Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت دوم

رازهای سرزمین من - قسمت دوم

نویسنده: رضا براهنی

دیویس مردی بود سی‌و‌سه ساله، ولی همه دندان‌هایش ریخته بود. روی هم مرد سالمی بود، ولی هیچ معلوم نبود که چرا دندان‌هایش مصنوعی است. آدم بامزه‌ای بود. وقتی زنی به تورش می‌خورد، تمارض می‌کرد و سرِ کارش حاضر نمی‌شد. درست از توی رختخوابش تلفن می‌کرد و به رئیس بخش مهندسی مستشاری:

«سرم دارد می‌ترکد. سینه‌ام درد می‌کند. خواهش می‌کنم امروز از خدمت معافم بکنید.»

تخصص نظامی دیویس ساختن و منفجر کردن سد و پل بود؛ ولی از ماده‌ی منفجره وحشتی داشت که حتی مترجم غیرنظامی نداشت. عامی و ابله و ساده‌لوح بود. وقتی که قالب‌های «تی‌ان‌تی» را پشت جیپ می‌گذاشت و مترجم را بغل دستش سوار می‌کرد و راه می‌افتاد و دو سه کامیون پر از افراد و درجه‌داران گروهان مهندسی لشکر تبریز به دنبال جیپ راه می‌افتادند تا بروند به بیابان‌های اطراف تبریز و دیویس طریقه‌ی انفجار عملی «تی‌ان‌تی» را به آن‌ها یاد بدهد، مترجم به خرافاتی بودن دیویس پی می‌برد. هر وقت جیپ می‌افتاد توی چاله چوله‌های بیراهه‌های بیابان‌های اطراف تبریز، دیوس دست از فرمان جیپ برمی‌داشت، ماشین را به امان خدا رها می‌کرد، کف دست‌هایش را، مثل کسی که می‌خواهد بلندترین جیغ‌ها را بکشد، می‌چسباند به گوش‌هایش، و از خلال دندان‌های مصنوعی‌اش که با آهنگی کودکانه به هم می‌خورد، می‌گفت:

«حالا می‌پریم هوا، قطعه قطعه می‌شویم! حالا می‌پریم هوا، قطعه قطعه می‌شویم!»

ولی هیچ وقت «تی‌ان‌تی» خود به خود منفجر نمی‌شد. مترجم از دیویس منفجرکردن دینامیت را یاد گرفت. خیلی کار ساده‌ای بود. از درست کردن یک جمله‌ی انگلیسی هم ساده‌تر بود. دیویس به شوخی به مترجم می‌گفت:

«یک دفعه به سرت نزند خود آمریکایی‌ها را منفجر کنی!»

 

یک روز، دیویس، موقع حرکت به طرف خارج از شهر، کمی بالاتر از «یِکَه توکانلار» الاغی را دید که دهاتی پیری سیخش می‌زد. الاغ تکان نمی‌خورد. الاغ یک تکه پوست و استخوان بود، شبیه یک الاغ مصنوعی بود که از روی هم سوار کردن تخته‌های کوچک خشک درست شده باشد. دیویس ماشین را نگه داشت، پیاده شد، به مترجمش هم گفت پیاده شود. یک راست رفت طرف مرد دهاتی و الاغ مردنی. دهاتی هاج‌وواج توی صورت دیویس نگاه کرد. چه شده بود؟ چرا همچو آدمی در برابر او سبز شده بود؟ دیویس خطاب به مترجمش گفت:

«ازش بپرس الاغش را می‌فروشد یا نه؟»

مترجم سؤال کرد. پیرمرد دستی به گردن باریک الاغ کشید، دوباره هاج‌وواج دیویس را تماشا کرد، ولی حرفی نزد. دیویس گفت:

«چی شده؟ چرا جواب نمی‌دهد؟»

مترجم سؤالش را تکرار کرد. پیرمرد چشمش را از صورت دیویس برداشت، گردن الاغش را بغل کرد، و آهسته گفت:

«نه آقا، فروشی نیست. این فقط یار و یاور من نیست، دوست من هم هست. نمی‌فروشمش.»

مترجم حرف‌های پیرمرد را برای دیویس ترجمه کرد. دیویس دست کرد توی جیبش، کیفش را درآورد، باز کرد، چند تا اسکناس را بیرون کشید و گرفت جلوی چشم پیرمرد:

«دوستت را در مقابل این پول‌ها به من می‌فروشی؟»

مترجم حرف‌های او را ترجمه کرد، پیرمرد سرش را تکان داد:

«پول خوبی است، ولی الاغ من فروشی نیست.»

حرف‌های دهاتی پیر شل‌تر از قبل بیان شده بود و شاید می‌شد که در مقابل دو برابر آن پول الاغ را بفروشد. مترجم فکرش را برای دیویس ترجمه کرد. دیویس چند اسکناس دیگر از کیفش درآورد، به اسکناس‌های قبلی افزود و همه را گرفت جلو چشم پیرمرد. دهاتی خم شد، دور چشم‌های الاغ را نرم و آرام بوسید. بعد دستش را دراز کرد، پول‌ها را گرفت، گذاشت توی جیب بغلی کتش. بعد از دیویس پرسید:

«می‌خواهی الاغ را چکارش کنی؟ این که راه نمی‌رود.»

مترجم حرف‌های او را برای دیویس ترجمه کرد. دیویس گفت:

«بهش بگو من نمی‌خواهم که این الاغ راه برود. می‌خواهم پرواز کند.»

افراد گروهان مهندسی دور و بر الاغ، آمریکایی و مترجم و پیرمرد جمع شده بودند. وقتی که مترجم حرف‌های دیویس را ترجمه کرد، از افراد، آن‌هایی که نزدیک‌تر ایستاده بودند، خندیدند. پیرمرد گفت:

«الاغ که پرواز نمی‌کند!»

مترجم ترجمه کرد. دیویس گفت:

«الاغ که دست آمریکایی افتاد، پرواز می‌کند! خیلی هم خوب پرواز می‌کند!»

مترجم ترجمه کرد. پیرمرد گفت:

«اگر الاغ پرواز می‌کند، می‌خواهم ببینم چطور پرواز می‌کند.»

مترجم ترجمه کرد. دیویس گفت:

«بهش بگو تماشا کند ببیند الاغش چطور پرواز می‌کند.»

دیوس رفت طرف جیپ، در را باز کرد، چهار قالب «تی‌ان‌تی» درآورد، با چهار تا چاشنی و مقداری فتیله، آمد طرف الاغ. یک قالب « تی‌ان‌تی » را گذاشت دور گوش راست الاغ و قالب دیگرش را دور گوش چپش، هر دو را محکم بست، چاشنی‌ها را کار گذاشت و بعد دو قالب دیگر را بست به زیر شکم الاغ. نزدیک بیضه‌های کبود و آویزانش، و بعد باز چاشنی‌ها را کار گذاشت و فتیله را با مهارت به هر چهار قالب بست و بعد سرش را بلند کرد، به دهاتی، مترجم و افراد گروهان گفت:

«حالا همه بروید پشت دیوار قایم شوید!»

دهاتی نمی‌خواست برود، ولی مترجم دستش را گرفت، کشید بردش پشت دیوار و بهش گفت که انگشت‌هایش را بکند توی گوش‌هایش و منتظر بماند. دیویس فتیله‌ی انفجار را قدری درازتر گرفت، از الاغ دور شد و فتیله را آورد تا پشت دیوار. الاغ بی‌خیال وسط جاده ایستاده بود، و شاید به این فکر بود که چرا صاحبش در این موقع روز، و درست وسط جاده رهایش کرده، رفته است. دیویس منتظر شد تا کامیونی که از دور می‌آمد، آمد و با صدای بوق بلند و گاز، از کنار الاغ، به سرعت رد شد و رفت. راننده متوجه جیپ آمریکایی و آدم‌هایی که پشت دیوار ایستاده بودند نشد. گرد و خاک کامیون که خوابید، الاغ در برابر چشم همه ظاهر شد که داشت وسط جاده می‌شاشید. مترجم گفت:

«چاشنی‌ها خیس نشود.»

دیویس گفت: «نه، خیس نمی‌شوند.»

فندکش را درآورد و سر فتیله را آتش زد. فتیله، با جرقه‌ی ناچیز و خائنانه‌اش شروع کرد به سوختن به طرف الاغ. دیویس دستش را بلند کرد، گذاشت روی شانه‌ی دهاتی. دهاتی چشم از الاغش نمی‌گرفت، و چون به دستور مترجم انگشت‌هایش را کرده بود توی گوش‌هایش، حتماً حرف‌هایی را که دیویس زد، نشنید:

«بیست ثانیه بعد، الاغت در آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید.»

عده‌ای از افراد گروهان، غرولندشان بلند شده بود که درست نیست حیوان زبان بسته‌ی خدا با «تی‌ان‌تی» منفجر شود. ولی هیجان حادثه بیش از آن بود که غرولند تبدیل به یک شکایت و اعتراض جمعی بشود. علاوه براین، همه غافلگیر شده بودند، و طوری الاغ را نگاه می‌کردند که انگار قرار است یک موشک قاره‌پیما به آسمان فرستاده شود. وقتی که جرقه‌ی مرموز به الاغ نزدیک شد، حیوان با خونسردی سرش را برگرداند و به آتش فتیله نگاه کرد، و بعد سرش را به همان حالت سابق برگرداند و منتظر ماند. جرقه رسید به الاغ. الاغ گرمای آن را در زیر شکمش حس کرد، روی جایی که خیس کرده بود، قدری این پا آن پا شد، انگار خرمگسی مزاحمش شده است، و بعد ناگهان، بیش از ده متر، به سرعت تمام، در حال دست‌وپازدن در هوا پرید و در همان حال منفجر شد، و تکه‌های بدنش بی آن که نظم و ترتیبی در کار باشد در آسمان پخش شد، و حتی قطعاتی از آن بر سر روی افراد افتاد. دهاتی، مبهوت، این صحنه را تماشا کرد، طوری که انگار، انفجار یک خواب بود. در جایی که قبلاً الاغ بود، حالا هیچ چیز دیده نمی‌شد. وقتی که پیرمرد فهمید که این الاغ او بود که قطعه قطعه شده، دست‌هایش را از روی گوش‌هایش برداشت، روی زمین نشست. تکیه داد به دیوار و مثل آدمی که عزیزش را از دست داده باشد و مطمئن باشد که چرخ مرگ را نمی‌توان به عقب برگرداند، شروع کرد به گریه. دیویس به مترجمش دستور داد:

«بگو افراد سوار کامیون‌ها شوند!»

 

دیویس همیشه از همه جا خبر داشت، و از ساده‌لوحی به دیگران هم همه چیز را می‌گفت. اکثر این خبرها مربوط می‌شد به روابط افسران آمریکایی با افسران ایرانی و خانواده‌هاشان، و یا روابط مستشارها با یکدیگر. چطور یک گروهبان خدمت سروان «برائون» می‌رسد. کدام یک از «باجی»‌ها از سرگرد «وود» حامله شده. زن کدام افسر آمریکایی از شوهرش طلاق خواسته، چون در آمریکا عاشق یک پسر بانکدار شده. در کنسول‌گری آمریکا کی با زن کی گرم گرفته یا رقصیده، یا ناگهان غیبش زده. چطور شد که دختر فرمانده لشکر با ستوان «بیلی» به تهران رفت. و کدام دختر استاندار با کدام ستوان آمریکایی مکاتبه دارد. روزی به مترجم گفت:

«دیگر حاضر نیستم از راه زمینی، از تبریز به تهران بروم. نرسیده به میانه، کامیون سرجوخه «کارتر» سه تا بچه دهاتی را یک جا زیر گرفته، هر سه را کشته. سرجوخه ماشینش را پنجاه شصت قدم دورتر نگه داشته، پیاده شده برگشته ببیند چه دسته گلی به آب داده. به محض دیدن جسدها بالا آورده، شکم یکی از بچه‌ها پاره شده بوده و رودهایش با تمام کرم‌های شکم ریخته بوده بیرون. ولی می‌دانی بعد چی شده؟ سرش را که بالا کرده، دیده همه اهالی ده دارند می‌آیند، و همه‌شان چوب تو دستشان گرفته‌اند. سوار کامیون شده دررفته. اهالی ده به استاندار، فرمانده لشکر تبریز و رئیس شهربانی شکایت کرده‌اند. ولی سر و صدای قضیه را خوابانده‌اند. فقط با دویست و پنجاه تومان که مستشاری داده به پدر و مادر بچه. دیگر هیچ آمریکایی حاضر نیست از راه زمینی به تهران برود. اهالی ده، همه جا را قورق کرده‌اند...

 

* یکه توکانلار: دکان‌های گنده؛ محله‌ای در شمال شهر تبریز در سر راه فرودگاه، که زمانی به داشتن مغازه‌های بزرگ شهرت داشت.

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت سوم مطالعه نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 15 آذر 1400 - 08:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2507

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 573
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096398