نام شیطان بانوی ملّاک را به وحشت انداخت، چنان که چهرهاش رنگ باخت و فریاد کشید:
- اسم او را نبر. سه شب است که این ملعون به خواب من میآید. یک شب پس از دعا خواندن فکر کردم چون با ورق فال میگیرم، شاید خدا او را برای مجازات من فرستاده باشد. قیافهاش خیلی وحشتناک بود. شاخهایش از شاخ گاو هم بلندتر بود.
- من تعجب میکنم که چرا آنها دَه تا دَه تا به خواب شما نمیآیند. او فقط از راه بشردوستی و خیرخواهی میخواست به شما بگوید که «من میبینم پیرزن فقیری رو به ورشکستگی و افلاس میرود و بهزودی فقیر و محتاج میشود...» آری، امیدوارم که شما ورشکست بشوید و ملک شما خراب و ویران شود.
پیرزن با ترس و وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- چرا نفرین میکنید؟
- من نمیدانم با چه کلمهای شما را توصیف کنم. اگر نخواهم حرف زشتی زده باشم باید بگویم که شما درست به سگ پاسبانی میمانید که روی علفها دراز کشیده باشد. نه خود علف میخورد و نه میگذارد به دیگران برسد. من چون مقاطعهکار هستم و با دولت معامله دارم میخواستم از شما محصولات کشاورزی بخرم.
این سخن بیاراده به زبان او آمد. اما نام مقاطعهکارِ دولت ناگهان در ناستاسیا پطرونا اثر عجیبی کرد، چون با عجز و التماس گفت:
- چرا این طور عصبانی شدید؟ اگر میدانستم تا این اندازه عصبی و آتشینمزاج هستید هرگز در این باره با شما حرف نمیزدم.
- آخر حق دارم عصبانی شوم.
- خوب، خوب. من حاضرم که آنها را پانزده روبل به شما بفروشم و اما پدرجان! در معاملۀ با دولت اگر اتفاقاً به آرد، چاودار، گندم، بزغاله و گوشت گاو احتیاج داشتید مرا فراموش نفرمایید.
چیچیکوف با دست قطرات عرق را که مثل جوی کوچکی بر صورتش جاری بود پاک کرد و گفت:
- مادرجان! شما را فراموش نمیکنم.
بعد از او پرسید که آیا در شهر آشنا یا نمایندۀ مورد اعتمادی دارید که بتوان به وکالتِ او تشریفاتِ محضر و تنظیم سند را انجام داد؟
کاروبوچکا گفت:
- البته. کیریل پسر بزرگ کشیش ما، که در عدلیه خدمت میکند مورد اعتماد من است.
چیچیکوف از او خواهش کرد تا وکالتنامهای به نام او بنویسد و برای این که به پیرزن زحمت نداده باشد خود متن وکالتنامه را انشا کرد.
در این ضمن کاروبوچکا با خود میاندیشید: «چه خوب بود اگر او آرد، گاو و گوسفند مرا برای دولت میخرید. از دیشب مقداری خمیر باقی مانده. حالا میروم به فتینا میگویم نان لواش برایش بپزد. بهتر است پیروگِ تخممرغ هم برایش تهیه کنم. پیروگهایی که در خانۀ ما پخته میشود تُرد و خوشمزه است. به علاوه، پختنش هم زیاد طول نمیکشد.»
برای انجام این فکر و پختن پیروگِ تُرد و خوشمزه و تکمیل غذای سفره با یکی دیگر از محصولات آشپزخانهاش، از اتاق بیرون رفت. چیچیکوف هم به اتاق پذیرایی، که شب قبل در آنجا به سر برده بود برگشت تا اسناد لازم را از صندوق بردارد. اتاق پذیرایی را مرتب کرده، تختخواب فنریِ مجلل را از آنجا برده و به جایش میز کوچکی مقابل نیمکتِ راحتی گذاشته بودند. چیچیکوف صندوق را روی میز گذاشت و کمی نفس تازه کرد. احساس میکرد مثل کسی که در رودخانه افتاده باشد، سراپایش غرق عرق شده است، زیرا لباسهایش، از پیراهن تا جوراب، همهتر بود. پس از اندکی استراحت، با خود گفت: «خدا این پیرزن را بکشد.»
سپس صندوق را باز کرد. نویسنده مطمئن است که برخی از خوانندگان کنجکاوند و میخواهند از محتویات صندوق و وضع و ترتیب اشیای درون آن آگاه شوند. پس چرا آتش کنجکاوی ایشان را فرو ننشانم؟ وضع داخلی صندوق از این قرار بود:
در وسط یک جاصابونی و در اطراف آن شش هفت شیار نازک برای جادادن تیغ صورتتراشی تعبیه شده بود. پس از آن فضای چهارگوشی جلبنظر میکرد که در میان آن شِندان، دوات، قلم، لاک و دیگر اشیای باریک و بلند قرار داشت. فضای باقیماندۀ جعبه به وسیلۀ دیوارههای نازک به فضاهای کوچکتری تقسیم میشد که در آن اشیای کوچکتر، از قبیل کارت ویزیت، بلیت تئاتر و نظایر آن، که چیچیکوف به رسم یادگار نگه میداشت، جا داده شده بود. در زیر قسمت این جعبه، که برداشته میشد فضای دیگری برای حفظ اوراق و اسناد و نیز یک جعبۀ سِرّی کوچک برای نگهداری پول وجود داشت که به شیوۀ مرموزی از جِدار صندوق خارج میشد.
چیچیکوف قلمش را تمیز کرد و به نوشتن پرداخت. در این هنگام صاحبخانه به اتاق آمده، کنار او نشست و گفت:
- پدرجان! خوب صندوقی دارید. حتماً آن را در مسکو خریدید؟
چیچیکوف همانطور که مشغول نوشتن بود جواب داد:
- آری، در مسکو خریدم.
- من در نگاهِ اول دانستم که این را از آنجا خریدهاید، چون اشیای خوب فقط در مسکو ساخته میشود. سه سال پیش خواهر من کفشهای گرمی برای بچهها از مسکو آورد. کفشها آن قدر محکم بود که تا حالا دوام آورده است.
بعد نگاهی به داخل صندوق انداخت و گفت:
- وای چقدر کاغذ مارکدار در صندوق شماست. خواهش میکنم یک برگ از این کاغذها را به من بدهید. من کاغذ مارکدار ندارم. اگر روزی لازم شد که عرضِ حالی به عدلیه بدهم نمیدانم روی چه کاغذی بنویسم.
چیچیکوف برای او توضیح داد که اینها از آن نوع کاغذها نیست که برای تنظیم سندِ معامله یا تحریر اوراقِ عرضِ حال به کار میرود، ولی برای آرام کردنش یک برگ از آن را که تمبر یکروبلی داشت به وی داد. وقتی وکالتنامه را نوشت آن را برای امضا به خانم صاحبخانه داد و ضمناً تقاضا کرد که صورت اسامی موژیکهای مرده را به او بدهد. متأسفانه بانوی ملّاک هیچ وقت لیستی از اسامی این دهقانانِ مرده برنداشته بود که رونوشت آن در اختیارش باشد. فقط نامشان را از حفظ میدانست. چیچیکوف او را واداشت تا اسامی یکایک آنها را دیکته کند. نام و لقب برخی از آنها او را به شگفتی وامیداشت، به طوری که پس از شنیدن هریک از اسامی و القاب نخست قدری مکث میکرد و بعد به ثبت آن میپرداخت. مخصوصاً پس از شنیدن نام «پِطِرساوالیف تغارشکن» از تعجب نتوانست خودداری کند و گفت:
- عجب اسم طول و درازی!
یکی از آنها «کارودی کیرپیچ» و دیگری «چرخ ایوان» لقب داشت. چیچیکوف پس از فراغت از نوشتن فهرست اسامی دهقانانِ مرده نفس عمیقی کشید و بوی فریبندۀ غذای سرخشده در روغن مشامش را معطر ساخت.
صاحبخانه گفت:
- خواهش میکنم چاشت صرف کنید.
چیچیکوف نگاهی به اطراف انداخت و دید قارچ، پیروگ، گوشت سرخ شده و اغذیۀ دیگر با نان لواش روی میز چیده شده است.
صاحبخانه گفت:
- این پیروگ تخممرغ بسیار خوشمزه است.
چیچیکوف بشقاب پیروگ را پیش کشید و تحسینکنان نیمی از آن را خورد. حقیقتاً پس از آن همه سر و کلّه و چانه زدن با پیرزن، خوشمزهتر به نظر میرسید. باز صاحبخانه گفت:
- نان لواش چطور؟
* شندان: ظرفی بود دربسته با سوراخهای بسیار ریز در بالا، که در آن شنِ بسیار نرم برای خشک کردن نوشتهها میریختند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت آخر مطالعه نمایید.