Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفوس مُرده - قسمت پنجم

نفوس مُرده - قسمت پنجم

نویسنده: نیکلای گوگول
ترجمۀ: کاظم انصاری

اندکی پایین‌تر استخری پر از خزه دیده می‌شد که به راستی نظیر آن در اغلب باغ‌های ملّاکان روسی مشاهده می‌شود. در پای این تپه کلبه‌های چوبین خاکستری رنگ در اطراف جاده به چشم می‌خورد و معلوم نبود چرا قهرمان ما بی‌درنگ به شمارش آنها پرداخت و دریافت که شمار آنها متجاوز از دویست‌تاست. در فواصل کلبه‌ها نه درختی دیده می‌شد و نه چمنی به نظر می‌رسید. در همه جا تنها الوار و تخته روی هم انباشته شده بود. دو زن زیبا که دامن جامه را بالا زده و در کنار استخری که آبش تا زانوی آنان می‌رسید، راه می‌رفتند و تور ماهی‌گیری را که ماهیِ سیم و خرچنگی در سوراخ‌های آن گیر کرده با چنگک چوبی به دنبال خود می‌کشیدند. حضور این دو زن به این منظرۀ بی‌روح جان می‌بخشید و چنین می‌نمود که ایشان به نزاع و مجادله مشغول‌اند. اندکی دورتر در سمت چپِ خانه جنگل کاجی آبی‌رنگ و اندوه‌آور دیده می‌شد. هوا هم با این مناظر تناسب داشت – زیرا آسمان نه صاف بود و نه با ابرهای سیاه و متراکم پوشیده شده بود، بلکه دارای رنگ تیره‌ای بود که به رنگ خاکستری روشنِ لباسِ رسمی کهنه‌سربازان پادگان شباهت داشت. برای تکمیل این منظره خروسی، که معمولاً پیک تغییرات جوّی نامیده می‌شود نیز در آنجا باوقار و ابهت خاصی راه می‌رفت. این خروس با آن‌که به جرم وفاداری و شهامت و دلاوری در عشق‌بازی از ضربۀ منقار رقیبان کله‌ای طاس داشت گاه‌گاه بال‌ها را که مانند شاخِ لُختی پَر ریخته بود، برهم می‌زد و با صدای رسا بانگ می‌زد. همین که کالسکه به حیاط رسید چیچیکوف صاحبخانه را در هشتیِ در مشاهده کرد.

ارباب نیم‌تنۀ پشمی سبزرنگی پوشیده، دست را بالای چشم سایبان ساخته بود تا کالسکه‌ای را که به خانه‌اش نزدیک می‌شود بهتر مشاهده کند. هرچه کالسکه به هشتی نزدیک‌تر می‌شد آثار شادمانی در چشم او بیشتر می‌درخشید و خنده‌ای که بر لبانش نقش بسته بود وسیع‌تر می‌شد.

سرانجام وقتی چیچیکوف از کالسکه بیرون جَست ارباب فریاد کشید:

- پاول ایوانویچ! هرگز تصور نمی‌کردم که از ما یاد کنید!

پس آن دو یکدیگر را محکم در آغوش کشیده، سر و روی یکدیگر را بوسیدند و مانیلوف مهمانش را به اتاق هدایت کرد. گرچه مدت زمانی که مهمان و میزبان از دهلیز و سرسرا و اتاق پذیرایی عبور می‌کنند بسیار اندک است، ولی می‌کوشیم تا از این فرصت استفاده کرده، کلمه‌ای چند دربارۀ صاحبخانه بگوییم. اما باید اعتراف کنم که انجام چنین تعهدی بسیار دشوار است. توصیف صفات و بیان شخصیت مردمِ ممتاز و برجسته از این کار آسان‌تر است، زیرا کافی است با قلم‌مویی چند قطره رنگ روی پردۀ کتان پرتاب کرد و چشمانی سیاه و پرفروغ، ابروانی سیاه و پرپشت و پیشانی پرچین با شنلی سیاه و سرخ که بردوش افتاده است را ترسیم کرد و بدین ترتیب تمام است. اما این‌گونه افراد که در دنیا بسیارند و ظاهرشان به یکدیگر شباهت دارد و ضمن مطالعۀ دقیق در احوالشان بسیاری از صفات نامحسوسشان آشکار می‌شود را نمی‌توان به آسانی مجسم ساخت. برای این کار باید بسیار دقیق و موشکاف بود تا بتوان تمام خطوط ریز و تقریباً نامرئیِ سیمایشان را ظاهر ساخت، یعنی خلاصه برای انجام این کار باید فراست و بصیرتی را که در مکتب تحقیقات علمی آزموده و آبدیده شده، به کار انداخت.

تنها خدا، که عالمِ بر اسرار نهان است توان توصیف صفات و خصایل مانیلوف را دارد. نوعی از مردم به نام خواص وجود دارند که نه این‌چنان و نه آن‌چنان مشهورند. یا بنابر ضرب‌المثل معروف «نه زنگی زنگند و نه رومی روم.» شاید بتوان مانیلوف را هم در شمار این دسته از مردم به حساب آورد. او در ظاهر چندان بد نبود و خطوط چهره‌اش از زیبایی بهره داشت.

امّا شیرینی زیادی چاشنی این زیبایی بود، چنان‌که از حرکات و اطوارش اشتیاق و علاقۀ فراوان به چاپلوسی و خوش‌خدمتی و تمایل به دوستی و آشنایی با دیگران مشاهده می‌شد. خنده‌اش فریبنده، چشمانش آبی و موهایش خرمایی بود. هرکس در نخستین دقیقۀ برخورد با وی بی‌اختیار به خود می‌گفت: «عجب مرد دلپذیر و مهربانی است.» ولی در دقیقۀ دوم خاموش می‌شد و در دقیقۀ سوم با خود می‌گفت: «فقط شیطان می‌داند که این مرد چگونه آدمی است.» سرانجام از وی دوری می‌کرد و اگر دوری نمی‌کرد، از مصاحبتش اندوه مرگ‌باری را احساس می‌کرد.

هرگز سخن جالب و یا حتی کلام مناسبی، که از دیگران هنگام بحثِ موضوعی که مورد علاقۀ ایشان است شنیده می‌شد، از وی انتظار نمی‌رفت. هرکس به چیزی علاقه‌مند است و خود را با آن سرگرم می‌کند: یکی وقت خود را با تربیت سگ شکاری می‌گذراند. دیگری چنین می‌پندارد که دوستدار موسیقی و به رموز این هنر واقف است و تاریک‌ترین زوایای آن را به طرزی معجزه‌آسا و حیرت‌آور درک می‌کند. سومی در شناخت غذا استاد است. چهارمی می‌خواهد نقشی را در اجتماع بازی کند که از نقشی که طبیعت برای وی تعیین کرده، اندکی برتر باشد. پنجمی که جولانگاه آمال و آرزوهایش محدودتر است باده‌گساری می‌کند و کمال مطلوبش این است که دست در دست آجودانِ دربار انداخته به گردش برود و بدین وسیله به دوستان و آشنایان و حتی مردم ناشناس و بیگانه فخر بفروشد. ششمی صاحبِ دستی است که پیوسته تاکردن غیرطبیعیِ ورق‌های آس و گَنجَفه را آرزو دارد، حال آن‌که دست نفر هفتم برای منظم کردن امور شایسته‌تر است و آرزومند است که شخصیتش تا میزان شخصیت مأمور چاپارخانه یا درشکه‌چی ارتقا یابد. خلاصه هرکس عشق و علاقه‌ای در دل دارد و سودایی در سر می‌پروراند. اما مانیلوف هیچ‌گونه عشق و علاقه‌ای در دل نداشت. در خانه بسیار اندک سخن می‌گفت و بیشتر اوقات را در عالم اندیشه و خیال به سر می‌برد. جز پروردگار عالم که به اسرار نهان آگاه است کسی را یارای وقوف بر افکار و آمال او نبود و هرگز به امور کشاورزی اشتغال نمی‌ورزید. حتی یک بار هم به کشتزار نرفته بود و امور زراعتی ملکش خودبه‌خود اداره می‌شد. وقتی مباشر به او می‌گفت: «ارباب! بهتر بود فلان کار را انجام می‌دادیم.»

پکی به چپق زده، می‌گفت:

- آری، بد پیشنهادی نیست.

هنگامی که مانیلوف در ارتش خدمت می‌کرد او را متواضع‌ترین و با تربیت‌ترین افسران می‌پنداشتند. در ارتش به چپق کشیدن عادت کرد.

مانیلوف دو مرتبه در پاسخ مباشرش تکرار می‌کرد:

- راستی، بد پیشنهادی نیست.

وقتی موژیکی نزد او می‌آمد و پشت گوشش را خارانده، می‌گفت: «ارباب! اجازه بدهید من برای خودم کار کنم تا بتوانم اجازۀ تنِ خود را بپردازم.»

باز به چپق پک می‌زد و می‌گفت:

- برو!

و حتی این فکر به خاطرش خطور نمی‌کرد که موژیک برای شراب‌خواری و باده‌گساری می‌رود. مانیلوف گاهی در هشتیِ در ایستاده، به حیاط و استخر نگاه می‌کرد و می‌گفت: «چه خوب بود اگر یک مرتبه از خانه تا آخر استخر نقبی زده می‌شد و یا روی استخر پل سنگی به وجود می‌آمد که در اطراف آن دکان‌هایی بود و پیشه‌ورانی در آنها به فروش امتعه و مایحتاج روستاییان می‌پرداختند» و در این لحظات جذبه و فریبندگی خاصی در چشمانش می‌درخشید و آثار رضایت و خرسندی بسیار در قیافه‌اش ظاهر می‌شد. با این حال تمام این طرح‌ها و نقشه‌ها خیالی بود و هرگز تحقق نمی‌یافت، بلکه در دایرۀ کلام محصور می‌ماند. همیشه کتاب کوچکی در دفتر کارش وجود داشت که در میان صفحۀ چهاردهِ آن نشانی گذاشته بود و دو سال تمام می‌گذشت که به خواندن آن اشتغال داشت. همیشه چیزی در اثاث خانه‌اش کم بود: مثلاً مبل بسیار زیبایی در اتاق پذیرایی بود که با پارچۀ ابریشمین گران‌بها و مجلل روکش شده، اما به علت کمبودِ پارچه دو صندلی‌اش روکش نداشت و با همان آستر کرباس در اتاق پذیرایی گذاشته شده بود. به همین علت صاحبخانه از سال‌ها هر بار مهمانان خود را با این بیان آگاه می‌ساخت که: روی این صندلی ننشینید چون هنوز روکش آن تمام نشده است.

در اتاق‌های دیگر اصلاً مبلمانی وجود نداشت. با آنکه مانیلوف در همان روزهای نخستین زناشویی به همسر خود گفته بود: «عزیزم! باید فردا اقدام کنیم تا شاید برای این اتاق‌ها مبلی تهیه شود»، هنوز این اتاق‌ها مبل و اثاثه نداشت. شب‌ها شمعدان زیبا و مجللی از برنز سیاه، سه مجسمۀ عتیقه از الهۀ زیبایی و سینی زیبای مرواریدنشانی را بر روی میز می‌گذاشتند ولی در کنار آنها شمعدانی را که یک پایۀ آن شکسته بود و کج می‌ایستاد قرار می‌دادند. اما نه آقا، نه خانم و نه خدمتکار هیچ یک توجه نداشتند که این اشیا را قشر ضخیمی از گردوغبار پوشانده است. همسر او... راستی باید گفت این زن و شوهر کاملاً از هم راضی بودند. با آن که هشت سال از زندگی زناشویی ایشان می‌گذشت باز گاه‌گاهی یکی از آن دو، قاچی از سیب، دانه‌ای فندق یا شیرینی برای دیگری می‌آورد و با لحن هیجان‌انگیز و مهربانی که حاکی از عشق و محبت بسیار بود می‌گفت:

- عزیزم! دهانت را باز کن تا این لقمۀ خوشمزه را به دهان تو بگذارم.

بدیهی است که در این موارد لب‌های آن دهان با مهر و لطف بسیار از هم گشوده می‌شد. در ایام جشن تولدشان هدایای شگفت‌انگیزی مانند جلد شیشه‌ای مسواک یا نظایر آن برای یکدیگر تهیه می‌کردند. غالباً هنگامی که روی نیمکت راحتی در کنار هم نشسته بودند، ناگهان بدون سببِ معلوم و تحریکِ خاصی، یکی از آنان بی‌مقدمه چپقش را روی میز می‌گذاشت و دیگری، اگر مشغول دوخت‌ودوز بود، کارش را روی زمین می‌انداخت و از گونۀ دیگری بوسه‌ای طولانی می‌ربود، که در طول مدتِ آن بوسه کشیدنِ سیگاری تا انتها ممکن بود. خلاصه، به اصطلاح معروف، آنها زوج خوشبختی بودند. البته هرکس به خانۀ ایشان وارد می‌شد مشاهده می‌کرد که در این خانه جز بوسه‌های ممتد و بخششِ هدایای شگفت‌انگیز مشغولیات دیگری هم وجود دارد و خود را با پرسش‌های گوناگون مواجه می‌دید که: مثلاً «چرا در آشپزخانه احمقانه و بدون فکر غذا طبخ می‌شود؟ چرا انبار آذوقه همیشه خالی است و کسی به فکر تهیۀ آذوقه نیست؟ چرا کلیددارِ خانه دزدی می‌کند؟ چرا مستخدمین تا این درجه بی‌کاره و بی‌عرضه و همیشه مست‌اند؟ چرا خدمتکاران تا خرخره مشروب می‌نوشند و اوقاف فراغت خود را به هرزگی می‌گذرانند؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نفوس مُرده - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نفوس مرده - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: یکشنبه 30 آبان 1400 - 07:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2276

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 160
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23017726