در پاسخ چیچیکوف سه نان لواش را به هم پیچیده، در کرۀ داغ فرو برد و در دهان گذاشت و با دستمال سفره دست و دهان خود را پاک کرد. پس از آنکه این کار را سه چهار بار انجام داد از میزبان تقاضا کرد دستور دهد کالسکۀ او را ببندند. ناستاسیا پطرونا همان دَم فتینا را برای انجام تقاضای مهمان فرستاد و در ضمن به او دستور داد تا چند نان لواشِ گرم هم بیاورد.
چیچیکوف به خوردن لواشهایی که خدمتکار آورده بود مشغول شده، گفت:
- مادرجان! لواشهای شما خیلی خوشمزه است.
صاحبخانه گفت:
- در آشپزخانۀ من غذاهای خوب تهیه میشود، اما افسوس که چند سالی است محصولمان خوب نیست... گندم و جو به دست نمیآی...
اما همین که دید چیچیکوف کلاهش را برداشت، گفت:
- راستی، پدرجان! چرا این قدر عجله میکنید؟ هنوز کالسکۀ شما آماده نیست.
- آماده میشود مادرجان! آماده میشود. درشکۀ مرا زود میبندند.
چیچیکوف به دهلیز آمده، تکرار کرد:
- فراموش نمیکنم. فراموش نمیکنم.
صاحبخانه که به دنبال میرفت پرسید:
- پیه خوک نمیخرید؟
- چرا نمیخرم؟ میخرم اما بعد...
- در عید نوئل پیه خوکِ من برای فروش حاضر است.
- میخریم، میخریم، میخریم. همهچیز میخریم. پیه خوک هم میخریم.
- شاید پَرِ مرغ هم لازم داشته باشید. نزدیک عید پاک پَرِ مرغ هم برای فروش دارم.
چیچیکوف گفت:
- خوب، خوب.
وقتی به جلوخان رسیدند صاحبخانه گفت:
- پدرجان! میبینی که درشکۀ شما را هنوز نبستهاند؟
- میبندند. فقط به من بگویید که از چه راهی باید به جادۀ اصلی رفت.
صاحبخانه گفت:
- چطور باید راه را به شما نشان داد؟ این کار مشکلی است. پیچ و خمهای زیادی در سر راه وجود دارد. من دختر زرخریدی را همراه شما میفرستم. در کالسکه جایی هست که او بنشیند؟
- البته.
- من این دختر را همراه شما میفرستم. او راه را خوب بلد است، اما مبادا او را با خود ببرید! چندی پیش تاجری یکی از دخترهای مرا با همین نیرنگ همراه خود برد.
چیچیکوف به او اطمینان داد که دختر را همراه خود نخواهد برد و کاروبوچکا آرام گرفت و به تماشای حیاط و چیزهایی که در آن بود پرداخت؛ به کلیددارِ خانه که کاسۀ چوبیِ پر از عسل را از انبار بیرون میآورد و به موژیکی که در کنار در ایستاده بود خیره شد و رفته رفته مفتون و مجذوب امور خانهداریاش گردید. اما چرا باید این قدر به کاروبوچکا توجه کرد؟ چه کاروبوچکا باشد چه بانو مانیلوف، چه امور خانهداری باشد، چه امور دیگر... باید اینها را کنار گذاشت. وضع بسیار پیچیده و بغرنج است. شادمانی و سُرور در یک آن به اندوه و غم مبدل میشود. باید در مقابل این تغییر و تحول پایداری کرد. خدا میداند که در یک لحظه چه افکار و خیالاتی به ذهن انسان راه مییابد. حتی شاید انسان فکر کند: آیا به راستی امکان دارد که کاروبوچکا در نردبانِ بیپایانِ تکاملِ بشری، چنین درجه و مرتبۀ پَستی را اشغال کرده باشد؟ آیا به راستی پرتگاهی وجود دارد که او را از خواهری جدا کند، که در میان دیوارهای خانۀ اشرافی با پلههای آهنیِ مِسکوب و قالیهای گرانبها محصور شده و کسی را به وی دسترسی نیست و بیشتر وقتها در پشت اوراق کتابی که هرگز به پایان نمیرساند، به انتظار ورود مهمانان برجسته و بذلهگو خمیازه بکشد تا در حضورشان میدانی برای خودنمایی و جولانِ عقل و هوشِ عالی و درخشان خویش پیدا کند و فرصت آن را بیابد که افکار خود را که حولِ محور قوانینِ مُدِ هفتۀ اخیرِ شهر دور میزند ابراز دارد؟ یا به جای آن که دربارۀ امور خانه و ملکش که از برکت بیاطلاعیِ وی از امور خانهداری و کشاورزی وضعی آشفته و پریشان و بیسروسامان دارد بیندیشد، یا این که دربارۀ تحولات سیاسی و خطّ سیری که اصول کاتولیکیِ جدید میپیماید فکر کند... خلاصه آیا به راستی آن پرتگاهی که کاروبوچکا را از چنین خواهری جدا ساخته، این چنین عمیق و بزرگ است؟ اما ما از این مقوله میگذریم! اما چرا باید در این باب سخن گفت؟ اما چرا باید در میان دقایقِ سُرور و شادی و فراغت و آسودگی و لحظههای بیفکر و بیخیالی ناگهان این میل عجیب خود به خود پدیدار گردد و آثار خنده از چهره محو نشده، در همان محیط و در میان همان مردم ناگهان آثار اندوه و نگرانی بر آن چهره ظاهر گشته و آن را دگرگون سازد و چنین به نظر برسد که نوری دیگر بر آن تافته است.
چیچیکوف که سرانجام کالسکهاش را از دور دید گفت:
- این هم کالسکه. این هم کالسکه. پرگو! چرا این قدر معطل کردی؟ مثل اینکه هنوز مستیِ دیشب از سرت نپریده است.
سلیفان به این سخن پاسخی نداد.
- مادرجان! خداحافظ. پس آن دختر کجاست؟
بانوی ملّاک به دختر یازدهسالهای که پیراهن خانۀ رنگشدهای پوشیده و پابرهنه کنار جلوخان ایستاده بود و پاهای گِلآلود و چرکینش از دور مثل چکمه به نظر میرسید گفت:
- پلاگیا! راه را به آقایان نشان بده.
سلیفان در سوار شدن به دخترک کمک کرد. پلاگیا یک پا را روی پلۀ کالسکه گذاشت، آن را کثیف کرد و بالا رفته، پهلوی سلیفان نشست. پس از او چیچیکوف پایش را روی پله گذاشت بالا رفت و در نتیجۀ سنگینیِ او کالسکه به یک طرف خم شد. وقتی چیچیکوف در کالسکه نشست گفت:
- حالا خوب شد. مادرجان! خداحافظ.
سلیفان در تمام راه قیافهای جدی داشت و در راندن کالسکه بسیار دقت میکرد. او معولاً وقتی این قیافه را به خود میگرفت که یا گناهی مرتکب شده یا مست باشد. اسبها خیلی پاک و تمیز بودند. خاموتِ یکی از آنها که تقریباً پاره و مندرس بود و از زیر چرمِ آن کاه بیرون میریخت ماهرانه دوخته شده بود. سلیفان در طول راه ساکت بود. فقط گاهی شلاق را به طرف اسبها تکان میداد و از گفتن کلماتِ آموزنده به آنها خودداری میکرد. هرچند مادیان ابلق مایل به شنیدن سخنانِ متنبّهکننده بود، ولی حس میکرد که امروز مَهاری در دست درشکهچیِ پُرگو، شُل و آزاد است و شلاقش فقط تشریفاتی پشت او را نوازش میدهد، اما از دهان این مردِ عبوس و تُرشرو این بار به جز صدای یکنواخت و نامطبوع «خوب، خوب، کلاغ، مواظب باش» صدای دیگری به گوش نمیرسید. حتی اسب کَهَر و دستیار قاضی هم راضی نبودند، زیرا یک کلمه حرف مؤدبانه و مهرآمیز هم از درشکهچی نشنیدند. اسب ابلق ضربات خوشایندی بر بدن نرم و چاقش احساس میکرد. او گوشها را تیز کرده، پیش خود میاندیشید: «ببین چه هوسی پیدا کرده. خدا میداند به کجای من شلاق میزند! به جای این که مستقیماً به پشت من بزند دستۀ شلاق را زیر کفل یا در سوراخ گوش من فرو میکند.» سلیفان با شلاق به سمت جادهای که از باران خیس شده بود و از میان کشتزارهای سبز و خرّم میگذشت اشاره کرد و با لحنی سرد و بیاعتنا، از دخترک پرسید:
- باید به راست پیچید؟
دخترک پاسخ داد:
- نه، نه. خودم وقتش را به شما میگویم.
وقتی درشکه به دوراهی نزدیک شد سلیفان پرسید:
- پس، از کدام سمت باید رفت؟
دخترک با دست طرفی را نشان داده، گفت:
- از آنجا.
سلیفان گفت:
- آه! این که طرفِ راست است. معلوم میشود هنوز دست چپ و راستش را نمیشناسد.
هوا خیلی عالی بود، ولی زمین به اندازهای گِل بود که چرخهای کالسکه تا نزدیک محور در گِل و لای فرو میرفت و قشر ضخیمی از آن به دور چرخها میچسبید و کالسکه را به میزان قابلملاحظهای سنگین میکرد، به علاوه، زمین از خاک رُس و گِل و لای آن فوقالعاده چسبنده بود. به همین علّت نتوانستند تا قبل از نیمروز به ملک مجاور برسند و اگر دخترک نبود قطعاً موفق به این کار هم نمیشدند، زیرا جاده مثل خرچنگهای محبوس که از تور بیرون میافتند، به هر سو میخزید و سلیفان برای پیدا کردن راه چارهای جز توسل به تدبیر و تجربۀ خود نداشت. به زودی دخترک به طرف ساختمانی که از دور سیاهی میزد اشاره کرد و گفت:
- آن جادۀ اصلی است.
سلیفان پرسید:
- آن ساختمان چیست؟
دخترک گفت:
- همان خانه.
سلیفان گفت:
- خوب، حالا دیگر خودمان میتوانیم به آنجا برسیم. تو پیاده شو و به خانۀ خودتان برگرد.
سپس کالسکه را نگه داشت و دخترک را در پایین آمدن کمک کرد و از میان دندانهای به هم فشرده گفت:
- عجب پای کثیفی داری.
چیچیکوف یک سکۀ مسی به دختر داد و از این که برای اولین بار در زندگی سوار کالسکه شده است شاد و خرّم به خانه بازگشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.