهبوت حرکات گرگ ماند. ولی بعد گرگ به گاز و حرکت ناچیز کامیون و بوق عادت کرد. دیویس هر قدر بوق زد و گاز داد، دیگر گرگ بالا پایین نپرید. روی کاپوت کامیون با هیکل خوش‌تراش و متوازن و راستش ایستاده بود و حرکات خفیف کاپوت تکانش می‌داد....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 18 آذر 1400 - 18:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2222

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 557
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096382