Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفوس مُرده - قسمت دوازدهم

نفوس مُرده - قسمت دوازدهم

نویسنده: نیکلای گوگول
ترجمۀ: کاظم انصاری

اما مهمان از ماساژ پاشنۀ پایش هم امتناع ورزید و میزبان از اتاق بیرون رفت. بعد چیچیکوف بی‌درنگ لباس‌های رو و زیر خود را درآورد و به فتینا داد. خدمتکار هم با گفتن شب‌بخیر از در بیرون رفت و لباس‌ها را هم همراه خود برد. چیچیکوف وقتی تنها ماند، با رضایت و خرسندی به تختخواب، که از بلندی تا زیر سقف می‌رسید، نگاه کرد. ظاهراً فتینا در آماده کردن تختخواب استاد بود. امّا، وقتی چیچیکوف پا روی صندلی گذاشت و به بالای تختخواب رفت پایه‌های آن از هم وارفت و تخت روی زمین پهن شد. پرهای تشک بیرون ریخت و به اطراف پراکنده گشت اما او فوراً شمع را خاموش کرد، لحاف چیت را به سر کشید، پاها را جمع کرد و همان آن به خواب عمیقی فرو رفت.

صبح روز بعد چیچیکوف دیر از خواب بیدار شد. خورشید از میان پنجره مستقیماً به چشمانش می‌تابید. مگس‌هایی که دیشب آرام به دیوار و سقف اتاق چسبیده بودند، به وی حمله می‌کردند. یکی رو لبش می‌نشست، دیگری کنار گوش‌هایش وزوز می‌کرد، سومی در اطراف چشمانش می‌پرید، گویی می‌خواستند در چشم‌خانۀ او آشیانه بگیرند. چیچیکوف خرناسی کشید و یکی از مگس‌ها را که از روی بی‌احتیاطی نزدیک سوراخ بینی نشسته بود، با نفس خود فرو بُرد، سپس عطسه زده و از خواب بیدار شد، نگاهی به اطراف اتاق افکند و برای نخستین بار متوجه شد که تمام تصاویر اتاق عکس پرندگان نیست، بلکه میان آنها تصویر کوتوزوف و تابلوی رنگ روغنیِ پیرمرد دیگری که لباسش مانند لباس دوم مردم زمانِ پاول پطروویچ مغزی داشت به دیوار آویخته بود. دوباره صدای پاندول ساعت بلند شد و زنگِ دَه را نواخت. در این میان چهرۀ زنی در آستانۀ در ظاهر و فوراً ناپدید گشت، زیرا چیچیکوف برای خوابِ راحت تمام لباس‌های خود را درآورده، سراپا عریان بود. قیافۀ آن زن که به اتاق نگریست به نظرش آشنا آمد و می‌خواست به خاطر بیاورد که او کیست. پس از مدتی یادش آمد که صاحبخانه است. پیراهنش را پوشید و لباس‌هایش را که خشک و پاک کنار بستر قرار داشت بر تن کرد. بعد جلوی آینه ایستاد و چنان عطسه‌ای کرد که صدای آن، بوقلمونی را که در همان وقت به طرف پنجره می‌آمد به خواندن واداشت. گویی می‌خواست با زبان عجیب خود به او صبح‌ بخیر بگوید، اما چیچیکوف تنها با کلمۀ احمق جواب او را داد. پنجره نزدیک به زمین بود. چیچیکوف در برابر آن به تماشای باغ ایستاد. مثل این بود که پنجرۀ اتاق به مرغدانی باز می‌شود، زیرا حیاط پُر از پرندگان و حیوانات خانگی بود. تعداد مرغ‌ها و بوقلمون‌ها به شمار نمی‌آمد. در آن میان خروسی با گام‌های موزون، خرامان‌خرامان راه می‌رفت، تاجش را تکان می‌داد و سرش را به اطراف می‌چرخاند. مثل این که به صدایی گوش می‌دهد. خوک ماده‌ای که با بچه‌هایش در گوشۀ حیاط ایستاده بود نخست پوزه‌اش را در زباله‌ها فرو کرده، جستجویی نمود، سپس جوجه‌ای را که از پهلویش می‌گذشت ناگهان گرفت و خورد. آنگاه بی‌توجه پوست هندوانه را بلعید. این حیاط کوچک یا مرغدانی با نردۀ چوبین محصور بود. پشت نرده بُستانی وسیع بود که در آن کلم، پیاز، سیب‌زمینی، سیر و سبزیجات دیگر خانگی کاشته شده بود. در میان آنها درختان سیب و میوه‌های دیگر به طور پراکنده روییده بود. روی این درختان تور انداخته بودند تا میوۀ آنها از دستبرد کلاغ و گنجشک در امان بماند، اما گنجشک‌ها دسته دسته چون ابرِ سیاه از گوشه‌ای به گوشۀ دیگر پرواز می‌کردند. برای تاراندن آنها نیز چند مترسک با دست‌های باز پشت سرهم در میان بُستان برافراشته شده بود و بر سر یکی از آنها شب‌کلاهِ صاحبخانه مشاهده می‌شد. در آن طرف بُستان چند کلبۀ روستایی وجود داشت. با این که کلبه‌ها پراکنده بود و با کوچه و خیابان‌های منظم به یکدیگر ارتباط نداشت، در نظر چیچیکوف چنین جلوه می‌کرد که ساکنان آنها دهقانان کاردانی هستند، زیرا تخته‌ها و الوارهای بام آنها عوض شده و مقدار زیادی هم الوار پای کلبه‌هایشان انباشته بود. هیچ کدام از کلبه‌ها پیچیده و کج و مُعوَج به نظر نمی‌رسید. چیچیکوف در میان انبارهای مسقّف که درهای آن به طرف او باز می‌شد یک ارابۀ تقریباً نو و در جاهای دیگر حتی دو ارابه مشاهده کرد و با خود گفت: «ملکِ این پیرزن چندان هم کوچک نیست.»

همان دَم تصمیم گرفت که با صاحبخانه گفت‌وگو کند و بیشتر با وی آشنا شود. از شکاف دری که میزبان از آن سر کشیده بود، به درون اتاق نگاه کرد و دید که او در کنار میز چای نشسته است. پس با شادمانی و خوشرویی نزد او رفت.

صاحبخانه از جا برخاسته، گفت:

- پدرجان! سلام. دیشب چه طور خوابیدید؟

میزبان لباس سیاهی نوتر از لباسِ شب پیش پوشیده بود و شب‌کلاه به سر نداشت، اما باز همان پارچۀ سیاه را به دور گردن بسته بود. چیچیکوف روی صندلیِ راحتی نشست و گفت:

- خوب. بسیار خوب. مادرجان! شما چه طورید؟

- پدرجان! بسیار بد.

- چرا؟

- برای این که شب‌ها خوابم نمی‌برد. کمرم درد می‌کند و پاهایم از بالای قوزک زُق زُق می‌کند. مثل این که استخوانش شکسته است.

- مادرجان! خوب می‌شود، انشاءالله. خوب می‌شود. خودتان را ناراحت نکنید.

- خدا کند خوب بشود. من کمر و پاهایم را با پیه خوک و تِربانتین چرب کرده‌ام. چه نوع چایی میل دارید؟ در این شیشه چای معطر است.

- مادرجان! من هم چای معطر می‌خورم.

تصور می‌کنم خواننده متوجه شده باشد که هرچند چیچیکوف قیافۀ مهربان به خود گرفته بود، ولی با این حال با میزبان خود آزادتر از مانیلوف گفت‌وگو می‌کرد و به هیچ وجه رعایت تشریفات را نمی‌کرد. باید متذکر شد که ما مردم روسیه اگر از جنبه‌های دیگر بر بیگانگان سبقت نجُسته باشیم، بی‌شک از لحاظ مهارت و هنرمندی در معاشرت و مصاحبت بر آنان برتری داریم. آلمانی‌ها تا روز قیامت هم نمی‌توانند همۀ ویژگی‌ها و نوع آداب معاشرت و مصاحبت ما را دریابند و ظرفیت و ریزه‌کاری‌های آن را درک کنند. یک آلمانی با تاجرِ توتون و با میلیونر به یک لحن و طریق صحبت می‌کند، با آن که خود را قلباً در برابر میلیونر فروتن و حقیر می‌پندارد. اما مردم کشور ما چنین نیستند. در میان ما مردمان زیرکی یافت می‌شوند که لحن صحبتشان نسبت به ملّاکینی که دویست نفر رعیت دارند با آنهایی که سیصد تا دارند، کاملاً متفاوت است و ملّاکینی که صاحب سیصد رعیت هستند آن چنان که با مالک پانصد رعیت سخن می‌گویند گفت‌وگو نمی‌کنند. و همچنین با آن‌که صاحب پانصد نفر رعیت است چنان که با ملّاکِ صاحب هشتصد تا رعیت حرف نمی‌زنند. به همین ترتیب اگر تعداد رعایای مالکین تا یک میلیون هم افزایش یابد لحن سخن ایشان هم با هر کدام از این ملّاکین رنگ دیگری خواهد داشت. برای مثال فرض می‌کنیم که – البته نه در کشور ما، بلکه در مملکت شاه پریان – اداره‌ای باشد و باز فرض می‌کنیم که این اداره رئیسی داشته باشد، من از شما خواهش می‌کنم که وقتی این رئیس در میان مرئوسین خود نشسته باشد، قیافۀ او را خوب تماشا کنید. هیچ‌کس از ترس جرئتِ اظهار یک کلمه را در حضور او نخواهد داشت. آثار غرور و صلابت و بزرگی و سایر صفاتِ دیگر که ذکرش مایۀ اطالۀ کلام است بر چهرۀ او هویداست. اگر در آن موقعیت حساس قلم‌مو و رنگ حاضر داشته باشید و خطوط سیمای او را ترسیم کنید درست تصویر یک پرومِتۀ حقیقی روی کاغذ نقش خواهد بست. نگاهش مانند نگاه عقاب نافذ و تیز است، هنگام راه رفتن موقر و موزون گام برمی‌دارد، اما همان عقاب وقتی که از اتاق خود پا بیرون گذاشت و به دفتر کار مافوقش نزدیک شد، یک بسته کاغذ زیر بغلش می‌زند و مثل کبکی که تاب و توانش از دست رفته باشد شتاب می‌کند.

در اجتماعات یا شب‌نشینی‌هایی که اشخاص بالاتر از او حضور نداشته باشند دوباره به جلد پرومِته می‌رود، ولی اگر مقام دیگران اندکی بالاتر از او باشد پرومِته چنان تغییر ماهیت می‌دهد که حتی برای اویدی نیز این تغییر ماهیت قابل تصور نیست. پرومِته چون مگس و شاید از مگس هم ناچیزتر می‌شود و چون ذرۀ شنی ناپدید می‌گردد. اگر به او نگاه کنید، بی‌اختیار خواهید گفت: «این مرد ایوان پطروویچ نیست. ایوان پطروویچ بلنداندام بود، ولی این مرد، کوتاه‌قد و لاغراندام است. ایوان پطروویچ بلند بلند سخن می‌گفت، صدایی بم داشت و هرگز نمی‌خندید. اما شیطان می‌داند که این مرد چگونه سخن می‌گوید. مثل گنجشک جیک جیک می‌کند و دایم می‌خندد»، ولی همین که اندکی جلوتر بروید و درست نگاه کنید خواهید دید که این مرد همان ایوان پطروویچ است و با خود می‌اندیشید: «آه!آه!»... اما بهتر است از این مقوله بگذریم و به قهرمانان خود توجه کنیم. چنان که دیدیم چیچیکوف تصمیم گرفت که به هیچ وجه در ضمن گفت‌وگو با میزبان خود رعایت تشریفات را نکند. به این جهت فنجان چای را در دست گرفته، چنین آغاز کرد:

- مادرجان! شما ملک خوبی دارید. چند نفر رعیت اینجا زندگی می‌کنند؟

- پدرجان! در حدود هشتاد نفر. اما افسوس که روزگار خوبی نیست. سال پیش خشکسالی سختی بود و محصول کم شد. خداوند دیگر آن روزها را نیاورد.

- با این حال، موژیک‌های ملک شما فوق‌العاده قوی و سالم‌اند. اجازه می‌دهید نام فامیل شما را بپرسم؟ دیشب چون آن وقتِ شب به خانۀ شما آمدم حواسم پرت بود...

- کاروبوچکا، همسر بیوۀ مشاور فرهنگ.

- فوق‌العاده متشکرم. اسم و اسم پدریتان چیست؟

- ناستاسیا پطرونا.

- ناستاسیا پطرونا؟ چه اسم زیبایی! من خاله‌ای دارم که اسم او هم ناستاسیا پطرونا است.

بانوی ملّاک پرسید:

- اسم شما چیست؟ تصور می‌کنم شما قاضی عدلیه باشید.

چیچیکوف تبسم‌کنان جواب داد:

- نه. مادرجان! قاضی نیستم. برای انجام کار شخصی مسافرت می‌کنم.

- پس تاجر هستید. حقیقتاً جای تأسف است که من عسل را ارزان فروختم وگرنه پدرجان، شما حتماً آن را از من به قیمت بهتری می‌خریدید.

- من عسل نمی‌خرم.

- پس چه؟ شاهدانه؟ من شش – هفت کیلو بیشتر ندارم.

- نه، مادرجان! من کالای دیگری می‌خرم. مادرجان! بگویید بدانم از دهقانان شما تعداد زیادی مرده‌اند؟

پیرزن آهی کشید، گفت:

- آه! پدرجان! هشتاد نفر مرده‌اند. همه جوانان زورمند و کاری بودند. به جای ایشان البته عده‌ای از اطفال بزرگ شده‌اند. اما اینها هرگز جای آن جوانان رشید را نمی‌گیرند. از آخرین باری که مأمور مالیه برای اخذ مالیاتِ سرانۀ رعایا آمد عدۀ زیادی از دهقانان درگذشته‌اند. آنها مرده‌اند اما من باید مثل زمان حیاتشان مالیاتِ سرانه را بپردازم. هفتۀ پیش آهنگر من سوخت. نمی‌دانید چه استاد هنرمندی بود.

- مادرجان! مگر اینجا حریقی روی داده؟

- خدا آن روز را نیاورد. اگر حریق روی می‌داد که روزگار من سیاه می‌شد. پدرجان! او خودش را آتش زد. اندرون خود را آتش زد. از نوشیدن مشروب زیاد آتش گرفت. فقط شعلۀ آبی‌رنگی از او ساطع می‌شد. آرام آرام سوخت و تمام بدنش سیاه شد. به راستی آهنگر ماهری بود. حالا دیگر من اسب ندارم که سوار شوم. هیچ کس نیست اسب‌ها را نعل کند.

- مادرجان! مَشیّت الهی چنین بوده. در مقابل ارادۀ خدا نمی‌توان چیزی گفت... ناستاسیا پطرونا! خواهش می‌کنم آنها را به من تحویل دهید.

- پدرجان! چه چیزی را به شما تحویل بدهم؟

- دهقانانِ مرده را.

- چطور آنها را به شما تحویل بدهم؟

- این کار خیلی ساده است. آنها را به من بفروشید و من بهای آنان را به شما می‌پردازم.

- اما من نمی‌فهمم چه طور می‌توانم آنها را به شما بفروشم؟ آیا می‌خواهید آنها را از گور بیرون بیاورید؟

 

* پرومته: یکی از پهلوانان افسانه‌ای یونان است که برای سعادت و رفاهِ مردم آتش را از خدایان ربود.

** اویدی نازون: شاعر یونانی است که در کتاب‌های مسخ و تبدیل، ماهیت خدایان یونانی را در هنگام مسخ تشریح کرده است.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نفوس مُرده - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نفوس مرده - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: سه شنبه 9 آذر 1400 - 08:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2380

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 485
  • بازدید دیروز: 1605
  • بازدید کل: 23113291