Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرگ قسطی - قسمت پنجم

مرگ قسطی - قسمت پنجم

نویسنده: لویی فردینان سلین
مترجم: مهدی سحابی

اول‌ها توی کارش همه ازش خوششان می‌آمد. امّا بعد دیگر محبوبیتش را از دست داد. از قیافه‌ش، از رفتارش بدشان آمد. دیگر چشم دیدنش را نداشتند. این بود که دیگر هرکاری از دستشان برمی‌آمد می‌کردند که زیرابش را بکشند، انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. افتادند به جانش؛ هر تهمتی که بگویی به‌اش می‌زدند، می‌گفتند دست‌هایش همیشه کثیف است، اندازۀ دواها را اشتباه می‌نویسد، سمّ‌ها را نمی‌شناسد... دهنش زیادی بو می‌دهد... کفش‌های دگمه‌دار پاش می‌کند... خوب که عرصه را به‌اش تنگ کردند و طوری شد که حتی خجالت می‌کشید از خانه بیاید بیرون و خوب به‌اش فهماندند که می‌توانند مثل سگ بندازندش بیرون، آن وقت رفتارشان عوض شد، دوباره بااش مدارا کردند، بدون هیچ دلیل تازه‌ای، فقط همین که خودشان دیگر خسته شده بودند از این که فکر کنند آدم دل‌نچسب آشغالی‌ست...

همۀ دنائت و بخل و کینۀ یک محله هوار این بینوا شده بود. میرزا بنویس‌های دوروورش هرچه زهر و عقده و دق‌دلی داشتند سر او خالی کرده بودند. ترش‌کردن‌های چارده‌هزار دائم‌الخمر منطقه موقع بیداری، زرداب بالا آوردن‌ها، اضطراب کینه‌آمیز 2266 فشارخونی، نفرت آشتی‌ناپذیر 722 میگرنی، بدگمانی خیالاتی 47 مریض مبتلا به کرم کدو و بیشتر از 352 مادر بچه‌های دچار کرمک، همه‌ش نصیب او می‌شد. گلۀ وحشی، هجوم ملخ‌وار مازوخیست‌های ریز و درشت. از سی سال پیش همۀ اگزمایی‌ها، آلبومینی‌ها، قندی‌ها، عفونی‌ها، لغوه‌ای‌ها، به دردنخورها، یُبس‌ها، جرثومه‌های توبه‌ کرده، قاتل‌های عبوری، همه مثل آوار سرش خراب شده بودند، از صبح تا شب جلوی چشم‌های عینکی‌ش رژه رفته بودند.

در «ژونکسیون» درست بالای بخش اشعه ایکس یک سه خوابه داشت، یک ساختمان سنگی بود، نه از این دیوارهای تیغه‌ای امروزی. توی زندگی برای این که آدم بتواند از خودش دفاع کند سدهایی لازم است ده برابر از دیواره‌های کانال پاناما بلندتر، با آبگیر‌های نامرئی. از زمان نمایشگاه آنجا می‌نشست، نمایشگاه بزرگ، از روزهای رونق «آرژانتوی».

حالا دیگر دوروور درمانگاه همه‌ش ساختمان‌های بلند است: «بیلدینگ».

گوستن هنوز هم گاهگاهی به فکر سرگرمی می‌افتاد...امّا اغلب ادامه پیدا نمی‌کرد. همین که به احساسات می‌کشید غصه بزرگ قدیمی‌ش دوباره می‌آمد سراغش. بعد از دیدار سوم... ترجیح می‌داد بزند به مشروب... آن طرف خیابان یک کافه بود: نمای سبزرنگ، یکشنبه‌ها نوازنده بانجو، سیب‌زمینی پخته‌ش خیلی خوب بود. زنکه عالی درستش می‌کرد. گوستن با عرق خودش را می‌کشت، درحالی که من از موقعی که گوش‌هام شب و روز وزوز می‌کند حتی فکر مشروب خوردن را هم نمی‌کنم. داغانم می‌کند. قیافۀ طاعونی‌ها را به‌ام می‌دهد. گاهی هم گوستن گوشی را می‌گذارد و یک معاینه‌ایم می‌کند. امّا او هم نظرش را به‌ام نمی‌گوید. تنها موردیست که ملاحظه همدیگر را می‌کنیم. من هم، باید بگویم، من هم بدبختی‌های خودم را دارم. مسأله من را می‌داند. سعی می‌کند دلداریم بدهد و تشویقم کند: «بخوان فردینان، بخوان چیزت را، گوش می‌کنم! فقط تندتند نخوان. سر و دستت را هم زیاد تکان نده. خسته‌ت می‌کند و من هم گیج می‌شوم...»

«شاه کروگولد، سردارانش، غلامانش، برادرش اسقف اعظم روحانی میدان جنگ و درباریان پس از نبردها خسته به زیر چادری برای استراحت رفتند که در میانۀ اردو افراشته بود. هلال طلایی سنگین، اهدایی خلیفه، هنگام راحت باش پیدا نشد... زینتِ سراپردۀ شاهانه بود. سپاهیِ مسؤول باروبنه را مانند انبانی کتک می‌زنند. شاه دراز می‌کشد. می‌خواهد بخوابد... زخم‌هایش هنوز آزارش می‌دهد. نخفته است. خواب به چشمانش نمی‌آید... به آنها که خرناسه می‌کشند ناسزا می‌گوید. بلند می‌شود. دست‌ها و پاهایی را لگد می‌کند و بیرون می‌رود... بیرون چنان سرمایی است که برجا خشکش می‌کند. می‌لنگد، با این همه به راه می‌افتد. صف دراز ارابه‌ها اردوگاه را دربرمی‌گیرد. نگهبانان همه به خواب رفته‌اند. کروگولد در طول خندق‌های دفاعی به راه می‌افتد، با خودش حرف می‌زند، تلو تلو می‌خورد امّا دوباره بهنگام قد راست می‌کند. در عمق گودال چیزی برق می‌زند، شمشیر بزرگی می‌جنبد. مردی آنجاست که شیئی درخشنده را میان بازوان گرفته است. کروگولد با خیزی خود را به مرد می‌رساند، سرنگونش می‌کند، دست و پایش را می‌بندد، سربازی‌ست، با خنجر خود او را چون خوکی سر می‌برد. خون از گلوی دزد بدسگال غل‌غل‌کنان بیرون می‌زند. هرچه را که به دست دارد رها می‌کند. کارش تمام است. شاه خم می‌شود و هلال خلیفه را از زمین برمی‌دارد. خود را به بالای خندق می‌رساند. همان جا در مِه به خواب می‌رود... دزد عاقبت مجازات شد.»

 

حدود همین زمان‌ها بود که آن بحران پیش آمد و نزدیک بود از درمانگاه بیندازندم بیرون. باز به خاطر بدگویی.

خبرش را لوسی کریبِن به‌ام داد که «بولوار مونکونتور» مغازۀ کلاه زنانه داشت. خیلی آدم می‌دید. توی مغازه‌ش خیلی حرف‌ها زده می‌شد. حرف‌های خیلی بدی دربارۀ خودم ازش شنیدم. همچو بدگویی‌های کثیفی فقط می‌توانست کار میری باشد... اشتباه نمی‌کردم... همه‌ش هم تهمت بی‌اساس طبعاً. دربارۀ این که گویا من برای بعضی مشتری‌های محل مجلس لهو و لعب ترتیب داده بودم. خلاصه همچو آشغال‌هایی... لوسی کریبن ته دلش خوشحال بود از این‌که اوضاعم یک خرده بیریخت بشود... حسود بود.

منتظر ماندم که میری از سرکار برگردد، توی بن‌بست «ویویان» کمین کردم. به هرحال باید از آنجا رد می‌شد. هنوز آن قدر پول گیرم نمی‌آمد که بروم توی کار نویسندگی... تا دلت بخواهد مفلس بودم. روحیه‌م هم خیلی بد... دیدم که دارد می‌آید... از جلوم رد شد. چنان لقدی به ماتحتش زدم که پرت شد آن‌ور پیاده‌رو. فی‌المجلس قضیه را فهمید امّا با این همه لب باز نکرد. باید اول خاله‌ش را می‌دید. نمی‌خواست اعتراف کند نکبتی. به هیچ وجه.

این جور لجن پراکنی‌ها برای این بود که من نگران بشوم... یعنی که فرداش باید بدو بدو می‌رفتم و راضی‌شان می‌کردم. خشونت کاری از پیش نمی‌برد. بخصوص با میری، چون تازه بدجنس‌ترش هم می‌کرد. دلش می‌خواست ازدواج کند، با من یا هرکس دیگری. از کارِ کارخانه بتنگ آمده بود. شانزده سالگی‌ش تمام نشده توی هفت کارخانۀ حومۀ غرب کار کرده بود.

«سرمایه» و قوانینش را میری از زمانی که سنش خیلی کم بود می‌شناخت. در اردوگاه جوانان بی‌سرپرست در «مارتی سور اوآز» هم بازی بازی بود و هوای آزاد و هم بحث‌ها و شعارهای قشنگ قشنگ. فهمش رفته بود بالا. در سالروز شهدای فِدِره به انجمن افتخار می‌داد و عکس لنین را سر یک چوب خیلی بلند او دستش می‌گرفت، از «کورتین» تا «پرلاشز». چنان قیافۀ مغروری به خودش می‌گرفت که آژان‌ها هم مات می‌ماندند. 

از ویتروو و خواهرزاده‌اش هر بلایی را می‌شد انتظار داشته باشم، بخصوص خاله‌هه که آن‌قدر چیزها لازم ازم می‌دانست که نمی‌شد یک روزی ازشان استفاده نکند.

دختره را با پول نرم می‌کردم، امّا بیشتر می‌خواست، همه چیز می‌خواست. اگر مهر و محبت نشان می‌دادم کارم به نظرش مشکوک می‌آمد. پیش خودم گفتم ببرمش جنگل «بولونی.» ازم دلگیرست. باید کاری کنم که علاقه‌ش به ‌ام جلب بشود. برای جنگل نقشه‌ای داشتم.

به‌اش گفتم: «به خاله‌ت بگو... قبل از دوازده شب برمی‌گردیم... توی کافه بیزانس منتظرم باش.»

دو نفری راه افتادیم.

از همان دروازۀ «دوفین» که رد شدیم حالش بهتر شد. از محله‌های اعیانی خوشش می‌آمد. خیلی خوشحال بود از این‌که برام قیافه‌ای بگیرد و یک چیزهایی را هم اعتراف کند. هرچه خواستم گفت. امّا به «کتلان» که رسیدیم دیگر نمی‌خواست جلوتر بیاید، تاریکی می‌ترساندش. خیال می‌کرد دارم می‌برمش «جنگل» که آنجا ادبش کنم. دست می‌برد ته جیب‌هام که ببیند اسلحه‌ای چیزی دارم یا نه که من هم نداشتم. 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرگ قسطی - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرگ قسطی - نشر مرکز
  • تاریخ: سه شنبه 20 مهر 1400 - 07:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2663

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1135
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929101