Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفوس مُرده - قسمت سوم

نفوس مُرده - قسمت سوم

نویسنده: نیکلای گوگول
ترجمۀ: کاظم انصاری

اما اگر به مال و دارایی و جاه و ثروت مردِ فربه بنگری چیزها خواهی دید. در یک سرِ شهر خانه‌ای به نام خانمش خریده، در آن طرف شهر هم خانۀ دیگری به نام خود به ثبت رسانده، ده ییلاقی کوچکی در نزدیکی شهر دارد، اندکی دورتر نیز قریۀ حاصلخیز و پربرکت دیگری را مالک است. خلاصه این مرد چاق که بندۀ خداست و به خدمت دولت کمر بسته در جامعه از عزت و احترام بسیار برخوردار است و در آخرِ کار هم از خدمه کناره می‌گیرد و به زندگانی اربابی می‌پردازد و سخاوت و کَرَم را پیشۀ خود می‌سازد و در خوشی و تنعم زندگی می‌گذراند اما پس از مرگش باز وُرّاثِ لاغر او در سراشیب سقوط دست‌و‌پا می‌زنند و به شیوۀ ثروتمندان روس تمام ثروت پدری را در خارجه از دست می‌دهند. هنگام تماشای مهمانان افکار این چنینی ذهن چیچیکوف را پُر کرده بود و نتیجه‌اش این شد که سرانجام به انجمن مردمان چاق پیوست. مسافر ما تقریباً تمام برجستگان و معاریف شهر را که می‌شناخت، در آن مجمع یافت. دادستان که مردی جدی و خاموش می‌نمود پی‌در‌پی پلک چشم خود را در زیر ابروی پرپشت و سیاه به هم می‌زد. گویی می‌خواهد بگوید: «برادر! بیا به اتاق دیگر برویم تا موضوع مهمی را با تو در میان بگذارم.» رئیس پُست که مردی از درجۀ پایین و فیلسوف‌مآب و بذله‌گو بود و رئیس شورای محلی که مردی فهیم و مهربان جلوه می‌کرد که هر دو از برجستگان شهر بودند مانند آشنایان قدیم به او درود گفتند و چیچیکوف هم مؤدب در جواب همه تعظیمی کرد. چیچیکوف در میان این جمع با ملّاک مؤدب و مهربانی به نام مانیلوف و ملّاک دیگری موسوم به ساباکویچ که مردی خشن به نظر می‌آمد، آشنا شد. ساباکویچ باب دوستی و آشنایی را با او در همان اولِ کار با لگدکردن انگشت‌های او و گفتن «خواهش می‌کنم ببخشید!» باز نمود.

فوراً دستۀ ورق‌بازی را به دست چیچیکوف داده، او را به بازیِ ویست دعوت کردند. او این دعوت را مؤدبانه با اشارۀ سر پذیرفت. سپس همگی در اطراف میزِ سبز نشسته، تا وقت شام از سر میز برنخاستند. در جریان بازی، همچنان که در امور جدی مرسوم است، یک‌باره گفت‌وگو قطع شد و هرچند رئیس پُست که مردی پرحرف بود، همین که ورق‌ها به دستش رسید، او هم خاموش و متفکر با لبِ بالا لبِ زیر را پوشانید و در تمام مدت بازی به همین حال نشست. هنگامی که ورق صورتی به دستش می‌رسید مشتی محکم بر میز می‌کوبید و اگر بی‌بی بود می‌گفت: «باز هم زن کشیش آمد!» و اگر شاه بود می‌گفت: «موژیک تامبوف آمد!» اما رئیس شورای محلی بی‌توجه به این مسئله که بی‌بی زن است و شاه مرد، پی‌در‌پی در جواب او فریاد می‌کشید: من هم سبیلش را گرفتم!» در میان از اطراف میز سخنان کوتاه و تند دیگری هم که با وضع بازی تناسب داشت شنیده می‌شد. گاهی این سخنان با یکی دو گفتۀ مضحک و لقب خنده‌آوری همراه می‌شد که بازیکن‌ها به مناسبت وضع و موقعیت حریف خود به کار می‌بردند. در آخرِ بازی برحسب عادت و معمولِ قماربازان کار به هیاهو و بحث و مجادله کشید. مهمان تازه‌وارد ما هم در این مجادله شرکت می‌کرد، اما به قدری در این کار استادی و مهارت به کار می‌برد که همه تصدیق می‌کردند او از همه مؤدب‌تر و مهربان‌تر برخورد می‌کند. مثلاً، هیچوقت به طور واضح به حریف خود نمی‌گفت: «شما در فلان مورد اشتباه کرده‌اید» بلکه بیانش هنگام اشتباه طرف چنین بود: «شما لطف کرده، دچار لغزش شدید و در نتیجه من افتخار پیدا کردم که دو تا از ورق‌های خال شما را صاحب شوم.» به علاوه برای این که بیشتر موافقت خود را با حریفش نشان دهد، هر دفعه انفیه‌دانِ نقره‌ای خود را که سطح داخلی آن با لعاب قشنگی مزین بود در برابر او می‌گرفت.

در این انفیه‌دان دو گل بنفشه برای عطرافشانی وجود داشت. مخصوصاً آن دو نفر ملّاک، مانیلوف و ساباکویچ، توجه این تازه‌وارد را بیش از همه به خود جلب کرده بودند. مسافر ما همان وقت رئیس پُست را به کناری کشید و دربارۀ این دو از وی پرسش‌ها کرد، ولی از همان سؤال اولش معلوم بود که این پرسش‌ها علاوه‌بر این‌که حسّ کنجکاوی مسافر را خاموش می‌سازد، بی‌تردید باید سبب مهم دیگری هم داشته باشد، زیرا پس از تحقیق از نام و نشان ایشان قبل از هر چیز می‌پرسید که هریک از ایشان چند سر رعیت زرخرید دارد و اوضاع و احوال املاکشان چگونه است. سرانجام پس از اندک زمانی توانست آن دو را به یکباره مفتون و شیفتۀ خود سازد. مانیلوف که هنوز به سنین پیری نرسیده بود و دیدگان شیرین و متبسم خود را هنگام خندیدن می‌بست، یکسره مدهوش و مفتون او شده و پی‌در‌پی دست چیچیکوف را فشرده، از دست رها نمی‌کرد، با اصرار بسیار به وی می‌گفت که شما با تشریف‌فرمایی خود به ملک من که تقریباً پانزده ورِست از حومۀ شهر دور است مرا مفتخر خواهید فرمود. چیچیکوف در پاسخ تقاضایش مؤدبانه سر را تکان داده، همچنان که صمیمانه دست او را می‌فشرد می‌گفت: من نه تنها با کمال میل آرزومند انجام این تقاضا هستم، بلکه این کار را وظیفۀ مقدس خود می‌دانم. ساباکویچ هم او را مخاطب ساخته، موجز و مختصر گفت: خواهش می‌کنم به خانۀ من هم بیایید!

و با این سخن پاهای خود را نیز به زمین کشید. چکمه‌های ساباکویچ به اندازه‌ای بزرگ بود که مخصوصاً در این ایام که نسل پهلوانان افسانه‌های حماسی رفته‌رفته در روسیه در شُرُف نابودی است یافتن پایی به بزرگی پای او دشوار به نظر می‌رسید.

فردای آن روز چیچیکوف ناهار را به خانۀ رئیس پُست مهمان بود. آنها از ساعت سه بعدازظهر به بازیِ ویست پرداختند و تا ساعت دو شب به بازی ادامه دادند. چیچیکوف در آنجا با مالکی به نام نازداریف آشنا شد که مردی سی‌ساله و کوچک‌اندام بود و اسرافکار و عیّاش به نظر می‌رسید. نازداریف که هنوز سه کلمه بیشتر با آشنای جدیدش سخن نگفته بود، وی را «تو» خطاب می‌کرد. او رئیس پُست و دادستان را هم تو خطاب می‌کرد و رفتارش با ایشان بسیار دوستانه و صمیمانه بود. اما همین که بازی شروع شد دادستان و رئیس پست برای پیشگیری از حقه و تقلب، با دقت زیادی مراقب رفتار او بودند و ورق‌هایش را با چشم دنبال می‌کردند. چیچیکوف شب را در خانۀ رئیس شورای محلی گذرانید. میزبان از مهمانان خویش با آن که دو نفر زن هم در میانشان بود، با لباس‌خواب چرب و چرکینی پذیرایی کرد. سپس چیچیکوف برای شب‌نشینی به خانۀ معاون استاندار رفت و ظهر فردا هم ناهار آبرومندی در خانۀ رئیس مالیات بردرآمد خورد و روز دیگر در خانۀ دادستان هم ناهاری مختصر ولی بسیار گران‌بها صرف کرد. شهردار نیز وی را به عصرانه‌ای، پس از انجام مراسم دعای کلیسا، که بهای آن کمتر از یک ناهار کامل نبود دعوت کرد. بدین صورت چیچیکوف حتی یک ساعت هم فرصت نداشت تا در اتاق خود بماند. فقط هنگام خواب به مسافرخانه مراجعت می‌کرد. مسافر تازه‌وارد ما نحوۀ آداب معاشرت با همه‌کس را به خوبی می‌دانست و در همه‌جا خویشتن را مردی باتجربه و جهان‌دیده و از طبقات ممتاز معرفی می‌کرد. در هر باب که سخن می‌رفت او می‌توانست بی‌درنگ رشتۀ سخن را به دست بگیرد. چنان‌‌که اگر دربارۀ پرورش و اصلاح نژاد اسب گفت‌وگو به میان می‌آمد او نیز در آن باب سخن می‌گفت؛ اگر صحبت دربارۀ سگ‌های خوش‌نژاد بود باز مانند کارشناس خبره‌ای اظهارنظر می‌کرد و چنانچه بحث دربارۀ نتایج محاکمه‌ای که اخیراً انجام گرفته بود شروع می‌شد، از سخنان وی چنین استنباط می‌شد که به هیچ وجه از امور حقوقی و قانون محاکمات بی‌اطلاع نیست. و اگر دربارۀ بازی بیلیارد مباحثه‌ای درمی‌گرفت هنگام اظهارنظر در این‌باره نیز کُمیتش لنگ نمی‌ماند و چون از نیکوکاری و احسان سخن می‌رفت، با چشمان گریان و اشک‌بار از لزوم دستگیری و ترحم به مسکینان و بیچارگان داستان‌ها می‌گفت و حتی چنانچه در باب کشیدن عرق و ساختن شراب هم گفت‌و‌گو به میان می‌آمد اطلاعات بسیار دقیق و وسیعش را در این زمینه در میان می‌گذاشت. راجع به گمرکچیان و بازرسان و فِرَقِ گوناگون مستخدمین دولت چنان اظهارنظر می‌کرد که پنداشتی او خود تمام این مراحل را پیموده و مدت‌ها بر کرسی‌های این مشاغل تکیه کرده است. در این میان یک نکتۀ جالب‌توجه وجود داشت این‌که او در همه حال می‌توانست متانت و وقارش را حفظ کند و با آهنگی جذاب و آرام سخن بگوید و کلمات را به گونه‌ای ادا کند که شایستۀ مردی موقر و متین است. او در هر محفلی معقول و با ابهت می‌نمود.

همۀ مستخدمین شهر از ورود این شخصیت تازه‌وارد راضی و خرسند به نظر می‌رسیدند. استاندار می‌گفت او مردی پاک‌دامن، صادق و خوش‌قلب است. دادستان می‌گفت وی مردی فعال و فهیم است. سرهنگ ژاندارمری چیچیکوف را مردی دانشمند می‌دانست. رئیس انجمن ایالتی او را دانا و مؤدب می‌شمرد. رئیس پلیس وی را مردی خوش‌مشرب می‌پنداشت. زن رئیس پلیس او را مردی خوش‌خُلق، مهربان و اجتماعی معرفی می‌کرد.

حتی ساباکویچ که به ندرت از کسی تحسین و تمجید می‌نمود هنگام مراجعت از شهر به ملک خود، در آخر شب که در کنار همسر لاغر و نزار خویش دراز می‌کشید، به وی گفت:

عزیزم! من اکنون از شب‌نشینی خانۀ استاندار برمی‌گردم و روز را در خانۀ رئیس پُست گذراندم و در آنجا با یک مشاور فرهنگ به نام ایوان ایوانویچ چیچیکوف آشنا شدم. این مرد حقیقتاً جذاب و دلپسند است.

آری، وجهه و شهرتی که مسافر تازه‌وارد در این شهر کسب کرده بود چنین بود و همه با تملق و چاپلوسی با وی برخورد می‌کردند. این عقاید و نظریات همچنان نسبت به وی در میان مردم باقی بود تا یکی از صفات عجیب او یا در حقیقت یکی از نقشه‌های چیچیکوف، که خواننده به زودی بر آن واقف خواهد شد اکثر ساکنان شهر را به حیرت و پریشانی دچار ساخت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نفوس مُرده - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب نفوس مرده - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: پنجشنبه 27 آبان 1400 - 07:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2399

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4009
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23006395