Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رازهای سرزمین من - قسمت اول

رازهای سرزمین من - قسمت اول

نویسنده: رضا براهنی

کینه‌ی ازلی

دشت وسیع سراسر از برفی یکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزدیک، و دست چپ، قله‌ی درخشان سبلان، کتیبه‌ای بود برفی که بر پیشانی آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاریک بود. هوای تاریک فرسخ‌ها از کامیون فاصله داشت، ولی کامیون سرسختی نشان می‌داد و به سوی این هوای تاریک شمالی حرکت می‌کرد. تاریکی نشانه‌ی آن بود که قدری دورتر، دیگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتی از پیشانی عظیم سبلان خبری نخواهد بود. به زودی زمین، مثل مشت گره‌کرده‌ای که در جیبی نگه داشته شده باشد، در پشت مه غلیظ شب پنهان می‌شد.

تابستان‌های دشت خسته‌کننده بود. چیزی جز کومه‌ها و کلبه‌های روستایی دیده نمی‌شد. گاهی پنج یا شش درخت کج و معوج باریک و گردوخاک‌پوشیده در دوردست به چشم می‌خوردند که انگار برای چیدن توطئه‌ای به هم نزدیک شده بودند. روی جاده، اگر جلوتر ماشینی حرکت می‌کرد، گردوخاک، زمین و آسمان را به هم می‌دوخت. برای دیدن طبیعتی سرشار از بلوغ و نبوغ زمین، باید آدم دست‌کم سی یا چهل فرسخ به سوی شمال می‌رفت. سنبل‌های جوان و بلند گندم‌ها تا چشم کار می‌کرد در زیر آسمان صاف و ناب مغان، با حرکت هر نسیم خرد و دمدمی، سر تکان می‌دادند، و بعد، از دامنه‌های اریب ارتفاعات سر برمی‌کشیدند. ولی پیش از آن‌که به درختان تنومند جنگل‌های رنگین و گیج‌کننده برسند، با فروتنی عقب می‌کشیدند. جنگل اول ذره ذره شروع می‌شد، و تپه‌هایش مثل سرهای جرب گرفته بودند که موهاشان جسته‌گریخته ریخته باشد، و بعد ناگهان بلندی‌های خیره‌کننده و وحشت‌آور، با گیسوی پرپشت بیشه‌ها، با هزاران چشم مرموز پرنده‌ها و حیوان‌ها و میوه‌ها و برگ‌ها شروع می‌شدند که آن‌قدر پوشیده از گیاه و ریشه و درخت‌های سر به آسمان کشیده بودند که نه زمین آن‌ها به چشم می‌آمد، و نه حتی از خلال شاخه‌ها و برگ‌ها، هوای درون آن‌ها و آسمان حاکم بر آن‌ها. زنبورها عطر گل‌ها را از این جنگل می‌مکیدند، هنگام سفر طولانی خود از جنگل‌ها به سوی جنوب، عطرها را در اعماق خود تبدیل به ستاره‌های درخشان و شیرین می‌کردند، و پس از سفر، شهد خود را در پرویزن شلوغ و پر زمزمه‌ی سبلان غربال می‌کردند. سبلان در عزلت عظیم و شیرین خود عسل را می‌پخت و قوام می‌آورد و بعد خیر و برکت خود را دودستی تقدیم آن‌هایی می‌کرد که زحمت زیارت از سنگ‌ها و سنگلاخ‌های خنک و ترد و مقدس آن را به خود هموار کرده باشند.

ولی حالا زمستان بود، از گردوخاک خبری نبود. از کهکشان زنبورها هم خبری نبود. دشت زیر پای سبلان خسته‌کننده نبود. حالا همه‌چیز برفی، پاک و سفید بوده و برف چشم بی‌عینک را می‌آزرد. راننده‌های دیگر حتماً خطر را پیش‌بینی کرده بودند که نخواسته بودند بیایند. راننده‌های کامیون‌های غول‌پیکر، این راننده‌های ترک، خرابی هوا را بو می‌کشیدند. می‌دانستند که نباید گول چند فرسخ هوای صاف را بخورند. از تبریز حرکت نمی‌کردند، و یا اگر حرکت می‌کردند، آرام آرام، برف روی جاده را می‌شکافتند، یا له و لورده و آب می‌کردند و می‌آمدند، و بعد، به محض این‌که اولین کامیون چپه شده را می‌دیدند که مثل کوه کوچکی، پس از یک پشتک‌واروی خطرناک، در کنار جاده غلتیده است، حس پیشگویی راننده‌ها به کار می‌افتاد و مجبورشان می‌کرد که در اولین قهوه‌خانه‌ی سر راه بخوابند، و آن‌وقت آب آتش، در گوشه‌ی تاریک قهوه‌خانه، در زیر نور خفیف پیه‌سوز، گلوی خشک مردها را کباب می‌کرد؛ انگشت‌های روغنی و حرفه‌ای‌شان در کاسه‌ی آبگوشت فرو می‌رفت، برمی‌خاست و دوباره فرو می‌رفت، و بعد، صدا در صدای گرامافون، آواز خشن، حسرت‌انگیز و پر‌خاطره‌ی ترکی، از حنجره‌ها بیرون می‌خزید و تبدیل به آوازی دسته‌جمعی می‌شد:

 

پیالالاری رف ده دی  گورمه می‌شم بیر هفده دی
یار بیزه قوناخ گله‌جک  سوز وئریب صاباخ گله‌جک
بیلمیرم هاواخ گله‌جک یار بیزه قوناخ گله‌جک

(ترجمه اشعار: پیاله‌هایش روی رف است/ یک هفته می‌شود که ندیدمش/ یار به خانه‌ی ما مهمان می‌آید/ قول داده که فردا می‌آید/ نمی‌دانم کی می‌آید/ یا به خانه‌ی ما مهمان می‌آید.)

آواز که تمام می‌شد، هرکسی سربه‌سر دیگری می‌گذاشت، و بعد خواب می‌آمد، مردان خسته و خراب را می‌ربود و قامت رشیدشان را در گوشه‌ی قهوه‌خانه، زیر پتو یا لحاف مچاله می‌کرد. اگر یکی از بیرون نگاه می‌کرد، و از لای روزنامه‌های چسبیده به پنجره‌ها به جای شیشه‌های شکسته، بدون تردید، در زیر نور خفیف و مختصر و محتضر پیه‌سوز، لُپ‌های پف‌کرده، سبیل‌های پرپشت پراکنده و ته‌ریش‌های چندروزه را تشخیص می‌داد، و حتی اگر تخیل خود را به کار می‌انداخت، نه تنها بوی تنهای مردانه را می‌شنید، بلکه حتی از رؤیای راه‌ها، آدم‌ها و خانه‌ها و قهوه‌خانه‌های دیگری که آن‌ها به خواب می‌دیدند، خبر می‌گرفت و می‌فهمید که حتی این مردان انباشته از نقشه‌های پیچاپیچ راه‌ها، گردنه‌ها و برف‌ها و بهمن‌ها، در خواب، به همان اندازه معصوم، ساده و بی‌مهارت هستند که کودکان ده یا دوازده ماهه، وقتی که به زحمت بلند می‌شوند، چند قدمی می‌روند، و بعد یا زمین می‌خورند و یا با شتاب خود را در میان بازوهای مادر یا پدرشان یله می‌کنند، و بعد که خستگی در کردند، دوباره به همان روال قبلی راه می‌افتند.

 

گروهبان آمریکایی کلاه‌کارش را برداشته بود گذاشته بود کنارش، روی صندلی. سرِ طاس گِردش برق می‌زد، فک پایینش جلو آمده بود و زیر پوست لیمویی‌اش، درشت می‌نمود. با چشم‌های برجسته‌ی آبی‌اش چنان جاده را می‌پایید که انگار جاده افسونش کرده. جاده بسیار باریک بود و معلوم بود که چند ساعتی است از روی آن عبور و مروری نشده. خط چرخی در هیچ‌جا دیده نمی‌شد. فقط از روی حواشی جاده می‌شد فهمید که جاده‌ای هم در کار است. یک اشتباه ساده کافی بود تا کامیون از جاده خارج شود.

مترجم جوانی که بغل دست راننده نشسته بود، مثل اکثر تبریزی‌ها، چشم‌های میشی داشت، با گونه‌های نسبتاً برجسته، نیمه‌ترکمن و نیمه‌غیرترکمن. دست‌های چاقش را گذاشته بود روی ران‌هایش. لب‌های نسبتاً کلفتش نیمه باز بود و موهای پرپشت مشکی مایل به قهوه‌ای‌اش با خط‌های تیز بالای صورت و حاشیه‌ی گوش‌هایش، خوب سلمانی شده بود. او نیز مثل آمریکایی داشت جاده را می‌پایید. توی کامیون گرم و امن بود. چهار چشم هراسان از کامیون، حواشی نیمه‌آشکار و نیمه‌پنهان جاده را که هر لحظه ممکن بود با غرق شدن در بقیه زمین برف‌پوش پیشروی کامیون را غیرممکن کند، می‌پاییدند. مترجم رانندگی بلند نبود و به همین دلیل حرکت کامیون بر روی برف به نظرش مرموز و غیرقابل پیش‌بینی می‌آمد. در دوردست، حتی سایه‌ی کلاغی هم دیده نمی‌شد.

وسط‌های راه مترجم آمریکایی گفته بود که بهتر است مسافرت را عقب بیندازند و به تبریز برگردند و منتظر باز شدن راه‌ها بشوند. گروهبان آمریکایی گفته بود بهتر است به راه خود ادامه دهند. شاید آن‌ور سراب جاده بهتر باشد. و بعد که موقع بنزین‌زدن، راننده‌های دیگر گفته بودند که بهتر است توی قهوه‌خانه بخوابند تا فردا کامیون‌های گنده‌تر و تانکرها راه بیفتند و راه را باز کنند، گروهبان دیویس با سوءظن راننده‌ها را نگاه کرد، به مترجمش به انگلیسی گفته بود:

«به ما گفته‌اند که تو هیچ کدام از قهوه‌خانه‌های سر راه نخوابیم. هیچ کس را هم بین راه سوار نکنیم.»

بدین ترتیب قهوه‌خانه منتفی شده بود، ولی آمریکایی امیدوار بود. مرتب می‌گفت:

«می‌رسیم. بهت قول می‌دهم که می‌رسیم.»

ولی به این زودی معلوم بود که قولش پا در هوا است. هرچند کیلومتر، از سرعت کامیون می‌کاست، و یک بار هم که ایستاد تا پیاده شود و برود روی برف‌ها بشاشد، و سیگاری روشن کرد و متفکر برگشت، آمد پشت رل نشست، این دیگر بدیهی بود که نخواهند توانست به راه خود ادامه دهند. گروهبان «دیویس» مجبور شد چرخ‌های کامیون را سه چهار بار این‌ور آن ور بچرخاند تا راهی برای حرکت نسبتاً سریع آن پیدا کند و کامیون را از میان برف بیرون بکشد، و بعد که چندین بار در طول راه عاجز شد، مترجم مجبور شد پیاده شود و کامیون را هل بدهد. و مگر کامیون تکان می‌خورد و بعد در چند فرسخی گردنه، برف، نرم نرمک، و نازک و پاکیزه، شروع شد، و دیویس همه‌ی فحش‌هایش را به برف و جاده و ماشین و کوه و بیابان داد، و آخر سر کامیون دو و نیم تنی مستشاری نظامی آمریکا در کنار جاده با سر توی برف نشست، طوری که چرخ‌ها جلو و دماغ کامیون توی برف فرو رفت، و موتور از کار افتاد. حالا دیگر برف به بوران و توفان سهمگینی تبدیل شده بود که سیلی‌هایش بر شیشه‌های کامیون نواخته می‌شد، و انگار می‌خواست که کامیون را از جا بکند و ببرد در میان دره‌های آن سو پرتاب کند. گروهبان دیویس و مترجمش پیاده شدند و رفتند از پشت کامیون پتوها را برداشتند و آوردند به جلوی کامیون. آمریکایی به برف و بوران و پتو و ایران فحش می‌داد. ساندویچ‌هایی را که توی داشبورد گذاشته بودند، درآوردند و مشغول خوردن شدند.

 

گرگ گرسنه‌ی بلند و پوزه‌دراز را دو سه فرسخ جلوتر، دو سه بار دیده بودند. وقتی که کامیون گیر می‌کرد و پیاده می‌شدند و هلش می‌دادند، گرگ به کامیون نزدیک می‌شد، و بعد که کامیون راه می‌افتاد، گرگ به ناچار، عقب می‌ماند و فاصله می‌گرفت. وقتی که کمی دورتر، به علت درگیری با برف، آمریکایی و مترجمش دوباره توقف می‌کردند و پیاده می‌شدند، گرگ را می‌دیدند که سریع و مصمم، و جست‌وخیزکنان، مثل دیوانه‌ای که سر به کوه و بیابان گذاشته باشد، بر روی برف‌های دشت می‌دود و می‌آید. حیوان دیگری در صحرا دیده نمی‌شد. سایه سبلان در قعر بوران فرو می‌رفت، و گه گاه از پشت شبکه‌ی برفی بوران، کلبه‌های کوچک توسری‌خورده‌ی روستایی، مثل تصاویر مبهم خواب یا هذیان، در سمت راست دیده می‌شد. وقتی کامیون پوزه‌اش را در برف فرو برد، نگاه که کردند، دیگر گرگ را ندیدند. و شاید این به دلیل برف و بوران بود. صحرا به قطب بدوی بی‌پایانی می‌ماند که کامیونی در آن فرو رفته باشد، هم آشنا بود، هم بیگانه، مثل فیلمی که از خانه‌ی آدم برداشته باشند، منتها دوربین در جایی قرار گرفته باشد که آدم تا مدتی نفهمد این فیلم، فیلم خانه‌ی اوست.

 

دیویس نه خوب بود و نه بد. روی هم ترسو بود. از روی سادگی سؤال پشت سؤال از مترجم می‌کرد. مترجم جواب بعضی از سؤال‌ها را می‌دانست و بعضی را نمی‌دانست.

«چرا فاحشه‌های تبریز نمی‌خواهند با آمریکایی‌ها عشقبازی کنند؟»

«والله نمی‌دانم. باید از خودشان بپرسی.»

«پس چرا حاضر بودند با روس‌ها بخوابند؟»

«کی؟»

«موقع اشغال تبریز توسط ارتش سرخ.»

«من خبر ندارم. وانگهی بهتر است فاحشه‌های تبریز را از شرکت در جنگ سرد بین بلوک شرق و غرب معاف کنی.» و بعد مترجم گفت: «فکر نمی‌کنم مسأله‌ی روس‌ها مطرح باشد. یک عده از سربازان شوروی، ترک بودند.»

«که چی؟»

«نمی‌دانم. شاید مسأله‌ی زبان مطرح بوده.»

«و یا شاید ملت و ملیت و مزخرفاتی از این قبیل. وانگهی اگر مرا متهم می‌کنی که قانون جنگ سرد را شامل حال فاحشه‌ها می‌کنم، تو هم داری موضوع زبان و ناسیونالیسم را شامل حال این آدم‌ها می‌کنی. تاریخ و جغرافی من خوب نیست. فرق زبان‌ها را هم بلد نیستم. به گمان من، فاحشه، فاحشه است، همیشه هم به فکر پول یک مرد است، نه زبان و ملیتش.»

«پس به من این یک مسأله را بگو: از یک فاحشه‌ی سیاه و یک فاحشه سفید، کدام یک را انتخاب می‌کنی؟»

«این که پرسیدن ندارد، سفید را.»

«چرا؟»

«به دلیل این که سفید است، از جنس من است. من حتی یک فاحشه‌ی سفید را به یک زن سیاه ترجیح می‌دهم.»

«چرا؟»

دیویس درمانده، سؤال را با سؤال جواب داد:

«چرا دختر دکتر شایان با سرگرد همه جا می‌رود؟ دختره صبحانه را با سرگرد می‌خورد، بعد دو تایی می‌روند به اتاق سرگرد، بعد بیرون، ناهار می‌خورند، بعد دوباره می‌روند به اتاق سرگرد. سرگرد اصلاً سرِکار نمی‌آید. چرا دختر دکتر شایان با این سرگرد آمریکایی می‌خوابد، ولی فاحشه‌های تبریز با من نمی‌خوابند؟»

«شاید علتش این است که شرف فاحشه‌ها همیشه از شرف اشراف بالاتر بوده.»

دوباره دیویس درماند، و جوابی که داد یک اتهام بود:

«می‌دانی، بند ناف تو را در مسکو چال کرده‌اند. هیچ نفهمیدم که چطور شد رکن دوم لشکر تصویب کرد تو مترجم آمریکایی‌ها بشوی.»

«هروقت یک نفر در ایران حرفی می‌زند که آمریکایی‌ها یا دولت خوششان نمی‌آید، بلافاصله بهش می‌گویند، بند ناف تو را در مسکو چال کرده‌اند. بحث فاحشه‌های تبریز چه ربطی به مسکو دارد؟ بند ناف مرا در یک‌جا چال کرده‌اند، و آن هم تبریز است. وانگهی رکن دوم چاره نداشت. آدم دیگری نبود که انگلیسی بلد باشد.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رازهای سرزمین من - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رازهای سرزمین من - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: یکشنبه 14 آذر 1400 - 11:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2342

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 498
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096323