مانیلوف در اینجا میخواست مطلبی را بیان کند، اما همینکه متوجه شد احساساتش در کار جهش و غلیان است دستش را در هوا حرکت داده، چنین به سخن خود ادامه داد:
- البته! در آن صورت زندگی در دهکده و گوشۀ انزوا بسیار مطبوع و دلپذیر خواهد بود. اما یقیناً یک نفر وجود ندارد که... در اینجا فقط میتوان گاهگاه مجلۀ فرزند میهن را مطالعه کرد.
چیچیکوف با این سخن موافقت کرد و افزود:
- هیچچیز نمیتواند در زندگی مطبوعتر از بودن در جای خلوت و انزوا و التذاذ از مناظر زیبای طبیعت و مطالعۀ کتاب باشد.
مانیلوف گفت:
- اما میدانید اگر رفیق مصاحب و شریک زندگی نباشد همۀ اینها....
چیچیکوف حرف او را قطع کرد و گفت:
- این مطلب کاملاً صحیحی است. بی وجود رفیق شفیق تمام گنجینههای جهان ارزشی ندارد. دانشمندی گفته است: «یک رفیق خوب و مصاحب نیکوخصال از پول و ثروت بهتر است.»
مانیلوف قیافۀ مطبوع و بسیار شیرینی، شبیه به شربتهای شیرینی که پزشکان حاذق برای دلخوشکُنک بیمار، اما نه برای رحم و شفقت تجویز میکنند، به خود گرفت و گفت:
- پاول ایوانویچ! در آن موقع انسان لذت روحیِ خاصی احساس میکند. چنان که اکنون این سعادت بزرگ و کمنظیر به من روی آورده است که یار و مصاحب شما باشم و از سخنان مطبوع و آموزندۀ شما لذت ببرم...
چیچیکوف سخنش را قطع کرده گفت:
- اختیار دارید. کدام سخنان مطبوع و آموزنده؟ من آدم حقیری بیش نیستم.
- آه! پاول ایوانویچ! اجازه بدهید به شما بگویم که با کمال مسرت حاضرم نیمی از دارایی خود را حتی برای به دست آوردن بخشی از استعداد و قریحۀ شما تقدیم کنم!
- برعکس، من به سهم خود ترجیح میدهم که...
معلوم نیست که اگر خدمتکار وارد اتاق نمیشد و نمیگفت که غذا آماده است، فوران احساسات متقابل این دو دوست به کجا میکشید.
مانیلوف گفت:
- با کمال تواضع استدعا میکنم برای صرف ناهار به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید.
همسرش گفت:
- اگر سفرۀ ما مانند ضیافتهای پایتخت رنگین نیست معذرت میخواهم. بنا به عادت و معمولِ مردم روس فقط سوپ کلم داریم. عاجزانه استدعا میکنم برای صرف غذا به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید.
برابر درِ اتاق غذاخوری نیز مدتی در اینباره بحث شد که کدام یک باید اول داخل اتاق شود و بالاخره چیچیکوف یک پهلو یک پهلو به اتاق غذاخوری وارد شد.
دو کودک، پسران مانیلوف، در اتاق ایستاده بودند. این اطفال به سنی بودند که معمولاً کودکان را سر میز غذا، اما روی صندلیهای بلند، مینشانند. در کنار ایشان یک مربی ایستاده بود و هنگام ورود ایشان مؤدبانه با تبسم تعظیم کرد. کدبانوی خانه در مقابل کاسۀ سوپ نشست. مهمان محترم میان آقا و بانوی خانه جای گرفت. خدمتکار دستمال سفره را به گردن کودکان بست.
چیچیکوف به اطفال نگاه کرده، گفت:
- چه کودکان ملوس و محبوبی! چند سالشان است؟
بانو مانیلوف پاسخ داد:
- این پسر که بزرگ است هشت سال دارد و آن دیگری تازه دیشب پا به شش سالگی گذاشته است.
مانیلوف پسر بزرگترش را که تلاش میکرد تا چانۀ خود را که خدمتکار زیر دستمال سفره بسته بود بیرون بیاورد مخاطب ساخته، گفت:
- تمیستوکلیوس!
چیچیکوف به شنیدن این نام نیمهیونانی که معلوم نبود به چه جهت مانیلوف پسوند «یوس» را به آن افزوده است ابرو را اندکی بالا برد. اما به فوریّت کوشید تا دوباره قیافۀ عادی به خود بگیرد. دوباره پدر گفت:
- تمیستوکلیوس! بگو بدانم که بهترین شهر فرانسه کدام است؟
در این موقع مربی به تمام معنی متوجه تمیستوکلیوس بود و چنین به نظر میرسید که میخواهد به چشم او نگاه کند. اما تمیستوکلیوس در پاسخ پدر گفت:
- پاریس.
مربی کاملاً آرام گرفت و سر را به علامت تأیید تکان داد.
مانیلوف دوباره پرسید:
- بهترین شهر کشور ما کدام است؟
مربی باز توجه خود را به جانب کودک معطوف ساخت.
تمیستوکلیوس پاسخ داد:
- پطرزبورگ.
دیگر کدام شهر؟
- مسکو.
به شنیدن این پاسخ چیچیکوف گفت:
- کودک محبوب و دانایی است.
پس با قیافۀ متحیر، مانیلوف و همسرش را مخاطب ساخته، گفت:
- باید به شما بگویم که این کودک استعداد سرشاری دارد.
مانیلوف گفت:
- آه! شما هنوز کاملاً او را نمیشناسید. فوقالعاده باهوش است، ولی فرزند کوچک ما «آلکید» تا این اندازه تیزهوش نیست. اما برادرش همینکه حشرهای مانند سوسک یا ملخ را میبیند ناگهان چشمش به دودو میافتد و با توجه به دنبالش میدود. من برای او یک پُست سیاسی در نظر گرفتهام.
پس پدر فرزندش را مخاطب ساخته، گفت:
- میخواهی سفیر بشوی؟
تمیستوکلیوس همچنان که به جویدن نان مشغول بود و سر را به راست و چپ حرکت میداد، در پاسخ پدر گفت:
- آری! میخواهم.
در این موقع خدمتکاری که پشت سر جناب سفیر ایستاده بود بینی او را با دستمال پاک کرد. این کار بسیار بجا و لازم بود وگرنه یک قطرۀ ناپاک در بشقاب سوپ میافتاد. گفتوگو در سر سفره از تشریح لذات زندگی آرام شروع شد که بانوی خانه آن را گاه گاه با تذکرات خود دربارۀ تئاترهای شهری و هنرمندان قطع میکرد. مربی با دقت بسیار به چهرۀ گویندگان مینگریست و همین که متوجه میشد ایشان میخواهند بخندند بیاختیار دهان به خنده میگشود و میکوشید تا به شدت بخندد. ظاهراً مردی حقشناس بود و میخواست با این کار در عوضِ رفتار نیک صاحبخانه نسبت به خود سپاسگزاری کند. اما یکبار قیافۀ جدی و خشنی به خود گرفت و با دست محکم به روی میز کوفت و به کودکان که در مقابل او نشسته بودند خیره شد. این رفتار هنگامی پیش آمد که تمیستوکلیوس گوش آلکید را گاز گرفت و آلکید چشمانش را بست و دهان گشود تا بگرید، ولی چون احساس کرد که ممکن است گریه او را از خوردن محروم سازد، به خوردن غذا ادامه داد. آب و چربی بر چانهاش جاری بود. در این میان بانوی خانه هم پیوسته چیچیکوف را مخاطب ساخته، میگفت: «چرا شما چیزی نمیخورید؟ خیلی کم غذا کشیدید.»
چیچیکوف هم مرتباً در پاسخ میگفت:
- بی نهایت متشکرم. من سیر شدم. گفتوگوی مطبوع از هر خوراکی لذیذتر است. باری، از سر سفره برخاستند. مانیلوف فوقالعاده راضی و خرسند به نظر میرسید و دست به پشت مهمان گذاشته، میخواست به این ترتیب او را پیش از خود به اتاق پذیرایی هدایت کند، که ناگهان با قیافۀ پرمعنی و کاملاً جدی اظهار داشت میل دارد دربارۀ امری بسیار مهم با وی مذاکره کند.
مانیلوف گفت:
- پس اجازه بدهید شما را به اتاق کار خود هدایت کنم.
با گفتن این سخن او را به اتاق کوچکی که پنجرۀ آن به سمت جنگل سرسبزی باز میشد برده، چنین گفت:
- این کُنج عزلت من است.
چیچیکوف نگاهی به اتاق انداخته، گفت:
- اتاق دلپذیری است.
به راستی این اتاق هم اتاق جالبی بود با دیوارهایی به رنگ آبیِ سیر. مبلمان اتاق را چهار صندلی، یک نیمکت راحتی و یک میز تشکیل میداد. کتاب کوچکی که در صفحۀ چهاردهِ آن علامتی گذاشته شده بود و قبلاً دربارۀ آن سخن گفتیم، با چند صفحه کاغذ پُستی روی میز قرار داشت. اما بیش از هر چیز بستههای توتون جلبتوجه میکرد. این بستههای توتون به اَشکال مختلف، در بستههای کاغذی، در کیسه و مقداری هم بدون ظرف روی میز تلنبار شده بود. در آستانۀ هر دو پنجره خاکستر توتون چپق مشاهده میشد که آن را به طرز ماهرانه و زیبایی به شکل پشتههای کوچک گسترده بودند. معلوم بود که گاه گاه صاحبخانه برای سرگرمی و وقتگذرانی به این عمل مبادرت میکند.
مانیلوف گفت:
- اجازه بدهید خواهش کنم روی این نیمکت راحتی جلوس بفرمایید. در اینجا راحتتر خواهید بود.
- اجازه بدهید من روی صندلی معمولی بنشینم.
مانیلوف با خنده گفت:
- اجازه بدهید که من به شما اجازۀ این کار را ندهم. من این نیمکت را مخصوصاً برای مهمانان تهیه کردهام. چه بخواهید و چه نخواهید باید روی آن بنشینید.
چیچیکوف روی نیمکتِ راحتی نشست. پس مانیلوف دوباره گفت:
- اجازه بدهید یک چپق برای شما چاق کنم.
چیچیکوف با لحن مهرآمیز، اما با تأثر گفت:
- نه، من چپق نمیکشم.
مانیلوف با لحن مهرآمیز و همچنان با تأثر گفت:
- چرا نمیکشید؟
- معتاد نیستم. میترسم. میگویند چپق سینه را خشک میکند و تنگیِ نفس میآورد.
- اجازه بدهید به شما بگویم که این پیشداوری صحت ندارد. من حتی تصور میکنم چپق کشیدن از انفیهکردن توتون به مراتب سالمتر است. در هنگ ما ستوانی خدمت میکرد که جوانی زیبا و تربیتیافته بود. او هرگز چپق از دهان برنمیداشت. نه تنها سر سفره، بلکه معذرت میخواهم، حتی در جاهای دیگر هم چپق میکشید. اکنون بیش از چهل سال دارد و مانند ایام جوانی سالم و تندرست است...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت هشتم مطالعه نمایید.