اگر در روسیه معمول نبود که سگ نگهبان جای دربان را بگیرد، سلیفان میبایست برای یافتن درِ خانه وقت زیادی صرف کند، ولی سگها با چنان بانگ بلندی پارس کردند و ورود مسافران را خبر دادند که چیچیکوف ناگزیر با انگشت گوشهای خود را گرفت. پس از کمی در پشت پنجرۀ کوچکی روشنایی پدیدار شد و چون شعاع نازکی حجابِ مهِ را تا کنار نرده شکافت و درِ باغ را به مسافران ما نشان داد. سلیفان در را کوفت. فوراً در باز شد و هیکل کسی که نیمتنۀ روستایی در برداشت با صدای گرفتۀ زنانه ایشان را مخاطب ساخته، گفت:
- کیستید؟ این وقت شب چه میخواهید؟
چیچیکوف گفت:
- مادرجان! ما مسافریم. اجازه بدهید امشب را در این مکان بگذرانیم.
پیرزن گفت:
- میبینید چه ولگردانی هستید که در این وقتِ شب درِ خانۀ مردم میزنید. اینجا که مهمانخانه نیست، خانۀ یک بانوی ملّاک است.
- مادرجان! چاره چیست؟ میبینید که راه را گم کردهایم. آخر در این وقت شب با این هوای بد نمیشود در صحرا خوابید.
سلیفان اضافه کرد:
- آری، هوا تاریک و سرد است.
چیچیکوف گفت:
- احمق! خفه شو!
پیرزن گفت:
- اصلاً بگویید بدانم شما کیستید؟
- مادرجان! ما از طبقۀ اشراف و درباری هستیم.
کلمۀ اشراف و درباری پیرزن را به فکر انداخت و در پاسخ گفت:
- صبر کنید تا به خانم خبر بدهم.
پس از دو دقیقه با فانوسی بازگشت. در باز شد و پشت پنجرۀ دیگری روشنایی پدید آمد. کالسکه وارد حیاط شد و در مقابل ساختمان کوچکی که در تاریکی به دشواری دیده میشد توقف کرد. فقط نیمی از ساختمان با نور پنجرهها روشن شده بود. گودالِ آبی هم در مقابل ساختمان دیده میشد که روشنایی پنجره مستقیماً در آن میافتاد. قطرات باران که بر بام چوبین خانه میخورد و صدا میکرد چون جویی زمزمهکنان به چلیکی که زیر ناودان بود میریخت و در این میان سگها با صداهای مختلف پارس میکردند. یکی از آنها سر را بلند کرده، با شدت هرچه تمامتر زوزه میکشید، مثل این که برای این کار حقوق خوبی میگرفت و سگِ دیگر هم دنبال صدای او را میگرفت. در فاصلۀ این صداها بانگِ پرهیجانی که بیتردید صدای تولهسگی بود شنیده میشد، که مثل زنگولۀ پستچیها طنین میانداخت و تمام اینها با آهنگِ بمِ پارسِ سگِ پیر و تنومندی پایان میگرفت. عوعویِ این سگ پیر مانند صدای آوازهخوانِ بمِ کنسرتی بود که وقتی همۀ زیرخوانان به منظور ادای بالاترین نت روی پنجۀ پا ایستاده و تمام پیکرشان در پیچوتاب افتاده، سرها را به چپ و راست حرکت میدهند تا به اوج خود برسند، او هم با ریش بلند، سر در گریبان فرو میبرد و روی زمین چمباتمه میزد تا صدای بمی که شیشهها را میلرزاند از گلوی خود خارج کند که گرفته و دورَگه به نظر میرسید. از صدای پارس سگهایی که چنین موسیقیدانان زبردست و کارآزمودهای بودند میشد پیشبینی کرد که وضع این قریۀ کوچک آبرومند است. اما قهرمان ما که سراپا خیس شده و از سرما یخ بسته بود جز فکر تختخواب اندیشۀ دیگری در سر نداشت. هنوز کالسکه توقف نکرده بود که او پیاده شد، ولی روی پلۀ جلوخان پایش پیچ خورد و نزدیک بود به زمین بیفتد. زن دیگری، بسیار شبیه اولی و جوانتر از او به دهلیز آمد و چیچیکوف را به اتاقی هدایت کرد. چیچیکوف دزدانه یکی دوبار به اطراف خود نگریست. دیوارهای اتاق با کاغذهای راهراهِ رنگورو رفته و تصاویر پرندهها زینت شده بود. میان پنجرهها آینههای کوچک و قدیمی با قابهای سیاه به شکل برگهای لولهشده دیده میشد.
پشت هر آینه چند نامه، چند کارت ویزیت یا جورابی گذاشته بودند. پاندولِ ساعت دیواری که روی صفحۀ آن نقش گل و بوته داشت آهسته حرکت میکرد. چیچیکوف بیش از این دیگر نتوانست در اتاق چیزی ببیند. او احساس میکرد که پلک چشمانش به هم چسبیده است، گویی آنها را به عسل آغشتهاند. پس از یک دقیقه صاحبخانه که پیرزن مُسنّی بود و معلوم بود با عجله شبکلاهی بر سر گذاشته و شالگردنی به دور گردن خود پیچیده، وارد اتاق شد. این زن یکی از مالکین متوسطالحالی بود که در خشکسالی و کمبودِ محصول برای تحمل زیان و خسارت با گردنِ کج گریه میکنند و در ضمن پولشان را در کیسههای راهراه ریخته، در جعبه یا کمد میچینند و برای هر سکه در گنجه جای معیّنی در نظر میگیرند و همیشه سکههای یک روبلی و ربع روبلی کیسههای جداگانه دارد. گرچه از ظاهر این کمد به نظر میرسد که در آن فقط چند لباس زیر و پیراهن خواب و قدری کلافِ نخ و قواره پارچههای رنگارنگ جا دارد، که اگر لباس کهنه هنگام پختن شیرینیِ عید یا طبخ مربّا یا خود به خود در اثر گذشتِ ایام پاره شود، از آن پارچهها لباس نو بدوزند، اما لباسهای کهنه هرگز نه میسوزند و نه خودبهخود پاره میشوند، زیرا این پیرزنان بسیار محتاطاند و قوارههای پارچه مدتهای مدید نبریده میمانَد تا به توصیه و اندرز کشیش به انضمام بسیاری چیزهای دیگر به خواهرزادۀ یک راهبه بخشیده شود.
چیچیکوف از ورود بیموقعِ خود و از این که اسباب زحمت شده است عذرخواهی کرد ولی صاحبخانه گفت:
- نه عیب ندارد، عیب ندارد. اما چه هوای بدی! خدا شما را به اینجا فرستاد. چه باد و بارانی! قطعاً اکنون که از راه رسیدهاید گرسنه هم هستید. باید غذا بخورید ولی در این وقت شب نمیتوان خوراکی تهیه کرد.
سخن صاحبخانه با خشخشِ عجیبی قطع شد. مهمان از آن صدا به هراس و وحشت افتاد، چه میپنداشت که ناگهان مارهای زیادی به اتاق حمله بردهاند، ولی پس از آنکه سرش را بلند کرد و متوجه شد که ساعت دیواری به هوس زنگزدن افتاده است اضطراب و هیجانش فرو نشست. ساعتِ قدیمی فرسوده با تمامِ توانِ خود و با چنان آهنگی ساعتِ دو را نواخت که گویی کسی با چوبدستی به دیگ آهنی شکستهای میزند. پاندولِ ساعت دوباره حرکت نوسانیِ خود را به چپ و راست از سر گرفت.
چیچیکوف از صاحبخانه تشکر کرده، گفت که ناراحت نشود زیرا او جز به یک تختخواب به چیز دیگری نیاز ندارد. فقط با کنجکاویِ بسیار میخواست بداند که به کجا وارد شده و فاصلۀ آنجا تا ملک ساباکویچ چقدر است؟ پیرزن در پاسخ او گفت که تاکنون نام چنین ملکی را نشنیده است و اصولاً چنین ملّاکی در این حوالی وجود ندارد.
چیچیکوف گفت:
- پس قطعاً شما با مانیلوفِ ملّاک آشنا هستید؟
- نه، مانیلوف کیست؟
- مادرجان! ملّاک است!
- نه، اسم او را نشنیدهام. چنین ملّاکی در این حوالی نیست.
- پس اسامی ملّاکان این حدود چیست؟
- بابردوف، سونین، کاناپاتیف، خارپاکین، ترپاکین، پلشاکوف.
- این ملّاکان متمولاند یا نه؟
- نه، پدرجان! ملّاک ثروتمند اصلاً در این نواحی یافت نمیشود. بعضی بیستسَر رعیت دارند و برخی سیسَر، ولی صاحب ملکی که صدسَر رعیت داشته باشد در این ناحیه نیست.
چیچیکوف متوجه شد که میان اشرافیان فقیر افتاده است. از میزبانش پرسید:
- از اینجا تا شهر چقدر راه است؟
- در حدود شصت وِرست. بسیار متأسفم که نمیتوانم برای شما غذا بیاورم. پدرجان! آیا میل ندارید یک استکان چای بنوشید؟
- متشکرم، مادرجان! جز یک تختخواب چیز دیگری نمیخواهم.
- حق دارید. پس از مسافرت در چنین جادۀ خرابی قطعاً به استراحت نیاز دارید. خوب، پدرجان! همینجا روی این نیمکت راحت بخوابید. آی! فتینا! یک تشک و بالش و ملافه بیاور. خداوند چه هوایی برایمان درست کرده است. عجب رعدوبرقی! در کنار شمایل اتاق من از سر شب تا حالا یک شمع میسوزد. آه، پدرجان! پشت و پهلوی شما مثل گراز وحشی که در لجنزار میخوابد گِلآلود است، کجا این طور کثیف شدید؟
- بازهم خدا را شکر که فقط گِلآلود و کثیف شدم، باید شکر کنم که دندههایم نشکست.
- عجب! پس خطری از سر شما گذشته است. میل دارید گِلهای لباستان را پاک کنم؟
- متشکرم، متشکرم. زحمت نکشید. فقط به خدمتکار دستور بدهید لباسم را خشک کند و گلِ آن را بتراشد.
صاحبخانه به زنی که با شمع به جلوخانه آمده و حالا داشت رختخواب را به اتاق میآورد و فضای آنجا را پُر از پَر کرده بود گفت:
- فتینا! میشنوی؟ این نیمتنه و جلیقه را بردار. همانطور که لباس ارباب مرحومت را تمیز میکردی اول جلوی آتش خشک کن و بعد گِل آن را بتراش.
فتینا گفت:
- اطاعت میشود. خانم جان!
پس از آن ملافه را روی تشک پهن کرد و بالشها را به جای خود گذاشت. میزبان گفت:
- خوب، رختخوابتان آماده است پدرجان! شب به خیر. چیز دیگری نمیخواهید؟ شاید عادت داشته باشید شبها کسی قبل از خواب پاشنههای شما را ماساژ بدهد. شوهر مرحوم من بدون این کار خوابش نمیبرد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.