اما همسر مانیلوف که زن تربیتشدهای بود هیچ یک از این مسایل حقیر و ناچیز را شایستۀ دقت و توجه نمیدانست. آری، چنانکه همه میدانند خوب تربیت شدن در اثر تحصیل مدارس شبانهروزی است و باز آنطور که همه میدانند مدارس شبانهروزی اساس و پایۀ تقوای شخص را مرهونِ دانستنِ این سه اصل میدانند: اول زبان فرانسه که برای سعادت و خوشبختی زندگی خانوادگی ضروری است، دوم نواختن پیانو برای سرگرم ساختن شوهر در اوقات فراغت و سوم آن قسمت از اصول خانهداری است که بافتن کیسۀ پول و تهیۀ هدایای شگفتانگیز را شامل میشود. با این حال، امروز سبک تعلیم و تربیت دستخوش تغییر و تکامل شده است و نوع این تغییرات بیشتر به عقل و درایت و استعداد و لیاقت اولیای مدارس شبانهروزی بسته است. مثلاً نواختن پیانو در بعضی از مدارس شبانهروزی مقام اول را در برنامه احراز میکند و سپس زبان فرانسه و در مرحلۀ بعد آن قسمت از اصول خانهداری که ذکر شد مورد توجه و التفات قرار میگیرد، حال آن که در برخی از مدارس شبانهروزی دیگر تعلیم بافتن هدایای شگفتانگیز در درجۀ نخست اهمیت است و آموختن زبان فرانسه و نواختن پیانو در برنامههای بعدی قرار میگیرند. آری، سبک تعلیم و تربیت متنوع است، اما این مسئله مانع از ذکر این نکته نیست که همسر مانیلوف... باید اعتراف کنم که من از سخن گفتن دربارۀ بانوان بیم دارم، به علاوه دیگر وقت آن رسیده که به سراغ قهرمان داستان بازگردیم: زیرا اکنون چند دقیقه است که ایشان در مقابل درِ اتاق پذیرایی ایستاده، به یکدیگر تعارف میکنند و هریک مایل است که دیگری اول به اتاق داخل شود.
چیچیکوف میگفت:
- خواهش میکنم لطفاً وجود مبارک را برای من ناراحت نکنید. من بعد از شما وارد میشوم.
ولی مانیلوف همچنان با دست درِ اتاق را به او نشان میداد میگفت:
- نه، پاول ایوانویچ! نه، شما مهمان من هستید.
چیچیکوف میگفت:
- زحمت نکشید. خواهش میکنم اصرار نکنید. خواهش میکنم اول شما بفرمایید.
- معذرت میخواهم ولی هرگز اجازه نخواهم داد که چنین مهمان عزیز و عالیمقام و متشخصی پشت سر من وارد شود.
- چرا مرا عالیمقام و متشخص تصور میکنید؟.... خواهش میکنم اول شما بفرمایید.
- اما چرا باید من اول بروم؟
چیچیکوف با خندۀ دلپذیری گفت:
- به همان دلیل که عرض کردم.
بالاخره هر دو رفیق در کنار یکدیگر با زحمت زیادی یک پهلو یک پهلو از در اتاق داخل شدند.
مانیلوف گفت:
- اجازه بدهید همسرم را به شما معرفی کنم.
سپس همسرش را مخاطب ساخته، به گفتهاش افزود:
- عزیزم! این آقای پاول ایوانویچ است.
چیچیکوف تازه در این وقت بانوی خانه را دید، زیرا در هنگام تعارف در برابر در متوجه او نشده بود. این بانو زشت نبود، لباس تنگی که تا گردنش را میپوشانید دربرداشت. این لباسِ صبح از ابریشم رنگباخته دوخته شده و متناسب اندامش بود. همین که مهمان وارد اتاق شد و به جانب میز رفت دست کوچک و ظریف این خانم شتابان چیزی را روی میز پرتاب کرد و دستمال پاتیسِ برُودریدوزیشده را در دست فشار داد، از نیمکتی که روی آن نشسته بود برخاست. چیچیکوف با خشنودی دست ظریف او را بوسید. بانو مانیلوف با اندکی لکنتزبان گفت از ورود او بسیار شادمان است و روزی نبوده که شوهرش از وی یاد نکرده باشد.
مانیلوف تصدیقکنان گفت:
آری، او هم دائماً از من میپرسید: «پس چرا رفیقت نمیآید؟» و من به او جواب میدادم: «عزیزم! صبر کن، خواهد آمد.» بالاخره شما تشریف آوردید و ما را به دیدار خود سرافراز و مفتخر ساختید. راستی شما با تشریففرمایی خود ما را بیاندازه شاد و مسرور کردید و روزِ ما را به یک روزِ گرم بهاری که غنچۀ قلب انسان شکفته میشود تبدیل نمودید.
چیچیکوف وقتی متوجه شد که کار به شکفتن غنچۀ قلب رسیده است حتی اندکی پریشانخاطر شد و با فروتنی گفت که او نه مردی بهنام و نه صاحب مقام و رتبۀ عالی است.
مانیلوف با همان خندۀ مطبوع سخنش را قطع کرده، گفت:
- شما همه چیز دارید، همه چیز دارید، حتی بیشتر از اینها هم دارید.
بانو مانیلوف گفت:
- به نظر شما شهر ما چطور است؟ راستی اینجا به شما خوش میگذرد؟
چیچیکوف پاسخ داد:
- شهر بسیار خوب و قشنگی است. اینجا به من بسیار خوش میگذرد. مردم شهر شما بسیار مهربان و مهماننوازند.
بانو مانیلوف پرسید:
- استاندار ما به نظر شما چگونه آدمی است؟
مانیلوف اضافه کرد:
- آیا مرد مهربانی نیست؟
چیچیکوف گفت:
- آری، کاملاً چنین است! او مرد بسیار محترمی است. بسیار کاردان و باتجربه است و بسیار خوب به وظیفۀ خود عمل میکند. باید دعا کنید که امثال چنین افرادی زیاد شوند!
مانیلوف همچنان که میخندید و چون گربهای که از خاراندان پشت گوشش خرسند و راضی است، چشمش را تنگ کرده و گفت:
- چطور از هرکس به فراخور حالش استقبال و پذیرایی میکند!
چیچیکوف سخنش را ادامه داده، گفت:
- آری، مردی بسیار مهربان و دلپذیر است، هنرمند استادی است. من هرگز فکر نمیکردم او بتواند به این خوبی برُودریدوزی کند. یکی از کارهای دستی خود را به من نشان داد. تصور میکنم زنان انگشتشماری بتوانند این طور ماهرانه سوزن بزنند.
مانیلوف باز اندکی چشمانش را تنگ کرده، گفت:
- راستی، معاون استانداری چه آدم محجوبی است!
چیچیکوف پاسخ داد:
- مرد بسیار، بسیار شایستهای است.
- خوب، لطفاً بفرمایید که رئیس پُست در نظر شما چگونه جلوه کرد؟ آیا مرد بسیار دلپسندی نیست؟
- او فوقالعاده دلپسند است. بسیار عاقل و پر مطالعه است. من با دادستان و رئیس شورای محلی تا بانگ خروس در خانۀ او ویست بازی میکردم. بسیار بسیار آدم شایستهای است.
بانو مانیلوف گفت:
- عقیدۀ شما دربارۀ زن رئیسپلیس چیست؟ آیا زن بسیار مهربانی نیست؟
چیچیکوف پاسخ داد:
- آری، این زن یکی از شایستهترین زنانی است که من تاکنون دیدهام.
خلاصه رئیس شورای محلی و رئیس پُست را هم فراموش نکردند و به این ترتیب تقریباً دربارۀ تمام رؤسای دولتی شهر اظهارنظر کردند و همه در نظرشان شایستهترین مردمان بودند.
بالاخره چیچیکوف هم به سهم خود پرسید:
- شما اوقات خود را همیشه در ده میگذرانید؟
مانیلوف پاسخ داد:
- بیشتر اوقات در ده هستیم. گاهی فقط برای ملاقات مردم تربیتیافته و دانشمندان به شهر میرویم. میدانید که اگر آدم مدت مدیدی در کُنج انزوا و عزلت زندگی کند تمدن و فرهنگ را فراموش خواهد کرد و وحشی خواهد شد.
چیچیکوف گفت:
- صحیح است! صحیح است!
مانیلوف باز چنین به سخنش ادامه داد:
- البته! اگر همسایگان ما خوب بودند، اگر در این حوالی کسی وجود داشت که ممکن بود با او از آداب معاشرت و سلوک و مصاحبت سخنی گفت، یا انسان میتوانست با وی دربارۀ مسایل علمی بحث کرده، به تحقیق پردازد و از این راه عقل و ادراک خود را برانگیزد و از سستی و رخوت رهایی بخشد، وضع ما فرق میکرد. چون این به اصطلاح جولان اندیشه...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت هفتم مطالعه نمایید.