چیچیکوف در جواب اظهار داشت که این گونه موارد مسلماً پیش میآید و در طبیعت بسیاری از مسایل وجود دارد که حتی دانشمندان و متفکران نیز از توضیح و تفسیر آن عاجزند.
پس با صدایی که لحنی بسیار عجیب داشت گفت:
- اما اجازه بدهید قبلاً از شما تقاضایی بکنم...
معلوم بود چیچیکوف هنگام گفتن این سخن به چه دلیل سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد، نیز معلوم نشد چرا مانیلوف به پشتِ سر نگاه کرد. چیچیکوف همچنان که به زمین چشم دوخته بود، به سخنانش ادامه داد:
- چند وقت است که گزارش سرشماری ملک خود را تسلیم کردهاید؟
- مدت زیادی است. اما تاریخ آن را درست نمیدانم.
- آیا از آن موقع تاکنون عدۀ زیادی از روستاییانِ زرخریدِ شما فوت کردهاند؟
- درست نمیدانم. باید این مسئله را از مباشر پرسید. ای پسر! برو زود مباشر را صدا کن. امروز باید حتماً اینجا باشد.
مباشر آمد. مردی بود چهلساله با ریشِ تراشیده و نیمتنهای بر تن. از صورت گوشتآلود و فربهش معلوم بود زندگی بسیار آرام و مرفهی دارد و رنگ زرد پوست بدن و چشمان کوچکش نشان میداد که به خوبی با تشکِ پَرِ قو و قوطی پودر آشناست.
فوراً مشخص میشد که او کارِ خود را مثل مباشران شهری انجام میدهد. این مباشر سابقاً خانهشاگردی باسواد بود که بعداً با دختر کلیددارخانه، که سوگلی بانوی خانه بود ازدواج کرد و در نتیجه کلیددار و مباشر شد. بدیهی است همین که مباشر شد مثل تمام مباشران رفتار کرد. یعنی با کسانی که در ده ثروتمندتر بودند دوست و متحد شد و بر میزان اجازۀ دهقانان فقیر افزود. ساعت نُه صبح از خواب بیدار میشد، مدتی در انتظار مینشست تا سماور را بیاورند و با آسودگی و فراغت چای مینوشید.
مانیلوف از مباشر پرسید:
- آقای عزیز! گوش کن: از آخرین سرشماری تاکنون چند نفر از دهقانان ما مردهاند؟
مباشر گفت:
- چند نفر مردهاند؟ از آن موقع تاکنون عدۀ زیادی مردهاند.
با گفتن این سخن دستش را جلوی دهان گرفته، از خستگی سکسکه و دهاندره کرد.
مانیلوف در دنبال سخن او گفت:
- آری، من هم همینطور تصور میکردم. عدۀ زیادی از ایشان مردهاند.
آنگاه به جانب چیچیکوف روی آورده، تکرار کرد:
- آری، بسیاری از ایشان مردهاند.
چیچیکوف پرسید:
- مثلاً چند نفر مردهاند؟
مانیلوف تکرار کرد:
- آری، تعدادشان چند نفر است؟
مباشر جواب داد:
- من از کجا تعدادشان را میدانم. معلوم نیست چند نفر مردهاند. کسی مردگان را شماره نمیکند.
مانیلوف چیچیکوف را مخاطب ساخته، گفت:
- آری، همین طور است. من هم گفتم که عدۀ اموات زیاد است، اما به هیچ وجه معلوم نیست که چند نفر مردهاند.
چیچیکوف به مباشر گفت:
- خواهش میکنم تعداد این اموات را مشخص و فهرستی از نامشان برای من تهیه کنید.
مانیلوف گفت:
- آری، نام همهشان را بنویسید.
مباشر گفت:
- اطاعت میشود.
و از در خارج شد.
پس از آنکه مباشر رفت مانیلوف پرسید:
- این فهرست را برای چه میخواهید؟
ظاهراً این سؤال، مهمان را مضطرب و آشفته ساخت، زیرا قیافۀ جدی به خود گرفت و حتی صورتش سرخ شد. چنین مینمود که صاحب این قیافه میکوشد تا مسئلهای را عنوان کند که بیان آن با کلمات چندان راحت نیست. بالاخره هم مانیلوف در حقیقت سخنان غیرعادی و عجیبی شنید که هرگز به گوش کسی نرسیده بود.
چیچیکوف گفت:
- میپرسید برای چه کاری این فهرست را میخواهم؟ اکنون دلیلش را برای شما توضیح میدهم. من میخواهم روستاییان شما را بخرم...
اما در این موقع زبانش به لکنت افتاده، نتوانست سخنش را تمام کند.
مانیلوف گفت:
- اجازه بدهید از شما سؤالی بپرسم. آیا میخواهید دهقانان را با زمین بخرید یا برای انتقال به ملک دیگری محتاج ایشان هستید، یعنی شما میخواهید ایشان را بدون زمین خریداری کنید؟
چیچیکوف گفت:
- من دهقانان زنده را نمیخواهم، بلکه منظورم خریدن اموات است...
- چطور قربان؟ ببخشید... من گوشم کمی سنگین است... مثل این که سخنانی عجیب به گوش من خورد...
چیچیکوف گفت:
- پیشنهاد میکنم دهقانان مرده را که بر طبق سندِ سرشماری زنده محسوب میشوند به من بفروشید.
به شنیدن این سخن چپق از دست مانیلوف به زمین افتاد، دهانش باز شد و همان طور با دهان باز چند دقیقه بیحرکت در جای خود ماند. دو رفیق که اندکی پیش دربارۀ لذات و جذابیت زندگانی دوستانه بحث میکردند، بیحرکت مانند تصاویری که در عهد عتیق اطراف آینه برابر هم آویزان میکردند، با چشمان دریده، خیره به یکدیگر نگاه میکردند. بالاخره مانیلوف خم شد، چپق را از زمین برداشت، از زیر به چشم مصاحبش نگریست و کوشید تا شاید آثار تمسخر و استهزا را در چهرۀ او مشاهده کند و دریابد که آیا منظور وی از ادای این کلمات شوخی و مزاح بوده یا نه؟ اما به هیچروی نه آثار تمسخر و استهزا و نه علائم شوخی و مزاح در چهرۀ چیچیکوف خوانده نمیشد. برعکس، قیافۀ او از پیش هم جدیتر مینمود. پس با خود اندیشید شاید عقل مهمان ناگهان زایل شده باشد و با ترس و وحشت به وی خیره شد. اما چشمان مهمان کاملاً روشن و پرفروغ بود و در آن اثری از اضطراب و سَبُعیَّت که در چشمان دیوانگان مشتعل است مشاهده نمیشد. همه چیز مانند پیش به جای خویش بود. مانیلوف هرچه فکر کرد که در این لحظه تکلیف او چیست عقلش به جایی نرسید جز آنکه دود چپق را که در دهان محبوس ساخته بود مانند نخ نازکی از میان لبانش رها کند.
چیچیکوف به گفتهاش ادامه داد:
- بنابراین من میخواهم بدانم آیا شما میل دارید آن دهقانانی را که مردهاند و طبق اسناد قانونی زنده محسوب میشوند به من واگذار کنید یا این که پیشنهاد بهتری در اینباره دارید؟
مانیلوف چنان پریشان و مضطرب شده و به اندازهای دستوپای خود را گم کرده بود که فقط به مخاطبش نگاه میکرد.
بالاخره پس از اندکی سکوت با لکنت گفت:
- من؟... آه! نه، به هیچ وجه. اما من هنوز نتوانستهام منظور شما را درک کنم... ببخشید... البته من در کودکی و ایام جوانی موفق نشدم تعلیمات عالیهای را که آثار آن در تمام اطوار و حرکات شما مشهود است کسب کنم. من برای بیان مقاصد خود فصاحتکلام و قدرتبیان شما را ندارم.... شاید در این مورد... شاید این مطلبی که اکنون اظهار داشتید... محتاج توضیح و تفسیر بیشتری است.... یا شاید شما برای زیبایی کلام و لطافتبیان خود این عبارات را به کار بردید.
چیچیکوف مجدداً در پاسخ گفت:
- نه، نه. منظور من همان است که گفتم. یعنی میخواهم دهقانان مردۀ شما را بخرم.
مانیلوف کاملاً آشفتهحال و پریشانخاطر شده بود. احساس میکرد که باید کاری بکند و مسئلهای را مطرح سازد، ولی تنها شیطان از چگونگی این مسئله و طرح سؤال آن آگاه بود! بالاخره با رها ساختنِ دود از سوراخ بینی به این حالت پایان داد.
چیچیکوف گفت:
- پس اگر مانعی ندارد، به خواست خدا به انجام این معامله بپردازیم.
- معاملۀ نفوسِ مرده؟
- آه! نه. ما همچنان که در اسناد سرشماری نوشته شده، در سند نیز خواهیم نوشت که ایشان زندهاند. من عادت کردهام که هرگز پا را از مسیر قانون فراتر نگذارم. هرچند این امر سبب شده است که در دورۀ خدمات دولتی صدمات و خسارات بسیاری را متحمل شوم. اما ببخشید! در نظر من سپاسگزاری وظیفهای مقدس است و در مورد انجام این وظیفه هم چشمم را در برابر قانون میبندم...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت نهم مطالعه نمایید.