هوسباز بود، مثل آدم نمیتوانست لذت ببرد و از چیزهای خطرناک کیف میکرد. پاروزنهای کنار دریاچه دستوپاشان را گم میکردند، لای شاخهها گیر میافتادند، فحش میدادند، قایقشان برمیگشت و فانوسهای کوچک قایقشان را خراب میکردند.
- صدای مرغابیها را میشنوی که دارند توی دریاچۀ خفه میشوند؟
وقتی نشستیم بهاش گفتم: - ببین میری، میدانم که از دروغگفتن بدت نمیآید... آدمی نیستی که با راستگفتن خودت را به زحمت بندازی...
در جوابم گفت:- من، اگر فقط یک چارم همۀ چیزهایی را میشنوم واگو میکردم!...
نگذاشتم حرف بزند. گفتم: - خوب است، خوب است!.. خیلی باات مدارا میکنم و حتی بهات ضعف نشان میدهم... فکر نکن به خاطر هیکلت است... یا صورتت و آن دماغت... چیزی که برام جالبت میکند تخیلت است... میدانی که من هیزم! تو برام چیزهای بد تعریف میکنی و من هم یک افسانۀ عالی را باات در میان میگذارم... قبول؟ میخواهی قرارداد ببندیم؟... فیفتی – فیفتی؟ به نفعت تمام میشود!...
حرف پول را خیلی دوست داشت... همۀ قضیه را براش تعریف کردم... بهاش اطمینان دادم که همهجا پر است از شاهزاده خانم و پیرهنهای مخملی واقعی با دامن دراز... گلدوزی با آستر کامل... انواع پوست خز و جواهرات... تا آنجایی که به فکر آدم هم نمیرسد... دربارۀ جزئیات دکور و حتی لباسها به توافق کامل رسیدیم. که بالاخره قصهمان این طور شروع شد:
«در بردون هستیم، در منطقۀ وانده... مسابقات پهلوانی برپاست...
«شهر برای استقبال از رزمآوران آماده میشود... اشرافیان را با لباس فاخر ببین... کشتیگیران برهنه... دلقکها و مطربها... ارابههاشان میگذرد... جمعیت را میشکافد... نانها را ببین که برشته میشود... سه شوالیه با جوشنهای زرنگار... همه از راههای بسیار دور آمدهاند... از جنوب فرانسه... از شمال... دلاورانه مبارز میطلبند...
«تیبوی شعبدهباز را ببین، مقلب به بدجنس که سپیدهدم از گذرهای کنار آبراه به دروازۀ شهر میرسد. از رمق افتاده است... به جستجوی مأمن و مأوایی به بردون آمده... در تعقیب ژوآد پسر بدسیرت والی است. آمده تا ماجرای زشتی را به یادش بیاورد، قتل کمانداری در پاریس در نزدیکی پل متحرک در زمانی که دانشجو بودند...
«تیبو نزدیک میآید... در کنارۀ سنت ژِنِویِو از پرداختن حق عبور با کلک خودداری میکند... با کلکران گلاویز میشود... کمانداران دوان دوان میآیند... او را از پا درمیآورند و با خود میبرند... او را ببین که با دست و پای بسته، کف بر لب، لباس ژندهپاره، به محضر والی برده میشود. دیوانهوار دستوپا میزند. نعرهزنان ماجرای ناگفتنی را برای والی تعریف میکند...»
میری از لحن قصه خوشش میآمد. دلش میخواست همینطور ادامه بدهم. خیلی وقت بود که به همچو تفاهمی با هم نرسیده بودیم. امّا دیگر باید برمیگشتیم خانه.
در خیابانهای «باگاتل» فقط تکوتوک زوجهایی پرسه میزدند. میری سرحال آمده بود. گفت برویم غافلگیرشان کنیم... افسانه قشنگم را ول کردیم.
میری خوشگلم چه خوب توی این قصهها وارد بود! از ماجرایی که راه انداخته بودم خوب استفاده میکرد... یکبار بهاش گفتم: «اگر این چیزها را در رانسی واگو کنی چوب توی آستینت میکنم!» و زیر چراغ گاز یقهش را گرفتم... به همین زودی قیافه برندهها را به خودش گرفته. حس میکنم که دوره میافتد و چو میاندازد که من مثل وحشیهای خونخوار رفتار میکنم!... کجا توی «جنگل بولونی»! خشمی به جانم میافتد که میخواهد خفهم کند... فکرش را بکن که ایندفعه هم رو دست خوردهم! یک کشیدۀ محکم میخوابانم زیرگوشش... میخندد. میخواهد توی روم وایستد.
از پشت بوتهها و لابهلای درختها، از هر طرف آدمها سر میکشند که تماشامان کنند. دو تا دو تا، چهار تا چهار تا، دسته دسته. همهشان تشویقم میکنند. «بزنش، فردینان، بزن!» سروصدای عظیمی میشود و از لای درختها میزند بیرون. «بزن، ادبش کن دختره را! پدرش را در آر!» طبیعی است که با همچو تشویقهایی من هم هی خشنتر میشوم.
میری پا میگذارد به فرار و همینطور جیغ میزند. من هم بدو میافتم دنبالش حسابی. گاه به گاه لقد محکمی هم میزنم به کپلهاش. صدای خفۀ سنگینی میکند. خوشگذرانها هنوز از «رانلاگ» صد تا صد تا میزنند بیرون و بدو میآیند طرف ما، جلوییها به هم چسبیده و عقبیها از سر و کول هم میروند بالا...
همۀ چمنها پر بود از آدم توی خیابانها هزار هزار. از اعماق شب همین طور آدم میآمد... پسربچهها میخوردند زمین، همدیگر را لقد میکردند، پرت میشدند این طرف و آن طرف... بعضیها از لای شاخهها آویزان... تکههایی روی صندلیها... یک پیرزنه، انگلیسی، از یک ماشین کوچک سرش را با هیجان تمام انگار تا کمر آورده بود بیرون، به طوری که حتی مزاحم کارم میشد... به عمرم چشمهایی ندیده بودم که این قدر خوشحال باشد... از ته دل نعره میزد: «هورا! هورا! آفرین جوان دلاور!... هورا! بزن شکمش را پاره کن! ریز ریزش کن پرتش کن تا ستارهها! ابدیت را ازش بکش بیرون! زنده باد علم مسیحی!»
سرعتم هی بیشتر میشد. از ماشینش هم تندتر میرفتم. همۀ همتم را گذاشته بودم توی کار و عرق از هفت چاکم سرازیر بود! همین طور که میدویدم به کارم فکر میکردم که مطمئن بودم از دست میدهمش. این فکر سستم میکرد. «میری! خواهش میکنم! دوستت دارم! میشنوی، آشغال؟ باور میکنی دوستت دارم؟»
به «دروازۀ پیروزی» که رسیدیم همۀ جمعیت شروع کرد به چرخیدن. همۀ گله دنبال میری بود. به همان زودی همهجا پر بود از جنازه. بعضیها دستوپای همدیگر را میکندند. پیرزنۀ انگلیسی ماشینش را روی دست بلند کرده بود و دور سرش میچرخاند! هورا! هورا! زد به یک اتوبوس و چپهش کرد. سه صف سرباز گارد تفنگبهدوش راه را بند آورد. به افتخار ما بود. پیرهن میری توی هوا پر زد. پیرزنۀ انگلیسی جست زد روش، دندانهاش را فرو کرد توی سینهش، خون زد بیرون، پخش شد همهجا. همهجا قرمز. همه میافتیم روی هم، داریم همدیگر را خفه میکنیم. محشریست.
شعلۀ «دروازۀ پیروزی» میرود بالا. بالاتر، از هم وا میشود، از ستارهها رد میشود، پخش میشود توی آسمان... بوی ژامبون دودی همه جا را گرفته. آخر میری میآید و درِ گوشم زمزمه میکند. «فردینان، عزیزم، دوستت دارم!... قبول دارم، چه فکرهای عالیای داری!» روی سرمان باران شعله میبارد، هرکدام تکههای بزرگی از آتش را میگیریم. خانمها دستهگلهای آتشی به خودشان میزنند.... خوابمان میبرد.
بیستوپنج هزار مأمور «میدان کنکورد» را پاک کردند. دیگر نمیشد آن طور باشیم. زیادی داغ بود. دود میکرد. جهنم بود.
مادرم و خانم ویتروو توی اتاق بغلی نگران بودند. میآمدند و میرفتند و منتظر که تبم فروکش کند. یک آمبولانس آورده بودم خانه. توی خیابان «مک ماهون» روی یک دریچۀ فاضلاب از هوش رفته بودم. مأمورهای گشت دیده بودندم.
تب باشد یا نه، درهر حال هنوز هم هر دو گوشم چنان وزوزی میکند که از آن بدتر نمیشود. از زمان جنگ تا حالا همینطور دارد صدا میکند. جنون همینطور در تعقیبم بوده، یک بند به مدت بیستودو سال. معرکهست. هزار جور سر و صدا و قشقرق و هیاهو را روم امتحان کرده. امّا من از خودش هم سریعتر هذیان بافتهم، روش را کم کردهم، روی «خطِ پایانِ» هذیان و جنون درش گذاشتهم و برنده من بودهم. بله! مسخره بازی درمیآرم، خودم را به لودگی میزنم، مجبورش میکنم فراموشم کند. رقیب بزرگم موسیقیست، ته گوشم گیر افتاده و رفته رفته خراب شده... مدام باام در میافتد... با ضربههای ترومبون گیجم میکند، شب و روز دستوپا میزند و به خودش میپیچد. همۀ صداهای طبیعت توی گوشم هست، از صدای فلوت تا آبشار نیاگارا... طبل و تبیره را دارم و یک بهمن ترومبون. هفتهها پشت سرهم «مثلث» میزنم. شیپورم از مال همه بهترست. برای خودم تنهایی یک دستۀ کامل سه هزار و پانصد و بیست و هفت پرنده کوچک کوچک دارم که یک لحظه هم آرام نمیگیرند... همۀ ارگهای دنیا منم. همه چیز از من است، گوشت و روح و نفس... اغلب حالتم خسته و از رمق افتادهست. فکرها توی کلهم سکندری میرود و کلهپا میشود. بااشان خوب تا نمیکنم. کارم ساختن اوپرای سیل و توفان است. بعد که پرده پایین میافتد قطار نیمه شب وارد ایستگاه میشود... سقف شیشهای آن بالا میشکند و میریزد پایین... بخار از بیست و چهار سوپاپ میزند بیرون... زنجیرها پرت میشود تا طبقۀ سوم... در واگنهای ولنگ و واز سیصد نوازندۀ سیاهمست با سروصدای چهلوپنج خط نُتی که همزمان میزنند آسمان را جر میدهند...
بیست و دو سال است که هرشب میخواهد کلکم را بکند... درست سر ساعت دوازده... امّا من هم میدانم چطور از خودم دفاع کنم... با دوازده سمفونیِ کامل طبل و سنج... دو سیلاب بلبل... یک گلۀ کامل فوکهایی که با آتش زجرشان بدهی... برای یک آدم عزب بد سرگرمیای نیست... انصافاً... زندگی دومم است... به کسی چه...
اینها را برای این تعریف میکنم که بگویم آن شب توی «جنگل بولونی» یکدفعه حالم بحرانی شد. اغلب موقع حرف زدن خیلی سروصدا میکنم. بلند بلند حرف میزنم. بهام اشاره میکنند یواشتر. آب دهنم هم سرازیر میشود که طبیعیست. خیلی باید به خودم فشار بیارم تا به رفقام علاقهای نشان بدهم. خیلی راحت فراموششان میکنم. مضطربم. گاهی توی خیابان بالا میآرم. آن وقت همه چیز انگار وا میایستد. تقریباً آرام میشوم. امّا دوباره دیوارها به تکان تکان میافتد و ماشینها عقب عقب میآیند. خودم و همه زمین و زمان میلرزیم... چیزی نمیگویم. زندگی دوباره شروع میشود. روزی که بروم آن بالا بالاها ته گوش طرف را خودم سوراخ میکنم تا ببینم حال میکند یا نه، گوشِ داخلی، واردم... رئیس ایستگاه راهآهن شیطان منم. روزی که من نباشم، اگر قطار از خارج نشد! آقای بیزوند، که باند میفروشد و براش خردهکارهایی میکنم، باز میبیند که رنگم پریده. باید عادت کند.
در حالیکه مادرم و ویتروو توی اتاق بغلی میپلکیدند به این چیزها فکر میکردم.
درِ جهنم تهِ گوش یک ذرهست، به ریزی یک اتم... اگر به اندازۀ سر سوزن جابهجاش کنی... به اندازۀ یک میکرون حرکتش بدهی و ازش نگاه کنی، کار تمام است! خلاص! تا ابد نفرینزدهای! حاضری؟ حاضر نیستی؟ تواناییش را دارید قربان؟ مردن مفت و مجانی نیست! باید با کفنِ خوشگلِ مصور به قصههای گلدوزی خدمت حضرت عزرائیل برسی. نَفَس آخر کلی کار میبرد. سکانس آخر سینماست! همه از این خبر ندارند! باید به هر قیمتی که شده از خودت مایه بگذاری! من بزودی آماده میشوم... آخرین بار صدای قلبم را میشنوم که یک تِلِپ شل و ول میکند... بعدش تولوپ!.. بعدش آئورتش تکان میخورد... انگار توی یک آستین کهنه... بعد تمام. بازش میکنند ببینند توش چه خبر است... روی میزی مورب... امّا دیگر از افسانۀ قشنگم خبری نیست... همین طور از سوت سوتکم... حضرت همهش را برداشته و برده... بهاش میگویم جناب عزرائیل، اول قصهشناس دنیا شمایید!...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرگ قسطی - قسمت آخر مطالعه نمایید.