این بیان و توضیح مانیلوف را شادمان و مسرور ساخت، ولی با این حال مفهوم واقعی این پیشنهاد را به هیچوجه درک نمیکرد، پس به جای پاسخ پُک محکمی به چپق زد که مثل قرهنیِ شکسته به خسخس افتاد.
گویی میخواست عقیدۀ چپق را دربارۀ این پیشنهاد ناشنیده استنباط کند، ولی افسوس که صدای دیگری از چپق برنمیخاست.
چیچیکوف گفت:
- شاید شما دربارۀ پیشنهاد من تردید دارید؟
مانیلوف پاسخ داد:
- آه! هرگز. خواهش میکنم این افکار را از سرتان بیرون کنید. منظور من از این سخنان هرگز انتقاد و ایراد از رفتار شما نیست. اما اجازه میخواهم بپرسم که آیا این اقدام شما یا اگر بهتر بگویم این کار که به اصطلاح شما معامله است با مقررات و قوانین روسیه مغایرتی ندارد؟
در این موقع مانیلوف سر را اندکی تکان داده، نگاهی پرمعنی به چهرۀ چیچیکوف انداخت و خطوط چهره و لبان به هم فشردۀ خود را چنان آراست که جز در چهرۀ وزیران کاردان و زیرک، مخصوصاً در لحظاتی به حلّ بغرنجترین مسایل اشتغال دارند، نظیر آن دیده نمیشود.
با این حال، چیچیکوف در پاسخ وی خیلی ساده گفت، این اقدام و معامله به هیچ وجه مخالف قوانین و مقررات کشور روس نیست و سپس به گفتۀ خود چنین افزود که به علاوه دولت حتی از انجام این معامله سود سرشاری هم به دست میآورد، زیرا چند درصد از مبلغ مورد معامله به عنوان عوارض و مالیات قانونی به صندوق مالیۀ دولت پرداخت خواهد شد!
مانیلوف پرسید:
- پس به عقیدۀ شما...
- به عقیدۀ من این معاملۀ بسیار خوبی است.
مانیلوف گفت:
- اگر خوب است موضوع دیگری است و من مخالفتی ندارم.
- پس فقط میماند شرایط معامله و تعیین وقت...
مانیلوف گفت:
- و امّا دربارۀ قیمت!
اما یکمرتبه سخنانش را قطع کرد و پس از کمی مکث دوباره گفت:
- آیا شما پیشنهاد میکنید من برای آن ارواحی که لااقل به یک مفهوم زندگانی خود را به پایان رساندهاند پول بگیرم؟ اکنون که این هوس و آرزوی عجیب ذهن شما را مشغول کرده، من تمام ارواح را مجانی و بیهیچ قید و شرطی به شما واگذار میکنم و تمام هزینههای فروش را هم برعهده میگیرم.
اگر نویسندۀ این وقایع از ذکر این نکته غفلت کند چگونه آثار رضایت و خشنودی در چهرۀ چیچیکوف آشکار شد مستوجب ملالت بزرگی است. باری، با آن که چیچیکوف مردی محتاط، متین و موقر بود باز نتوانست از حرکت غیرارادی که به جهشِ بُزی بر ستیغِ کوه بیشباهت نبود خودداری کند. زیرا در چنین موقعیتی احساس شادمانی زیاد زمام اختیار را از دست انسان میرباید و به همین دلیل با سرعت عجیبی بیاختیار چنان روی نیمکت به جنبوجوش افتاد که روکش آن پاره و مانیلوف با تعجب به او خیره شد. از طرف دیگر حسّ سپاسگزاری و حقشناسی چیچیکوف را بر آن داشت تا چنان با حرارت و هیجان از میزبانش تشکر کند که مانیلوف پریشان و مضطرب با چهرهای سرخ شده از شرم، در پاسخ بگوید که کارش ارزشی ندارد و از آغازِ دوستی قصد داشته است که علاقۀ قلبی و خواهش روحی خود را در ارادتمندی به وی ثابت کند، مخصوصاً که این ارواح بسیار بیبها و ناچیزند...
چیچیکوف دست او را فشرده، گفت:
- نه، چندان بیارزش نیستند.
و با این سخن آهی کشید. چنین مینمود که وضع روحیاش برای غَلَیانِ احساسات قبلی آماده است. پس با لحنی سرشار از احساسات چنین گفت:
- شما نمیدانید با این کار و واگذاری این ارواح که در نظر شما بسیار بیارزش است به مردی که نه خانواده و نه کسوکاری دارد چه خدمتی بزرگی کردهاید. آری، نمیدانید در زندگانی خود چه مصائب و مشقاتی دیدهام. وضع من کاملاً مانندِ قایقِ شکستهای در میان امواج بود... چقدر مرا تعقیب میکردند و تحت فشار میگذاشتند. چه مصائبی را تحمل کردهام. اما برای چی؟ برای این که جانب حق و انصاف را رها نمیکردم و به ندای وجدانم گوش میدادم و از بیوه زنان درمانده و یتیمان بینوا دستگیری میکردم.
مانیلوف کاملاً به هیجان آمده بود. هر دو دوست مدتی خاموش دست یکدیگر را میفشردند و به چشم یکدیگر که اشک در آن حلقه زده بود مینگریستند. مانیلوف به هیچ وجه نمیخواست دست قهرمان ما را رها کند و چنان با حرارت و شدت دست او را میفشرد که چیچیکوف نمیدانست چگونه دستش را از دست او بیرون بکشد. پس آرام آرام دست خود را بیرون کشید و گفت من معتقدم هرچه زودتر معامله کنیم. من اکنون برای تنظیم سند این معامله به شهر مراجعت خواهم کرد. آنگاه کلاهش را برداشته، برای وداع آماده شد.
مانیلوف از حرکت چیچیکوف به خود آمده، مانند کسی که از چیزی بیم دارد گفت:
- چطور به این زودی میخواهید تشریف ببرید؟
در این موقع بانو مانیلوف وارد اتاق شد.
و مانیلوف با تأثر بسیار او را مخاطب ساخته، گفت:
- لیزنکا! پاول ایوانویچ میخواهند ما را ترک کنند.
بانو مانیلوف گفت:
- برای آن که پاول ایوانویچ از ما و مکان ما خسته و بیزار شدهاند.
چیچیکوف گفت:
- خانم! اینجا... نه. پیدا کردم، اینجاست.
سپس دست خود را روی قلبش گذاشته، چنین گفت:
- آری، من خاطرات مطبوع زمانی را که با شما گذراندهام در اینجا همیشه محفوظ خواهم داشت. خانم! باور کنید بزرگترین خوشبختی و سعادت من آن است که اگر بتوانم در یک خانه و زیرِ یک سقف با شما زندگی کنم. لااقل در همسایگی و مجاورت شما مسکن داشته باشم.
مانیلوف که این فکر را بسیار میپسندید گفت:
- پاول ایوانویچ! راستی چه خوب اگر شما در خانۀ ما مسکن میکردید و من و شما میتوانستیم زیر سایۀ درخت نارون نشسته، بحث فلسفی کنیم و به حقایق اشیا آگاه شویم.
چیچیکوف آهی کشید و گفت من همیشه در آرزوی این زندگی بهشتی هستم.
پس دست بانو مانیلوف را فشرده، گفت:
- خانم! خداحافظ. رفیق بسیار محترم! خواهش دارم مرا فراموش نکنید.
مانیلوف جواب داد:
- آه! مطمئن باشید. شاید فقط یکی دو روز دیگر از هم دور باشیم.
در این لحظه چشم چیچیکوف به «آلکید» و «تمیستوکلیوس» افتاد که با عروسک چوبیِ سوارهنظام بیدست و بینیشکستهای بازی میکردند. پس ایشان را مخاطب ساخته، گفت:
- بچههای ملوسم! خداحافظ. معذرت میخواهم که برای شما ارمغانی نیاوردم. چون نمیدانستم رفیق عزیزم از نعمت اولاد بهرهمند است اما به محض اینکه به شهر برسم برای شما ارمغانی تهیه خواهم کرد. برای تو یک شمشیر میآورم. آیا شمشیر را دوست داری؟
تمیستوکلیوس پاسخ داد:
- آری، من شمشیر میخواهم.
سپس به طرف آلکید خم شده، گفت:
- برای تو هم طبل میخرم. طبل برای تو مناسبتر و بهتر است. این طور نیست؟
آلکید سرش را پایین انداخته، گفت:
- طبل!
- خوب، من برای تو یک طبل میآورم. یک طبل قشنگ که همیشه با آن بزنی. توررر... رو... تراتاتا...تاتاتا... خداحافظ، عزیزانم!
او سر کودکان را بوسیده، با تبسّم خفیفی که معمولاً به وسیلۀ آن پدر و مادر را از هوسهای بیریا کودکانشان آگاه میسازند، به جانب مانیلوف و همسرش برگشت. هنگامی که همگی به جلوخان رسیدند مانیلوف گفت:
- بهتر است حرکت نکنید. ببینید چه ابرهای سیاهی در آسمان جمع میشود.
چیچیکوف پاسخ داد:
- این ابرها اهمیت ندارد.
- راه خانۀ ساباکویچ را میدانید؟ میخواستم دربارۀ این موضوع از شما سؤال کنم؟
- اجازه بدهید تا به درشکهچی بگویم.
پس مانیلوف با مهربانی بسیار جادهای را که به ملک ساباکویچ میرفت به درشکهچی نشان داد و حتی یک بار او را «شما» خطاب کرد. درشکهچی دانست که پس از گذشتن از دو پیچ باید در پیچ سوم به طرف راست برود، در جواب گفت:
- حضرت اشرف! ما راه را پیدا خواهیم کرد.
کالسکۀ چیچیکوف درحالیکه میزبانانش روی پنجۀ پا ایستاده، او را با تعظیمهای پیاپی و حرکت دستمالهای خود بدرقه میکردند، از نظر ناپدید شد.
مانیلوف در جلوخان ایستاده، با چشم کالسکه را مشایعت میکرد و پس از ناپدیدشدن کالسکه نیز چند دقیقه آنجا ایستاده بود و چپق میکشید. سپس به اتاق رفت، روی صندلی نشست و در بحر تفکر فرو رفت. او بسیار خوشحال بود که موجبات رضایت و خرسندی مهمان را فراهم ساخته است. پس رشتههای افکار، او را به مسایل دیگر که کاملاً روشن و واضح نبود هدایت کرد. او دربارۀ سعادت و خوشبختیِ زندگی دوستانه میاندیشید و با خود میگفت: «چقدر خوب بود اگر انسان با رفیقی در ساحل رودخانۀ بزرگی مسکن داشت.» پس در خیال خویش پلی بر فراز این رودخانه بست و خانۀ بزرگی با برج بسیار بلند که از بالای آن شهر مسکو هم دیده میشد، ساخت. این خانه ایوانی داشت که ممکن بود شبها در هوای آزادِ آن چای نوشید و در اطراف مسایل دلپذیر و دلخواه گفتوگو کرد. پس در عالم خیال مشاهده کرد که با چیچیکوف در کالسکۀ قشنگی نشسته، به محفل اُنس دوستان میرود و در آنجا با رفتار دلپسند و مطبوع خود توجه همۀ حضار را جلب کرده است، تزار از مراتب دوستی و صمیمیت این دو رفیق مهربان آگاه شده و به ایشان ابتدا درجۀ ژنرالی و سپس مقامی ارجمندتر که خدا میداند چیست و حتی خودِ مانیلوف هم از آن بیخبر است عطا فرموده است. اما ناگهان تقاضای عجیب چیچیکوف بر ذهنش هجوم آورد و رشتۀ افکار تخیلاتش را از هم گسست. این موضوع برای ذهن محدود او قابل هضم نبود و هرچه بیشتر در آن اطراف میاندیشید نمیتوانست منظور و مفهوم آن را دریابد.
باری، مانیلوف تا وقتِ شام روی همان صندلی در دریای اندیشه غوطهور بود و چپق را از دست رها نمیکرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت دهم مطالعه نمایید.