دیگر حرفی نزدند. هر دو به روبرو خیره شده بودند. چیزی بسیار ابتدایی در اطرافشان موج میزد. انگار به ابتدای بشریت برگشتهاند. گویی سرتاسر زمین، قطبی است عظیم و سفید و مرموز، بخاری سرد و یخزده از زمین بلند شده، نسل نخستین حیوانات درحال پیدا شدن بر روی زمین است، و هنوز رد پای انسان بر روی زمین نیفتاده. در این دشت، تمدن مخفی بود. تمدن توی کامیون آمریکایی بود: یک طپانچهی بلند، یک تفنگ «کاربین»، یکی دو ساندویچ نیمه خشک، یک جفت دندان مصنوعی که حتماً بوی بیات آخرین ساندویچی را که دیویس خورده بود، میدادند، و دو تا آدم، یکی با لباسهای معمولی و دیگری با لباس کار نظامی آمریکا، که هر دو میترسیدند در کامیون را باز کنند و قدم بر روی برف بگذارند. سِحر عظیم کامیون را محاصره کرده بود، و تمدن، این حیوان آهنی، کز کرده بود، به تله افتاده بود. مترجم پتو را محکمتر به دور خود پیچید، و به روشنایی شب برفی خیره شد و سعی کرد بخوابد، ولی خواب هنوز نمیآمد.
چیزی که این دو را این همه از یکدیگر جدا میکرد، چه بود؟ نداشتن هویت مشترک، تعلق داشتن به دو ملت مختلف با سوابق و سنتهای جداگانه؟ ارتشی بودن و غیرارتشی بودن؟ تعلق مترجم به مردمی مظلوم قرار گرفته و تعلق آمریکایی به حکومتی سیطرهجو؟ در برابر این شب برفی هر دو تنها بودند، ولی در مقابل یکدیگر نیز تنها بودند. اگر مترجم دستش را دراز میکرد و دستهای سفید و بیموی آمریکایی را لمس میکرد، حتماً دستش میخورد به شیشهای صاف، یخزده، و بیگانه، و بلافاصله دفع میشد و با یک حالت ارتجاعی دوباره به سوی مترجم برمیگشت. در چنین وضعی، اختلافات روانی و فردی بین دو شخص چندان اهمیتی نداشت، آن چه این دو را از هم جدا میکرد، چیزهای وسیعتر، عمومیتر و جهانیتر بود.
ناگهان مترجم دستش را گذاشت روی دست آمریکایی. آمریکایی خیره شده بود به جلو، و حتماً آن چه را مترجم میدید، او هم میدید. بوران توفندهای از روبرو برخاسته بود که در اعماق آن، اشباح، انگار با هم گلاویز بودند. گاهی چندین پا با هم به چشم میآمدند، و گاهی بخشهایی از بدنهای برفزده با یکی دو صورت، و گاهی چندین صورت در کنار هم، انگار روی هوا، و نه روی شانهها و بدنها، و بعد، از آن زیر، پاها، سریع و گیج، میآمدند. و عجیب این بود که انگار این اشباح تکه تکه شده، بوران توفنده را هم با خود به سوی ماشین میآوردند. وقتی که نزدیک شدند، معلوم شد روی دستشان جسدی حمل میکنند. عجیب بود، تشییع جنازه، توی برف و بوران، و درست نصف شب، و حتی به قیمت تلف شدن تشییعکنندگان! آمریکایی گفت: «دارند چه کار میکنند؟ دیوانهاند مگر؟»
مترجم گفت: «تشییع جنازه است. مگر نمیبینی؟» آمریکایی گفت: «چرا صبر نکردند؟ میتوانستند تا صبح صبر کنند» مترجم گفت: «چطور است بپرسیم؟» و بی آن که منتظر جواب آمریکایی بشود، شیشه را پایین کشید. بوران چپید توی کامیون. مترجم به طرف تشییعکنندگان هوار زد:
«شما دارید چکار میکنید؟»
از توی بوران، یک نفر فریاد زد: «چاره نداریم، باید این کار را بکنیم!»
مترجم دوباره فریاد زد: «میتوانستید منتظر صبح بشوید. بیابان وحشتناک است. ما موقع آمدن، گرگ دیدیم.»
یک نفر از جمع تشییعکنندگان جدا شد، آمد طرف ماشین. کلاه کپی سرش بود، برف همهجایش را پوشانده بود. سرش را آورد توی ماشین. گفت:
«وصیت کرده. پدرمان است. گفته همین که مُردم، ببرید بگذاریدم توی امامزاده. گفته حتی زلزله هم بیاید، به وصیتم عمل کنید. چاره نداریم. یک پدر بیشتر که نداریم.»
مترجم پرسید: «امامزاده کجاست؟»
«دو فرسخ راه است، آنور قبرستان.»
«ولی با گرگ چکار میکنید؟»
مرد، انگار تازه متوجه گروهبان آمریکایی شده باشد، نگاهی به او انداخت:
«ما چوب داریم. گرگه نمیتواند بهمان نزدیک شود. تعدادمان هم زیاد است.»
و بعد برگشت و رفت، و در دل بوران به جمع پاها و سر و گردنها پیوست و لحظهای بعد ناپدید شد.
گروهبان پرسید: «چی میگفت؟»
مترجم گفت: «میگفت جنازهی پدرشان است، میخواهند ببرند بگذارندش توی امامزاده.»
«دیوانهاند، دیوانه! من اصلاً از این آدمها سر درنمیآورم.» و بعد لحظهای پرسید: «نگفتی که گرگ تکهپارهشان میکند؟»
«گفتم، ولی گفت که چوب دارند، نمیترسند.»
«چوب؟ همین؟»
«آره، همین.» و بعد مترجم سؤالی را که قبلاً کرده بود، دوباره کرد:
«هنوز هم به فکر گرگ هستی؟»
دیویس فریاد زد: «مگر تو نیستی؟»
«چرا، چرا، من هم به فکر گرگ هستم.»
هشت ماه پیش، گروهبان دیویس ناگهان کور شد، پس از آنکه از یک کلفت جوان ارمنی که برایش پیدا کرده بودند، کام گرفت. دیویس جریان کام گرفتن از دختر ارمنی را برای همه تعریف کرده بود. هفده سالش بود. و باکره بود. دیویس میگفت که هرگز با یک باکره نخوابیده است. در ابتدا دخترک حاضر نبود دیویس را به خود راه بدهد. دندانهای مصنوعی دیویس، و سرش، که از وسط با یک نظم دقیق و بیرحم هندسی کچل بود، و یکی دو جای زخم عمیق که دور و بر گوشهایش نشسته بود، سخت پیر و شکستهاش نشان میداد. تجربۀ نه چندان طولانی مترجم به این زودی یادش داده بود که گروهبانهای آمریکایی به مراتب زودتر از افسرهای آمریکایی پیر میشوند، مثل رعیتهای ایرانی که معمولاً بیست یا سی سال، از مالکهای همسن و سال خود پیرتر به نظر میآیند. فاصلۀ دیویس اینقدرها نبود، ولی کمخوابی ممتد، به این زودی زیر چشمهابیش را گود انداخته بود و رگههای خونین مویرگها به سفیدی چشمهایش یورش برده بود. ولی شاید جالبترین بخش حوادث مربوط به گروهبان دیویس اینها نبود. جالب این بود که از موقعی که پایش را به خاک ایران گذاشته بود، روز به روز پیرتر میشد. سرش عین کف دست شده بود. پلکهایش ریخته بود. مویرگهای پر خون و مزاحم سراسر سطح وسیع و آبی چشمهایش را پوشانده بود، و کیسهای زرد و زشت زیر چشمها پیدا شده بود، و وزنش هم هر روز بالا میرفت، طوری که موقع راه رفتن دچار تنگی نفس میشد، مجبور بود بایستد، نفسی تازه کند و بعد دوباره به راه افتد. مترجم که در روز ورود دیویس به تبریز، او را دیده بود، پیش خود فکر میکرد که به گروهبان آمریکایی مأموریت داده شده است تا به ایران بیاید و پیر شود و برگردد. مترجم، فرمان صادره از طرف ارتش آمریکا به دیویس را اینطور مجسم میکرد:
«گروهبان راسکو دیویس، گروهبان مهندسی ارتش آمریکا، به شما مأموریت داده میشود که به ایران عزیمت کرده، پیر شوید و به آمریکا برگردید. بدیهی است گزارش مأموریت خود را از طریق سلسله مراتب مربوط به ستاد ارتش آمریکا ارسال خواهید کرد. ژنرال سه ستاره...»
آیا خاکی که دیویس، بدون دعوت صاحبان اصلی آن، قدم بر آن گذاشته بود، از گروهبان انتقام میگرفت؟ در بدو ورود به ایران، دیویس، روزی اسهال میگرفت، روز دیگر یبوست، یک پایش تو مستراح بود، پای دیگرش تو مطب دکتر. از درد معده مدام به خود میپیچید و مینالید. آیا چیزی به نام انتقام زمین از یک بیگانه به آن زمین، وجود داشت؟ مترجم این قبیل تخیلات خود را به حساب خرافات میگذاشت. ولی موقعی که دکترها، علتی برای تغییر وضع دیویس پیدا نمیکردند، مترجم، و همهی کسانی که با دیویس سر و کار داشتند، مجبور بودند دایرهی تخیلات خود را وسیعتر بگیرند، و هر روز دلیلی خیالانگیزتر از پیش برای تغییرات جسمانی گروهبان پیدا کنند.
دیویس هرچه کرد نتوانست دخترک ارمنی را راضی بکند که با او عشقبازی کند. قضیه را با چند نفر در میان گذاشت، ولی نتیجه نگرفت.
سرانجام متوسل شد به یک سرگرد رکن دو. راهی که سرگرد جلو پایش گذاشت، مستقیماً به کام گرفتن از دختر ارمنی منجر شد. دخترک چشمهای خرمایی روشن و موهای مجعد مشکی داشت. قدش متوسط بود، ولی به علت لاغری، قد بلند مینمود. زیبا نبود، ولی حرکات شیرینش، به ویژه راه رفتنش که بیشباهت به راه رفتن یک بچهی چهار یا پنج ساله نبود، و خندهی بسیار دلنشیناش، در صورتی لاغر و مهتابی، پیش دیویس عزیزش میکرد. دیویس بین دو احساس متضاد نسبت به دختر گیر کرده بود: هم حالت پدرانه نسبت به دختر داشت، طوری که انگار میخواست او را از دست همه آدمهایی که نظر بد نسبت به او داشتند، نجات بدهد، و هم میخواست به هر قیمتی شده از دختر کام بگیرد. سرگرد رکن دو راهی بیبروبرگرد نشانش داد. این راه مستقیماً به خوابگاه منتهی میشد. سرگرد اعتقادات عجیبی دربارهی ارامنه داشت که معلوم نبود از کجا سرچشمه میگرفت. جداً معتقد بود که هر دختر ارمنی، ته دلش یک شوهر آمریکایی میخواهد. میگفت که این خاصیت اقلیت کوچک مسیحی در ایران است. میگفت که فشار روی این قبیل اقلیتها در جامعهی ایران آن قدر زیاد است که آنها یک حالت گریز از مرکز پیدا میکنند. دخترک اگر سواد داشته باشد، منشی خارجی میشود، و اگر بیسواد باشد، کلفتشان.
«ببین، همهی سفارتخانههای خارجی پُر از زن و مرد ارمنی، آسوری و کلیمی است. چارهای ندارند. تو این سفارتخانهها امنیت بیشتری احساس میکنند تا در یک ادارهی ایرانی. حالا تو امتحان کن. به این دختر ارمنی پیشنهاد کن که میخواهی بگیریش، نتیجهاش معجزهآسا خواهد بود.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رازهای سرزمین من - قسمت پنجم مطالعه نمایید.