Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفوس مُرده - قسمت دهم

نفوس مُرده - قسمت دهم

نویسنده: نیکلای گوگول
ترجمۀ: کاظم انصاری

چیچیکوف کامران و شادمان در کالسکه نشسته، از جادۀ چاپاررو می‌گذشت و از خویشتن راضی و خرسند بود. مطالبی که در پیش ذکر شد مایۀ اصلی ذوق و سلیقۀ او بود و تمایلات قلبی‌اش را آشکار می‌ساخت. پس به هیچ وجه شگفت نیست اگر گفته شود که به زودی تن و جانش در بحرِ آمال و آرزوها شناور خواهد شد. ولی این اندیشه‌ها و پندارها که آثارشان هر آن در چهرۀ او منعکس می‌شد ظاهراً بسیار مطبوع و دلپذیر می‌نمود، زیرا هر لحظه تبسم خرسندی و رضا برلبانش نقش می‌بست و آن‌چنان سرگرم خیالات خود بود که اصلاً به حرف‌های درشکه‌چی‌اش اعتنا و توجه نداشت. درشکه‌چی نیز خرسند و راضی از پذیراییِ خدمتکاران مانیلوف، با لحن آموزنده با مادیان ابلقی که در طرف راست کالسکۀ سه اسبه بسته شده بود گفت‌و‌گو می‌کرد. این مادیان ابلق بسیار زیرک و مکار بود و چنین وانمود می‌کرد که کشیدن کالسکه را تنها او به عهده دارد، در‌حالی‌که اسب کَهَری که به مناسبت نام صاحب پیشین خود دستیار قاضی نام داشت و اسب قِزِلی که به مال‌بند بسته شده بود، فوق‌العاده تلاش می‌کردند و برق خرسندی و رضایتِ این زحمت و تلاش در چشمانشان می‌درخشید.

سلیفان از جا نیم‌خیز می‌شد، با شلاق بر پشت اسب ابلق می‌نواخت و می‌گفت: «آه! رذل حقه‌باز! من از تو حقه‌بازترم. تو کار خودت را خوب می‌دانی، بدترکیب! مادیان کَهَر اسب محترمی است، وظیفۀ خود را خوب انجام می‌دهد. من با میل و رغبت به خوراکش می‌افزایم چون اسب محترمی است. دستیار قاضی هم مادیان خوبی است... خوب، خوب! چرا گوش خود را می‌جنبانی؟ تو دیوانه‌ای! وقتی با تو حرف می‌زنند درست گوش کن، بی‌ادب! من که چیز بدی به تو یاد نمی‌دهم. ببین کجا دارد می‌رود!»

باز یک شلاق دیگر به پشت اسب نواخت و گفت: «اُهوی! وحشی! بناپارتِ لعنتی!»

پس، بانگ‌زنان به هر سه اسب گفت: «آری! خوشگل‌های من!»

و با این سخن شلاق را نه برای تنبیه، که برای نشان‌دادن رضایت و خشنودی خود آرام بر پشت اسبانش کشید و دوباره مادیان ابلق را مخاطب ساخته، گفت: «فکر می‌کنی می‌توانی کارت را از من پنهان کنی؟ نه! اگر دوست داری با صداقت زندگی کن تا مردم به تو احترام بگذارند. ببین، خدمتکاران ملّاکی که در خانۀ او مهمان بودیم چه آدم‌های خوبی بودند. من با آدم خوب با رضا و رغبت حرف می‌زنم. من با او همیشه رفیق و دوست یکرنگ هستم و با کمال میل حاضرم با او یک استکان چای یا نان و نمک بخورم. همه به آدم خوب احترام می‌گذارند. مثلاً همه به ارباب ما احترام می‌گذارند، چون او... می‌شنوی؟... چون او مستخدم دولت بوده و رتبۀ هفت داشته است...»

سلیفان این چنین با خود حرف می‌زد و مجادله داشت تا بالاخره به دورترین وادیِ پریشان‌‌خیالی و پراکنده‌خاطری رسید. اگر چیچیکوف به حرف‌های او گوش می‌داد جزئیات بسیار جالبی دربارۀ اعمال و رفتار خودش می‌شنید، اما او چنان با افکار و خیالات خود درگیر بود که تنها غرش رعد او را به خود آورد و ناگزیرش ساخت تا به اطراف خویش بنگرد. ابرهای سیاه سینۀ آسمان را پوشانیده بود. قطره‌های باران جادۀ خاکیِ چاپاررو را آب‌پاشی می‌کرد. بالاخره غرش رعد برای بار دوم بلندتر و نزدیک‌تر به گوش رسید و بارانی سیل‌آسا باریدن گرفت. نخست رشته‌های آب چون شلاق به یک پهلو و سپس به پهلوی دیگر کالسکه فرود می‌آمد، آنگاه جهت بارش تغییر یافته و به بالای کالسکه ریخته می‌شد و چون طبّالان بر آن ضرب می‌گرفت. سرانجام قطرات باران صورت چیچیکوف را‌ تر کرد و او را واداشت تا پرده‌های چرمیِ دریچۀ کالسکه را پایین بکشد و به سلیفانِ درشکه‌چی فرمان دهد تا تندتر براند. سلیفان هم که در این فاصله سخنش قطع شده بود دریافت که تأخیر جایز نیست و بی‌درنگ از زیر جایگاه خود پارچۀ کتانی خاکستری مندرسی را بیرون آورد، به روی آستین‌های خود کشید و بر اسبان بانگ زد. اسبان که از شنیدن سخنان آموزندۀ درشکه‌چی سستیِ مطبوعی در خود احساس می‌کردند، به کُندی حرکت می‌کردند. سلیفان به هیچ وجه نمی‌توانست به خاطر بیاورد که از دو پیچ عبور کرده است یا از سه تا. اما پس از آن که خودش را جمع‌و‌جور کرد و موقعیت جاده را در ذهن مجسم ساخت، دریافت که پیچ‌های بسیاری را پشت سر گذاشته است. سلیفان هم مانند همۀ روس‌ها که در آخرین فرصت با تصمیمی قاطع، بی‌تردید و دودلی، چارۀ کار را می‌یابند، کالسکه را به سمت راست گرداند و در اولین چهارراه فریاد کشید: «آری، دوستان محترم و قشنگم!»

و بدون این فکر که پیشِ رو به کجا منتهی می‌شود، اسب‌ها را به تاختن واداشت. این طور به نظر می‌رسید که باران به این زودی‌ها بند نخواهد آمد. خاک جاده هم که به گل‌ولای غلیظی تبدیل شده بود، کارِ کشیدن کالسکه را رفته رفته بر اسبان دشوارتر می‌ساخت. چیچیکوف از این که هنوز آثاری از قریۀ ساباکویچ مشاهده نمی‌شد ناراحت بود، زیرا به حساب او باید مدت‌ها پیش به آنجا رسیده باشند. پس به اطراف جاده نگریست ولی هوا چنان تاریک بود که چشم جایی را نمی‌دید.

بالاخره سر از کالسکه بیرون کرد و گفت:

- سلیفان!

سلیفان جواب داد:

- چه می‌فرمایید ارباب؟

- نگاه کن ببین قریه پیدا نیست؟

- نه، ارباب! چیزی دیده نمی‌شود.

با گفتن این سخنان سلیفان شلاق را تکانی داده، خواندن تصنیفی را آغاز کرد که بسیار طولانی و پایان‌ناپذیر به نظر می‌رسید. این تصنیف شامل همۀ کلماتی بود که مردم روس اسبان را با آن برمی‌انگیزانند. سلیفان هر صفتی را که به زبانش می‌آمد به اسبان نسبت می‌داد تا کار به جایی کشید که آنها را به نام دبیر و منشی خواند.

در این میان چیچیکوف متوجه شد که کالسکه به شدت تکان می‌خورد و او را به این‌طرف و آن‌طرف می‌اندازد – باید از جاده خارج شده باشند و بی‌شک در کشتزارِ شخم‌زده حرکت می‌کند. گویا سلیفان هم این مسئله را دریافته، اما سکوت اختیار کرده بود و کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورد.

چیچیکوف فریاد زد:

- متقلب! داری از چه راهی می‌روی؟

- ارباب! در این وقت شب که از تاریکی شلاق هم دیده نمی‌شود چه می‌توان کرد؟

با این کلمات چنان درشکه یک پهلو شد که چیچیکوف برای حفظ تعادل خویش با هر دو دست اطراف کالسکه را نگه داشت. تازه در این موقع متوجه شد که سلیفان مست است و فریاد کشید:

- نگه دار، نگه دار. درشکه را چپه می‌کنی.

سلیفان گفت:

- نه، ارباب! چطور ممکن است من چپه کنم؟ چپه کردن کار خوبی نیست. من خودم می‌دانم. هرگز نمی‌گذارم درشکه چپه شود.

آن وقت خواست درشکه را برگرداند. ولی آن قدر چرخاند تا چپه شد و یک پهلو روی زمین افتاد و چیچیکوف با دست و پا در گل‌‌ولای فرو رفت. با این حال، سلیفان اسب‌ها را نگه داشت. از طرفی اسب‌ها هم از شدت خستگی دیگر قدرت حرکت نداشتند و اگر او هم آنها را نگه نمی‌داشت خودشان توقف می‌کردند. این پیشامد غیرمنتظره به کلّی سلیفان را شگفت‌زده و متعجب ساخت. از جایگاه خود پایین جَست و در همان حال که اربابش در گل‌ولای دست و پا می‌زد و تقلا می‌کرد تا از جا برخیزد، رو به درشکه کرده، گفت:

- دیدی آخر چپه شدی!

چیچیکوف گفت:

- تو مثل خرس مستی!

- نه، ارباب! چطور ممکن است من مست باشم؟ من می‌دانم که مست‌کردن کار خوبی نیست. فقط با دوستانم گفت‌وگو می‌کردم. چون با دوستانِ خوب می‌توان صحبت کرد. این کار عیبی ندارد. بعد با هم یک لقمه غذا خوردیم. غذا خوردن هم کار بدی نیست. با دوستِ خوب هم می‌توان هم‌غذا شد.

چیچیکوف گفت:

- یادت می‌آید آخرین باری که مشروب خوردی، به تو چه گفتم، ها؟ فراموش کردی؟

- نه، حضرت اشرف! چطور ممکن است فراموش کرده باشم. من در کار خودم خبره هستم. من می‌دانم که مست بودن خوب نیست. با دوستِ خوب گفت‌وگو کردم چون...

- حالا دستور می‌دهم شلاقت بزنند تا بفهمی که چطور باید با دوستِ خوب صحبت کنی.

- هر طور که حضرت اشرف مایل باشند. اگر باید شلاق بخورم، می‌خورم. من هیچ اعتراضی ندارم. وقتی ارادۀ ارباب بر این است که من شلاق بخورم چرا نخورم؟ گاهی شلاق خوردن لازم است وگرنه موژیک خود را لوس می‌کند. باید نظم و ترتیب را رعایت کرد. اگر من مستحق شلاق خوردن هستم چرا نباید تنبیه شوم.

ارباب در برابر این استدلال هیچ پاسخی نیافت، اما در آن موقع مثل این که تقدیر به آنان رحم کرده باشد، از دور عوعوِ سگی به گوششان رسید. چیچیکوف از شنیدن پارس سگ خوشحال شد و دستور داد تا سلیفان کالسکه را بر پا کند و اسب‌ها را آمادۀ حرکت سازد. درشکه‌چیِ روس به جای چشمان تیزبین شَمّ بسیار قوی دارد و گاه اتفاق می‌افتد که چشم‌ها را می‌بندد و بی‌اراده درشکه را شتابان می‌راند و سرانجام هم به مقصد می‌رساند.

سلیفان هم بی آن که در تاریکی چیزی را تشخیص دهد سرِ اسب‌ها را چنان مستقیم به طرف دهکده برگردانید که وقتی مال‌بند به نردۀ باغی اصابت کرد و مسلّماً دیگر جای پیشروی نبود کالسکه را متوقف ساخت.

چیچیکوف در میان حجابِ رشته‌های باران فقط توانست چیزی شبیه به بامِ خانه‌ای را تشخیص بدهد، پس سلیفان را به جستجوی در باغِ فرستاد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نفوس مُرده - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نفوس مرده - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: یکشنبه 7 آذر 1400 - 19:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2271

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1716
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004102