چیچیکوف متوجه شد که پیرزن از مسئله پرت است و باید قضیه را برای او توضیح دهد. پس در چند کلمه برای او روشن کرد این انتقال یا فروش در سند انجام میگیرد و به این وسیله، دهقانان زنده قلمداد میشوند.
پیرزن به او خیره شد و گفـت:
- اما اینها به چه درد شما میخورند؟
- این مسئله دیگر به شخص من مربوط است.
- آخر آنها مردهاند.
- کسی هم نمیگوید که زنده هستند. مرده بودن آنها برای شما ضرر دارد چون باید برایشان مالیات بپردازید. اما من اکنون شما را از دردسر پرداختِ مالیات خلاص میکنم. میفهمید؟ نه تنها شما را از شرّ آنها خلاص میکنم، بلکه پانزده روبل هم به شما میپردازم. خوب، حالا مطلب روشن شد؟
پیرزن با تردید و دودلی گفت:
- حقیقتاً نمیدانم چه کنم. من هرگز دهقانانِ مرده را نفروختهام.
- البته خیلی عجیب بود اگر آنها را به کسی میفروختید. شاید فکر میکنید که نگه داشتن این ارواح برای شما فایدهای هم دارد؟
- نه، من چنین فکری نمیکنم. نگه داشتن آنها چه فایدهای دارد؟ هیچ. تنها چیزی که باعث ناراحتی من شده، این است که آنها مردهاند.
چیچیکوف با خود اندیشید: «به نظر میرسد این پیرزن خیلی سمج و یک دنده است.» پس با صدای بلند گفت:
- مادرجان! گوش کن. قضاوت شما درست است. اما با این وضع هم که شما مجبورید مالیات آنها را مثل زندهها بپردازید، بالاخره روزی ورشکست میشوید.
بانوی ملّاک حرفش را قطع کرده، گفت:
- پدرجان! از مصیبت گفتی و کردی کبابم! همین سه هفتۀ پیش بود که صد و پنجاه روبل پول نقد دادم و سبیل مأمور مالیه را چرب کردم.
- خوب، مادرجان! میبینید که حالا دیگر احتیاج به چرب کردن سبیل مأمور مالیه نخواهید داشت چون بعد از این، من مالیاتِ سرانۀ آنها را پرداخت میکنم نه شما. تمام مسئولیت را من به عهده میگیرم. حتی مخارج محضر و تنظیم سند را هم از جیب خودم میپردازم. آیا منظورم را فهمیدید؟
پیرزن به فکر فرو رفت. او میدید که این معامله صددرصد به نفعش است، ولی معاملهای بسیار تازه، عجیب و بیسابقه است، به همین دلیل ترس و وحشت شدیدی بر او مستولی شد که مبادا این خریدار به طریقی قصد فریب وی را داشته باشد. اصلاً خدا میداند که این مرد در آن وقتِ شب از کجا پیدایش شده است.
چیچیکوف گفت:
- مادرجان! اگر موافقید دست خود را در میان دستان من بگذارید.
- پدرجان! راستش را بخواهید برای من هرگز پیش نیامده مردهها را بفروشم. دهقانان زنده را فروختهام. مثلاً سه سال پیش دو دختر زر خرید را هر یک صد روبل به پاتروبوف دادم. او هم خیلی از من ممنون بود، زیرا آنها دختران لایق و کاردانی از آب درآمده بودند. آنها حتی میتوانستند دستمال سفره ببافند.
- خوب، من با رعایای زندۀ شما کاری ندارم. خدا پشت و پناهتان باشد. من پیشنهاد خرید مردهها را میکنم.
- البته، البته. اما اولاً من میترسم که مبادا در این معامله ضررکنم. پدرجان! شاید شما مرا مغبون کنید و آنها... بله... بیش از این مبلغ ارزش داشته باشند.
- مادرجان! گوش کنید... آخ! راستی شما چه آدم عجیبی هستید؟ آنها چه ارزشی دارند؟ آخر به جز ضرر چه نتیجهای برای شما داشتهاند؟ میفهمید؟ برای شما فقط ضرر دارند و بس. بیارزشترین اشیا مثلاً کهنهپاره را در نظر بگیرید. آری، کهنهپارهها هم قیمت دارند. لااقل در کارخانۀ کاغذسازی مصرف میشوند، اما این ارواح به چه دردتان میخورند؟ خوب، خودتان بگویید که به چه درد میخورند.
- این حرفتان کاملاً صحیح است. آنها هیچ ارزشی ندارند. اما تنها تردید و نگرانی من در این معامله مرده بودن آنهاست.
چیچیکوف که کمکم کاسۀ صبرش لبریز میشد، با خود گفت: «عجب پیرزن خِرِف و کودنی است! با او نمیتوان کنار آمد. این پیرزن ملعون عرق مرا درآورده است.»
پس دستمالش را از جیب درآورده و قطرات عرق را که واقعاً بر پیشانیاش نشسته بود پاک کرد. از طرفی هم چیچیکوف بیخود خشمگین شده بود، زیرا هر شخص محترم و برجستۀ دیگری، حتی اگر هم مأمور دولت بود، در معامله و دادوستد مانند کاروبوچکا رفتار میکرد و چنانچه فکری به ذهنش میرسید با ارائۀ دلایل منطقی و روشن هم امکان اقناع وی متصور نبود و مانند یک توپ پلاستیکی که پس از برخورد به زمین دوباره بالا میرود، دلایل شما هم در مغز او فرو نمیرود و دوباره به سوی خودتان باز میگردد. چیچیکوف عرق از جبین پاک کرد و تصمیم گرفت که یک بار دیگر هم آزمایش بکند تا شاید به شیوۀ دیگری پیرزن را رام کند. به این منظور دوباره شروع به سخن کرده، گفت:
- مادرجان! شما یا نمیخواهید به سخنان من توجه کنید، یا فقط برای این که چیزی گفته باشید این حرفها را میزنید. من به شما پول میدهم. یک اسکناس پانزده روبلی... میفهمید؟ بفرمایید این پول! پول پیدا کردن زحمت دارد. همین طوری در خیابان نریخته است که شما پیدا کنید. خوب، بگویید بدانم عسل را به چه قیمت فروختید؟
- هر پود دوازده روبل.
- مادرجان! شما کمی معصیت کردید و دروغ گفتید. چون دوازده روبل نفروختید.
- به خدا دوازده روبل فروختم.
- خوب، خوب. مهم نیست. شما این عسل را یک سال با نگرانیِ زیاد و تلاش و دردسر و دوندگیِ زیاد جمع کردید. زنبورها را آزار دادید و سراسر زمستان در زیرزمین به آنها غذا رساندید، تازه دوازده روبل گرفتید. اما این دهقانانِ مرده وضع دیگری داشتند. شما در این مورد هیچ زحمت و مشقّتی متحمل نشدید. آنها به اراده و مَشیّت الهی از این دنیا رفتند و به امور کشاورزی شما لطمه و خسارت بزرگی وارد ساختند. آنجا در مقابلِ آن همه زحمت و کار و کوشش و مَشقّت دوازده روبل گرفتید، اما اینجا بدون هیچ زحمت و رنج، به جای دوازده روبل و به جای چند سکۀ نقره، یک مشت اسکناس مفت و رایگان به دست میآورید.
چیچیکوف با ارائۀ این دلیلِ قانعکننده دیگر شک نداشت که پیرزن سرانجام تسلیم خواهد شد. ولی بانوی ملّاک پاسخ داد:
- صحیح است. من زن بیوهای هستم و در معامله تجربه ندارم. بهتر است کمی صبر کنم تا شاید تّجار دیگری به اینجا بیایند و من بتوانم قیمتی را که ایشان خواهند پرداخت با قیمت پیشنهادی شما مقایسه کنم.
- شرم کنید مادرجان! شرم کنید! این چه حرفی است که میزنید. خودتان فکر کنید چه کسی اینها را از شما میخرد؟ این دهقانانِ مرده به چه دردِ شما میخورند؟
پیرزن پاسخ داد:
- شاید وقتی در کار زراعت مفید واقع شوند...
بعد بی آنکه سخنش را به پایان برساند با دهانی باز و قیافهای تقریباً وحشتزده به چیچیکوف نگاه کرد و خیلی میل داشت بداند او چه جوابی خواهد داد.
- میخواهید از مردهها در امور زراعت استفاده کنید؟ میخواهید با ایشان چه بکنید؟ گنجشکها را از آمدن به بُستان برمانید؟
پیرزن بر سینه صلیب کشید و گفت:
- خدایا رحم کن. چرا کفر میگویید؟
- خوب، چه کاری میتوانید با ایشان انجام دهید؟ از طرفی استخوان و گورشان هم پیش شما خواهد ماند. انتقال فقط روی کاغذ انجام میگیرد.
پیرزن باز به فکر فرو رفت.
- ناستاسیا پطرونا! دیگر به چه فکر میکنید؟
- به راستی، نمیدانم چه باید کرد. بهتر است به شما هیزم بفروشم.
- هیزم به چه درد من میخورد؟ ببخشید! من از شما تقاضای دیگری دارم و شما به من هیزم پیشنهاد میکنید؟ هیزم، هیزم است. دفعۀ دیگر که اینجا آمدم از شما هیزم خواهم خرید. ناستاسیا پطرونا! بالاخره دربارۀ پیشنهاد من چه تصمیمی میگیرید؟
- متاعی که شما میخواهید خیلی عجیب است. من تاکنون چنین چیزی را نشنیده بودم.
در این موقع دیگر کاسۀ صبر چیچیکوف لبریز شد. صندلیاش را واژگون ساخت و شیطان را لعنت فرستاد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.