گوستن دیگر داشت میمرد. چرت میزد... حتی داشت خوابش میبرد. رفتم دکانش را بستم. بهاش گفتم: «بلند شو برویم! بیا کنار سن قدمی بزن!... حالت را جا میآورد...» دلش نمیخواهد از جا تکان بخورد... امّا بالاخره چون اصرار میکنم راضی میشود. کافۀ کوچکی را آن طرف «جزیرۀ سگها» بهاش پیشنهاد میکنم... توی کافه، با وجود قهوه باز خوابش میبرد. جای خوب راحتی است، درست است. طرفهای ساعت چهار، وقت خلوتی و صفای کافههاست... توی گلدان برنجی سه شاخه گل مصنوعی... کنار رودخانه همه چیز به حال خودش ول است.
حتی پیرمرد مست پای پیشخوان هم دارد به این رضا میدهد که خانم صاحب کافه به حرفهاش گوش ندهد. من هم گوستن را راحتش میگذارم. قایق یدککش بعدی حتماً از خواب بیدارش میکند. گربه خاتونش را ول میکند و میآید که روی زمین پنجه تیز کند.
این طور که گوستن موقع خواب دستهاش را برمیگرداند خیلی راحت میشود فال آیندهش را دید. همۀ زندگی بشر توی کف دستش است. گوستن، خط زندگیش قویتر است. عوضش من، خط شانس و سرنوشتم خوب است... در مورد طول عمر خیلی بهام لطف نشده... از خودم میپرسم که ببینی کی و چه جوری کارم تمام میشود؟ یک خط نازک دارم پای انگشت شست... مثلاً یک شریان کوچک توی کاسۀ سرم پاره میشود؟ یا سر انحنای معروف به «رولاندیک»؟... یا در حفرۀ کوچک «بطن سوم»؟... این نقطه را اغلب با متیپوآ توی سردخانه نگاه میکردیم... نشانۀ سکتۀ مغزی خیلی ریزست.. یک فرورفتگی به اندازۀ نوک سوزن روی یک از خطهای خاکستری کف دست... امّا جان از همان رد میشود، جان و فنول و همه چیز... یا بدبختانه یک غدۀ بدخیم درِ معقد... چقدر دلم میخواهد همان پارگی شریان باشد... خدا قسمت کند! با متیپوآ، که یک استاد واقعی بود، خیلی یکشنبهها کارمان همین بود که خطهای کف دست را بررسی کنیم... برای این که ببینیم هر کسی چه جوری میمیرد... مسأله براش خیلی جالب بود... میخواست یاد بگیرد.. برای خودش، روزی که باید بوی حلواش بلند میشد، خدا خدا میکرد که هر دو بطن قلبش با هم وا بدهد و راحتش کند... با خیلی احترام!...
«خوب یادتان باشد، فردینان شیرینترین مرگها آنهاییست که در نسوجِ از همه حساستر به سراغ انسان میآید...» حرف زدنِ خیلی با آدابی داشت متیپوآ، خیلی ظریف، دقیق و حسابشده، مثل آدمهای زمان شارکو. البته بررسی «رولاندیک» و «بطن سوم» و «هستـۀ خاکستری» خیلی به دردش نخورد.. آخرش با یک عارضۀ قلبی مرد، در شرایطی که خیلی هم خوب و راحت نبود... با یک حملۀ آنژین صدری، بحرانی که بیست دقیقهای طول کشید... صدوبیست ثانیهای را با خاطرات کلاسیکش، تصمیمهایی که گرفته بود، «سرمشق سزار» دوام آورد... امّا هجده دقیقۀ بقیهش را مثل گاو نعره زد... همین طور نعره میزد که دارند دیافراگمش را میکَنَند، رودههایش را زنده زنده بیرون میکشند... ده هزار دشنه توی آئورتش فرو میکنند... سعی میکرد دل و رودهش را بالا بیارد توی صورت ما... شوخی نبود... چنان حالی داشت که روی زمین میخزید... میخواست سینۀ خودش را بشکافد... همین طور نعره میزد... با وجود مُرفین. صداش توی همۀ ساختمان میپیچید، تا دم در.
آخرش زیر پیانو تمام کرد. وقتی شریانهای میوکارد یکی یکی میترکد این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست... حیف که آنژین صدری کسی را زنده نمیگذارد، وگرنه کلی به فهم و دانش بشر کمک میشد.
دیگر خیالبافی بس بود، بزودی وقت مریضهای مقاربتی میشد. در «پورنوو»، آن طرف «گارون». کاری بود که دو نفری میکردیم. همان طور که پیشبینی کرده بودیم یک یدککش بوق زد. وقتش بود که برویم. درمانگاه مقاربتیها سیستم خوبی داشت. سوزاکیها و سیفلیسیها همین طور که منتظر تزریقشان بودند با هم آشنا میشدند. اولش یک کمی ناراحتی داشت امّا بعدش خوش بودند. نزدیک کشتارگاه ته خیابان، زمستانها همین که شب میشد سریع میرفتند و همدیگر را میدیدند. این جور مریضها همیشه عجله دارند، همهش میترسند که مبادا مسألهشان دوباره راستوریس نشود. خاله ویتروو همین طور که میآمد دیدن من متوجه این چیزها میشد... جوانها اول باری که همچو مرضی میگیرند خیلی افسرده میشوند، بدجوری روشان اثر میگذارد. ویتروو میآمد و دم در منتظرشان میایستاد... میرفت تو خط احساسات... عاطفه و دلسوزی و از این چیزها... «بدجوری میسوزاندت؟ نه، پسرجان؟... میدانم چیست... خیلی از همچو موردهایی را درمان کردهم.. یک جوشاندهای بلدم معرکه... بیا برویم خانه برات درست کنم.» یک شب پای بارو رسواییای شد. یک عربۀ قلچماق نزدیک اتاقک نگهبان با یک دخترۀ شاگرد قنادی خوش بود. پیرمرده مأموره که به همچو صحنههای عادت داشت اول فقط گوش میکرد، اولش زمزمه بود و بعد اعتراض و بعد فریاد... شاگرد قناد به خودش میپیچید، چهار نفری گرفته بودندش.. امّا هرچه بود در رفت و خودش را انداخت توی اتاقکه تا از دست یاروها خلاص بشود. نگهبانه هم در را از تو قفل کرد. ویتروو میگفت: «مأموره خودش کار را تمام کرد. بله!»
می گفت: «با چشم خودم دیدم، از لای در بچه. کوچک و بزرگ همه یکیاند!...»
ویتروو به احساسات اعتقاد نداشت. هر چیزی را از جنبۀ پَستش میدید و حق هم با او بود. برای «پورنوو» باید اتوبوس سوار میشدیم. گوستن میگفت: «هنوز که پنج دقیقه وقت داری!» اهل عجله نبود. نشستیم زیر سرپناه، همان که جلو سربالایی پل است.
توی همین خیابان کنار رودخانه، شمارۀ 18 بود که پدر مادرم زمستان 92 دار و ندارشان سوخت شد، قضیه مال خیلی پیش است.
یک مغازه «کلاه زنانه، خرازی» بود. مدلهاش همهش سه تا کلاه، توی فقط ویترین، اغلب این را برایم تعریف کردهند. سن آن سال یخ زد. من اردیبهشت دنیا آمدم. بهار منم. سرنوشت باشد یا هر چیزی، بد بلاییست پیری، دیدن این که توی زندگی آدم همه چیز عوض میشود، خانهها، شمارهها، ترامواها و حتی آرایش سر آدمها. پیرهن کوتاه یا کلاه نرم چاکدار، نان بیات، کشتی چرخدار، امید همه به هواپیمایی، همهش یکیست! دیگر عشق و علاقهای بایر آدم نمیماند! دیگر هیچ دلم نمیخواهد عوض بشوم. شاید خیلی چیزها باشد که ازشان ناراضی باشم، امّا دیگر با منند، مثل این که بااشان ازدواج کرده باشم. شاید آدم بیخودی باشم، امّا همان قدر خودم را دوست دارم که میدانم آب سِن گند و لجنست. کسی که تیر چراغ خمیدۀ نبش شمارۀ 12 این خیابان را عوض کند واقعاً دل من میشکند. زندگی ما گذراست، حقیقتی است، امّا تا همین جاش هم زیادی گذشته.
این هم از قایقها... الان دیگر هر کدام برای خودشان قلبی دارند. قلب زمخت گندهشان با سر و صدای توی سیاهی زیر طاقیهای پل میتپد. دیگر بس است. دارم داغان میشوم. دیگر آه و ناله نمیکنم امّا تحمل از این بیشتر را هم ندارم. اگر چیزها با از بین رفتنشان ما را هم با خودشان میبردند، با همه این که به نظرمان زشت و بدند دستکم شاعرانه میمردیم. از یک جهت خیلی راحت میشد. گوستن در مورد جاذبه و زیبایی چیزهای خیلی کم اهمیت با من هم عقیده بود، فقط برای فراموشی دست به دامن مشروب میشد. چه میشد کرد... لای سبیلهای پهن و کلفتش همیشه یک کمی آبجو و یک خرده حسرت باقی میماند...
فلکزدههایی هم هستند که اول اعتماد نمیکنند! بعد هزار راه و چاره به هم یاد میدهند که بهتر خاکتوسری کنند! بیشتر!... جوری که زنکه ژولین بو نبرد... دیگر برنگردند پیش ما... به ما هم دورغ بگویند! از خوشی نعره بزنند...
مورد «پرونده 34» هم هست، آن کارمنده که عینک سیاه میزند، خجالتی، آب زیرکاه، شش ماه به شش ماه مخصوصاً میرود که مرضه را بگیرد، مثل این که بخواهد این جوری توبه کند... سرتاپاش یک میکروب گندهست این «34»! خودش توی مستراحمان نوشته بود!: «من قاتل – م... غریبه و آشنا سرم نمیشود... تا حال دوازده بار نامزد کردهام!» مشتری مرتب و سر وقتی است، ساکت و سر به راه و همیشه هم خوشحال از این که دوباره ما را میبیند.
رزق و روزی ما دکترها این است، از زیرسازی راهآهن که بدتر نیست. به «پورنوو» که میرسیم گوستن بهام میگوید: «ببینم، فردینان، چند دقیقه پیش که خواب بودم، نمیخواهد بیخود دروغ بگویی، خواب که بودم کف دستم را خواندی... راست بگو ببینم چه دیدی؟»
میدانستم نگران چه بود، نگران کبدش، از خیلی پیش، اول درد و حساسیت دور ناحیه بود و بعد خوابهای خیلی بدی که میدید... کبده را داغان کرده بود...
صبحها اغلب میشنیدم که توی دستشویی بالا میآورد. بهاش اطمینان دادم، نگران کردنش فایدهای نداشت. آنچه باید بشود شده بود. مهم این بود که کارش را از دست ندهد.
کار«ژونکسیون» را، در ادارۀ امور خیریه، خیلی زود گیر آورد. همین که فارغالتحصیل شد، خیلی بیرودرواسی، به خاطر یک سقط جنین ساده، برای رفیق دختر یک عضو انجمن شهر که آن زمانها خیلی محافظهکار بود... گوستن تازه همان نزدیکیها کارش را شروع کرده بود، مفلس و به نان شب محتاج. عمله خیلی راحت انجام شد، دستهاش هنوز نمیلرزید. دفعۀ بعد نوبت زن شهردار شد. یک عمل موفقیتآمیز دیگر!... به عنوان تشکر کردندش طبیب فقرا.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرگ قسطی - قسمت پنجم مطالعه نمایید.