Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت سوم

رازهای سرزمین من - قسمت سوم

نویسنده: رضا براهنی

دور و بر را که نگاه می‌کردند، چیزی جز برف و بوران نمی‌دیدند.

دیویس پرسید:

«فکر می‌کنی که حالا گرگه کجاست؟»

مترجم گفت: «معلوم است. توی بوران. »

«فکر می‌کنی چه نقشه‌ای تو مغزش هست؟»

«گرگ فقط یک نقشه دارد، سیر کردن شکمش. »

«من گرگی ندیدم که دنبال کامیون بدود. »

«این یکی باید واقعاً گرسنه باشد. وگرنه دلیلی ندارد که دنبال کامیون بدود. »

مترجم به یاد یکی از سفرهای دو سال و نیم پیشش افتاد، موقعی که اتوبوسی، در شمال اردبیل، از راه ارتفاعات جنگلی او را به آستارا می‌برد. راننده اتوبوس را نگه داشت تا هم موتور قدری سرد شود و هم مردم ببینند که در کجای زمین هستند. از آن بالا، جنگل زیر پا، با رنگ‌های سوداییش، مثل بادی عظیم و رنگارنگ می‌وزید. راننده‌ی اتوبوس گفت:

«خیلی‌ها به سرشان زده، از این جا به آن ور مرز فرار کردند، ولی دره خیلی خطرناک است. خیلی شیب دارد. آدم باید استاد این کار باشد تا بتواند از صخره‌های به این بلندی پایین برود. ممکن است شاخه‌های درخت توی قلب فرو برود. خیلی‌ها مُردند. از همین‌جا چند اتوبوس با همه‌ی مسافرهاشان به ته دره غلتیدند. »

مترجم آن پایین را نگاه کرد. از خلال وزش عظیم و رنگین جنگل، صداهای مرموز و دعوتگر به گوش می‌رسید. انگار در اعماق دره کره‌ای دیگر وجود داشت که با جوّ خاص خود، با آسمان خاص خود، و آدم‌ها و حیوان‌های خاص خود، در مداری مخصوص می‌چرخید. راننده گفت:

«این جا مرکز گرگ‌های عالم است. گاهی روی جاده می‌آیند، صف می‌کشند، می‌ایستند و نمی‌گذارند ماشین‌ها، آدم‌ها و حیوان‌های دیگر رد شوند. گرگ، سلطان برف است».

مترجم پرسید: «هیچ وقت صف گرگ دیده‌ای؟»

راننده گفت: «نه، زمستان‌ها می‌آیند، و زمستان‌ها، این راه، اکثراً بسته است، و بعد که برف آب می‌شود، گرگ‌ها هم در جنگل غیبشان می‌زند. »

راننده به یک درخت نیمه سوخته می‌ماند، و بعدها، هروقت مترجم، در زمستان‌ها، با جیپ آمریکایی از بالای جنگل عبور می‌کرد گاهی شیشه‌ی جیپ را پایین می‌کشید تا سوز منجمد زمستانی، مثل تیغی تیز و زهرآگین بر روی پرده‌ی گوشش بنشیند، به یاد حرف راننده می‌افتاد. چشم درونش صف گرگ‌ها را مجسم می‌کرد. توصیفی که راننده‌ی اتوبوس از برف و صف گرگ‌ها کرده بود، زنده‌تر از آن بود که بر روی این زمینه‌ی عظیم تنهایی و زیبایی آن را مجسم نکند. ولی از صف گرگ‌ها خبری نبود. و اتفاقاً یک بار، با یک مترجم دیگر، که برای مستشار دیگر کار می‌کرد، بالای تپه پیاده شد. هیچ صدایی از جنگل نمی‌آمد، جز شکستن نهال‌های خرد در زیر سنگینی برف. ولی برف طوری عمیق بود که جنگل بی‌خطر به نظر می‌آمد، و درخت‌ها، مثل ارواح منزوی، از زمین سر درآورده بودند. مترجم احساس کرد که اگر پایش را روی برف بگذارد و فشار بدهد، به آرامی، مثل فرورفتن یک موشک در خرمن پنبه‌ای ابرها در اعماق برف فرو خواهد رفت و از آن سوی زمین، نیمکره‌ای دیگر، سر در خواهد آورد.

دیویس گفت: «شب را این جا می‌خوابیم. توی کامیون. فردا کامیون‌های گنده و نفت‌کش راه می‌افتند، راه را باز می‌کنند، ما هم دنبال آن‌ها راهمان را می‌کشیم و می‌رویم. »

مترجم گفت: «ای کاش توی قهوه‌خانه می‌خوابیدیم. آن‌جا امن‌تر است. »

دیویس گفت: «همه‌اش تقصیر سرجوخه کارتر پدرسگ است. اگر آن سه تا بچه را زیر نگرفته بود، حالا تو قهوه‌خانه بودیم. »

مترجم گفت: «ولی مثل این که دستور قبلاً صادر شده بود. »

«دستور چی؟»

«این که آمریکایی‌ها تو قهوه‌خانه‌های سر راه نخوابند. »

«آره، راست می‌گویی. در کره هم از این دستورها داده بودند. ولی احمقانه است که آدم بیابان را به آدم ترجیح بدهد. »

هوا تقریباً تاریک شده بود، ولی به علت وجود برف اطراف، وقتی که شب شد، هوا چندان هم تاریک نبود. این فقط بوران دمدمی بود که گه گاه هوا را تاریک می‌کرد. و این خود لذتی داشت که آدم پتوی کلفت آمریکایی را در کامیون به دور خود بپیچد و از پشت شیشه‌ی کامیون بیرون را تماشا کند. دیویس دستمالش را درآورد، دست کرد توی دهنش و دندان‌هایش را درآورد و گذاشت روی دستمال، و بعد دستمال را تا کرد، گذاشت توی داشبورد. حالا چانه‌اش بالا آمده بود، انگار نه تنها دندان، بلکه لثه هم نداشت، و نسبتاً پیر به نظر می‌آمد، و حتی درشتی هیکلش مانع از این نمی‌شد که آدم احساس کند پیر شده است. شاید این شب بود که او را پیرتر نشان می‌داد. ولی صورت مترجم تغییری نکرده بود. چشم‌های میشی‌اش برف را تماشا می‌کرد. عادت داشت تا موقعی که مخاطب قرار نگرفته، حرفی نزند.

دیویس گفت: «دراین جور جاهاست که آدم واقعاً احساس می‌کند که از آمریکا دور است. یک بار در کره، توی سنگر، وقتی که زخمی شده بودم، احساس می‌کردم در آمریکا نیستم. و حالا هم این جا. »

مترجم با طنز گفت: «نترس، ما ایرانی‌ها غیرت کره‌ای‌ها را نداریم. »

دیویس گفت: «اشتباه نکن. دست هر کسی در آسیا یک تفنگ بگذاری، اول کَلَک آمریکایی‌ها را می‌کَند. »

مترجم گفت: «این را تو گفتی، نه من. »

دیویس گفت: «من در این تردید ندارم. کسانی که قبلاً با مرگ روبرو شده‌اند، قاتلشان را خوب می‌شناسند. برق چشم کره‌ای و خشم نگاه دهاتی ایرانی برای من حکم جوخه‌ی اعدام را دارند. »

مترجم گفت: «شاید این انتقام زمین است تا انتقام آدم‌ها. بالاخره زمین صاحبش را می‌شناسد، حتی اگر صاحب زمین، زمینش را نشناسد. »

دیویس گفت: «رفتی توی پرت‌و‌پلاهای فلسفی. آدم‌ها همه مال زمین هستند، منتها در کره، کره‌ای زندگی می‌کند، در ایران، ایرانی، در آمریکا، آمریکایی. »

مترجم پرسید: «ولی تو این جایی، مگر نه؟ و این‌جا آمریکا نیست. »

دیویس گفت: «هرجا که یک آمریکایی پایش را بگذارد، آن جا آمریکاست. »

مترجم پرسید: «پس چرا نمی‌توانی در قهوه‌خانه بخوابی؟ آن جا هم که می‌تواند آمریکا باشد. »

دیویس گفت: «چرا ول نمی‌کنی بابا. تا حال از تو حرف‌های این جوری نشنیده بودم. مثل این که زده به سرت.» و بعد از چند لحظه مکث گفت:

«معلوم نیست اگر شاشمان گرفت، چطور برویم بیرون بشاشیم. »

مترجم گفت: «مثل این که هنوز هم به فکر گرگ هستی، نه؟»

پس از آن که دیویس دندان‌هایش را درآورده بود، صدایش قدری زنانه، حتی پیرزنانه شده بود، و لب‌هایش، انگار تکیه‌گاهی نداشت. به همین دلیل قادر به ادای کامل و سریع کلمات نبود. صورتش هم گرد گرد شده بود.

هر دو به جلو خیره شده بودند. بعد، صدای بوران خوابید، و در دوردست، برف، با صلابت سفید خود دیده شد. گاهی به نظر می‌آمد که دنیا را با سنگ مرمر فرش کرده‌اند، حتی هوای روبرو را؛ و گاهی برف به خط‌الرأس سراب شباهت داشت. مترجم خم شد تا ببیند سبلان دیده می‌شود یا نه. دیده نمی‌شد. مترجم خواست که سر به سر آمریکایی بگذارد. گفت:

«می‌دانی که شایع است یکی از بزرگ‌ترین پیغمبرهای عالم از این حوالی پیدا شده؟»

«نه. اسمش چه بود؟»

مترجم گفت: «زرتشت. »

دیویس گفت: «اسمش را تا حال نشنیده‌ام. توی تورات و انجیل هم صحبتی نشده. »

مترجم گفت: «مال تورات و انجیل نبوده. برای خودش مذهب و آیین داشته. »

دیویس به مسخره گفت: «خوب شده که گرگ پاره‌اش نکرده. »

مترجم با لحن کنایه‌آمیزی گفت: «می گویند زرتشت زبان گرگ‌ها را بلد بوده. سال‌ها با گرگ‌ها زندگی کرده بوده. گرگ‌ها نگهبانش بودند. »

دیویس پرسید: «در مقابل کی؟»

مترجم کمی فکر کرد. دقیقاً هم نمی‌دانست آن چه گفته بود معنی داشت یا نه. از لحنش معلوم بود که حرف‌ها را همینطوری سر هم کرده است. گفت:

«خوب، معلوم است. در مقابل بیگانه‌ها. »

دیویس به تندی جواب مترجم را داد: «نکند این زرتشت را هم تو ساختی تا به من کنایه بزنی. یا شاید فکر می‌کنی که ما در مقابل این زرتشت تو سنگر گرفته‌ایم. »

مترجم جواب تند دیویس را با شوخ‌طبعی پاسخ داد تا سر و ته قضیه را هم آورده باشد:

«من نه، تو. من مال این حوالی هستم. گرچه زرتشتی نیستم. من در مقابل کسی سنگر نگرفته‌ام. »

دیویس صحبت را عوض کرد، شاید به دلیل نگرانی‌اش. گفت:

«در هر صورت، فکر می‌کنم که گرگه گُم‌مان کرد. »

مترجم فقط سؤالی را که قبلاً کرده بود، تکرار کرد:

«مثل این که هنوز هم به فکر گرگ هستی، نه؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 15 آذر 1400 - 16:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2454

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 616
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096441