در کنار خیابان میزی بود که روی آن صابون و گردو و نانهای قندی که به زحمت از صابون تمیز داده میشد، چیده بودند. بر سر درِ مهمانخانهای ماهی درشتی تصویر شده بود که چنگالی آن را سوراخ میکرد. اما از همه بیشتر تصویر عقابِ دو سر، «نشان دولتی»، که این روزها دیگر جملۀ کوتاه و مختصرِ «میخانه» جای آن را گرفته است جلبنظر میکرد. سنگفرشهای تمام شهر ویران و خراب بود.
مسافر به «باغ ملی» هم رفت که فقط چند نهال در آن کاشته و به واسطۀ نداشتن ریشۀ محکم زیر آنها تکیهگاه زده بودند.
هنگام توصیف چراغانی شهر دربارۀ این نهالها که از ساقۀ نی قطورتر و بلندتر نبود و با تکیهگاه چوبیِ سبزرنگ خود شکل مثلثی را به وجود میآورد در روزنامه چنین نوشته بودند: «تحت توجهات جناب آقای استاندار احداث باغ مشجّری که با درختهای کهن و انبوه تزئین یافته، شهر ما بیش از پیش زیبا شده است و حتی در گرمترین روزهای تابستان مردم میتوانند دسته دسته زیر سایۀ دلپذیر این درختان استراحت و رفع خستگی کنند. راستی مشاهدۀ آثار شادمانی که در چهرۀ ساکنین شهر نمودار شده و سیلاب اشکِ شعفی که در اثر قدردانی از الطاف و کرامات شهردار معظم از چشم مردم شهر جاری میشود هر بیننده را به هیجان میآورد و قلب او را از حسّ سپاسگزاری و قدرشناسی سرشار میسازد.»
باری، پس از آن که مسافر از ژاندارمی نشانیِ شهرداری و دادگاه و استانداری را پرسید برای تماشای رودخانهای رفت که از میان شهر میگذشت.
در راه اعلانی را که به ستونی چسبانده شده بود کَند تا پس از مراجعت به مهمانخانه با دقت بیشتر آن را مطالعه کند و به علاوه، به زن زیبایی که از پیاده روِ چوبی میگذشت و جوانی با لباس سربازی با بستهای به دنبالش میدوید کمی خیره شد. سپس بار دیگر به اطراف نظر انداخت. گویا میخواست وضع محل را به خوبی در خاطر بسپارد. بالاخره به مهمانخانه بازگشت و یک سر به اتاقش رفت و پس از صرف یک فنجان چای کنار میز نشست و چشم راست را اندکی تنگ کرده، به خواندن آن اعلان پرداخت. مضمون اعلان چندان جالب توجه نبود:
اعلان نمایش درام «گ. کوتیسا» بود. گ. پاپلوین در نقش «رولا» و دوشیزه زیابلوا در نقش «کورا» بازی میکردند. اما بازیگران دیگر مشهور نبودند و نقشهای کم اهمیتتر به ایشان سپرده شده بود. ولی با این همه او نام تمام بازیگران را مطالعه کرد و به قیمت بلیتها هم توجه نمود و دریافت که این اعلان نیز در مطبعۀ دولتی به چاپ رسیده است. سپس پشت صفحۀ اعلان را نگریست که اگر در آنجا هم چیزی باشد بخواند اما چیزی نیافت. پس چشمانِ خود را مالید، اعلان را با دقت تا کرد و در صندوقی که عادتاً هرچه مییافت در آن حفظ میکرد گذاشت و مانند مردمانِ برخی از نقاط کشور وسیع دولت معظم روسیه، روز خود را با صرف خوراکی از گوشت و یک بطری شراب و خواب سنگین به پایان رسانید.
فردای آن روز را برای دیدار برجستگان شهر در نظر گرفت. بنابراین اول با ادب و تواضع بسیار به دیدن استاندار رفت. استاندار هم مانند چیچیکوف نه چاق بود و نه لاغر و با آنکه مدال «آنا» به گردن داشت، باز گفته میشد که او را به دریافت مدال «ستاره» مفتخر خواهند ساخت. استاندار مردی بلندقامت و خوشرو بود، حتی گاهی بُرودریدوزی میکرد. سپس با معاون استاندار، دادستان، رئیس شورای محلی، رئیس شهربانی، رئیس ادارۀ مالیات و رئیس کارخانههای دولتی دیدار کرد. افسوس که آموختن و به خاطر سپردن نام تمام مردان متنفذ و مقتدر این دوره تا اندازهای دشوار است، ولی قطعاً میگویم که مسافر ما برای انجام این ملاقاتها تلاش شدید و خارقالعادهای میکرد. حتی برای اظهار ارادت و انجام تشریفات به دیدار بازرس ادارۀ بهداری و سرپرست شهرداری هم رفت. سپس همچنان که در کالسکۀ خود نشسته بود در اطراف شهر پرسه زد. او میاندیشید آیا در این شهر مستخدم دولتی دیگری وجود دارد که ایشان به دیدارش نایل نگشته است. این مسافر با اشخاص منتفذ و مقتدر استادانه چاپلوسی میکرد و از ایشان تملق میگفت و از هریک برحسب وضع و مقامی که داشت تحسین و تمجید مینمود و با کنایه و اشاره میفهماند که اگر غریبی به این استان وارد شود گمان میکند که در بهشت برین وارد شده است. همه جا جادههای هموار و مانند مخمل صاف و آراسته مشاهده میشود و در حقیقت دولتهایی که چنین مأموران دانا و عاقلی را مصدر امور میکنند درخور همه گونه قدردانی و ستایش هستند. او در حضور رئیس شهربانی از وضع انتظام شهر و خوشرویی و ادب پاسبانان تمجید بسیار کرد. در گفتوگوی با معاون استاندار و رئیس شورای محلی با آنکه رتبۀ ایشان از رتبۀ پنج و شش برتر نبود چندبار ایشان را سهواً حضرت اشرف خطاب کرد و این مسئله موجب شادمانی بسیار و انبساط خاطر فراوان ایشان شد. نتیجۀ این تملقگوییها و چاپلوسیها این شد که استاندار او را همان شب به خانهاش به شبنشینی دعوت کرد و سایر مستخدمین شهر هم به نوبۀ خود مکرر او را به ناهار، شام یا چای عصر دعوت کردند.
این مسافر ظاهراً از بحث دربارۀ خود اجتناب میکرد و در مواقع ضرورت با تظاهر به تواضع و فروتنی به چند کلمۀ مختصر و معمولی که بیشتر به عبارت کتابها شباهت داشت اکتفا میکرد. در مَثَل میگفت: «من در این دنیا مانند کرمی ناچیز و بیارزشم و به هیچ وجه شایستۀ توجه و التفات نیستم. من در مدت زندگانی خود رنج و عذاب بسیار متحمل شدهام و در دوران خدمت برای دفاع از حق و عدالت شکنجههای بسیار دیدهام. من دشمنان بیشماری دارم که به خونم تشنهاند و اکنون آرزومند فراغت و آسایشم و در جستجوی جایی هستم که در آنجا مسکن کنم. همین که به این شهر رسیدم وظیفۀ خود دانستم که برای ادای احترام و اظهار ارادت به دیدار مستخدمین عالیرتبۀ شهر بشتابم.» اما مردم شهر نیز دربارۀ این مسافر تازهوارد، که استاندار او را به مجرد ورود به شهر، به شبنشینی دعوت کرده بود جز این مختصر چیزی نمیدانستند.
تدارک مقدمات شبنشینی در حدود دو ساعت وقت چیچیکوف را گرفت و او خود را با چنان دقت و وسواسی آراسته بود که همه از مشاهدۀ او مبهوت و متحیر شدند. او پس از خواب مختصرِ بعدازظهر دستور داد تا وسایل شستوشو را آماده کنند و همچنان که زبانش را زیر گونهها داده بود چندین بار با صابون صورت خود را شست و بعد حوله را از شانۀ مستخدم برداشت و پس از آن که دوباره با چنان شدتی فین کرد که ترشحات بینیاش به صورت مستخدم پاشیده شد، به ماساژ صورت گوشتآلود و تمام عضلات آن پرداخت. سپس در برابر آینه ایستاد و پس از پوشیدن پیراهن، دو تار مو را که از سوراخ بینیاش بیرون زده بود با قیچی چید و فراک شاتوتیرنگش را در بر کرد و در کالسکۀ شخصی خود نشست و از خیابانهای وسیع و طولانی، که تنها در بعضی نقاط از نور ضعیف پنجرۀ خانهها روشن شده بود، به خانۀ استاندار رفت. خانۀ استاندار با چراغهای پر نور روشن بود، در مقابل جلوخان دو ژاندارم ایستاده بودند. صدای درشکهچیان از دور شنیده میشد و همه چیز شهادت میداد که امشب در این خانه مجلس عیش و سُروری برپاست.
همین که چیچیکوف وارد سالن شد چشمانش را بست، زیرا روشنایی فوقالعادۀ شمع و چراغ و جلا و درخشندگی لباس بانوان چشمها را خیره میکرد. گویی همه چیز در دریایی از نور غرق شده است. فراکهای سیاه تک تک یا دسته دسته از برابر چشم میگذشت و مشاهدۀ این مناظر انسان را به یاد مگسهایی میانداخت که در روزهای گرم تابستان، هنگامی که پیرزن مستخدم در کنار پنجرۀ باز به شکستن کلهقند سفید میپردازد، در پرواز هستند. در این موقع کودکان به دور پیرزن جمع میشوند و چشم از او برنمیدارند و با کنجکاویِ کودکانۀ خود به دست خشن او که با قندشکن بالا و پایین میرود توجه میکنند. این مگسها دسته دسته مثل اسکادرانِ هوایی با شجاعت و تهور پرواز میکنند و با استفاده از ضعفِ بینایی پیرزن که از نور خیرهکنندۀ خورشید ناراحت میشود، تک تک یا دسته دسته به طرف حبههای شیرین و خوشمزۀ قند حملهور میشوند. این مگسها که از برکت نعمتِ تابستان سیرند و به علاوه در هر قدم غذای متفاوت و خوشمزه مییابند هرگز به قصد خوردن قند پرواز نمیکنند، بلکه فقط برای تظاهر و خودنمایی روی حبههای قند مینشینند و صف میبندند و دست و پا را به هم میمالند و سپس با بالهای خود پاک میکنند و یا اینکه پاهای خود را پیش آورده، به زیر سر میکشند و بعد از پنجره بیرون میروند تا دوباره با اسکادرانِ تازهنفسِ شکاری بازگشته، به سوی حبههای قند حملهور شوند.
هنوز چیچیکوف دور و برِ خود را به خوبی ندیده بود که استاندار بازویش را گرفت و فوراً او را به همسر خود معرفی کرد. مهمان تازهوارد بی آنکه خود را ببازد یا پریشان شود مراسم ادب را به جای آورد و بیان تحسینآمیزی متناسبِ شخص میانهسالی که رتبۀ متوسط داشته باشد اظهار کرد. وقتی زنان و مردان برای رقص آماده میشدند و در کنار دیوار میایستادند، چیچیکوف دستهایش را در پشت به هم قفل کرده و یکی دو دقیقه با دقت آنان را تماشا میکرد. بسیاری از بانوان جامۀ زیبا و نو پوشیده، ولی دیگران به آنچه در یک شهرستان دور افتاده به دست میآید اکتفا کرده بودند. مردان نیز به دو دسته تقسیم میشدند. دستهای از ایشان لاغر بودند و پی در پی در اطراف بانوان میچرخیدند، ولی دستهای دیگر به دشواری از جوانان پطرزبورگ تمیز داده میشدند. برخی از این جوانان مثل جوانان پطرزبورگ ریش خود را با سلیقه و مهارت بسیار دوشقه ساخته بودند و بعضی دیگر صورت خود را صاف تراشیده و مانند جوانان پطرزبورگ به وضع تحقیرآمیزی در کنار بانوان نشسته، به زبان فرانسه سخن میگفتند و پیدرپی ایشان را میخنداندند. یک دسته از مردان، فربه و یا مانند چیچیکوف میانهحال بودند. این دسته به خانمها توجهی نداشته، از آنها دوری میکردند و پیوسته گوشههای خلوت را رصد میکردند و در انتظار بودند تا مستخدمین میزِ سبز را برای قمار آماده سازند. چهرههای این جمع گِرد و گوشتآلود بود. بعضی ریش کوتاه داشتند اما صورتهای پرآبله هم در میانشان دیده میشد. این دسته کاکل نداشتند، موهای سرشان فر زده نبود و اصولاً هیچ آرایشی نداشتند. بعضی سر خود را از ته تراشیده یا مو را صاف به عقب برگردانده بودند. چهرۀ آن افراد گِرد و چاق بود و خطوطی برجسته و درشت داشت. این دسته مستخدمین عالیرتبۀ شهر محسوب میشدند. افسوس که مردان چاق و فربه بهتر از مردان لاغر و حداکثر تا رتبۀ شش و هفت ترقی میکنند، اما بیشتر مرئوسِ دیگراناند و رؤسا را مانند ارقام حساب به دلخواه خود جا به جا میکنند و به کارهای کوچک و کم اهمیت میگمارند. وجود ایشان و مقامشان کوچک و متزلزل و کاملاً یأسآور و بیارزش است، اما مردم فربه هرگز زیردست دیگران نخواهند بود، بلکه همیشه درجات مهم و عالی را اشغال میکنند و اگر در جایگاهی مستقر شدند محکم و ثابت و مطمئن و امیدوار بر مسند خود تکیه میکنند، حتی اگر آن مسند در زیر پایشان درهم بشکند و واژگون گردد به هیچوری سرنگون نمیشوند. این دسته از مردم در پی ظواهر درخشنده نیستند و زینت و پیرایۀ خارجی را دوست ندارند. جامههای ایشان مانند لباس مردانِ لاغر برازندۀ اندامشان نیست، در عوض مدام بر ثروتشان افزوده میشود. مرد لاغر پس از سی سال هنوز یک سر رعیتِ زرخرید ندارد که به گرو نرفته باشد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفوس مُرده - قسمت سوم مطالعه نمایید.