دنبالش راه افتادم و وارد اتاق بزرگی شدم که پنجرههای فرانسویاش از پردههای قهوهای سوخته آویزان بودند. زمین هم با قالیچههای ظریف ایرانی فرش شده بود. فضای اتاق بوی واکس و مبلمان آنتیک میداد. میزهای کوچک و شیک در هرگوشه و کناری دیده میشدند. روی سطح صیقلیشان هم جعبههای تزئینی قرار داشت طوری که تمام سطح را پوشانده بود. دوست داشتم بدانم خانواده ترینر فنجان قهوهشان را کجا میگذارند.
- از طرف ادارهی کار میآیی، درست است؟ بنشینید.
زن سرگرم اوراق پوشه شد، من هم دزدکی نگاهی به اطراف انداختم. با خودم فکر کرده بودم که باید شبیه خانهی سالمندان باشد، با بالابر و سطوح گردگیری شده. اما خانهی ترینر به یکی از آن هتلهای بسیار گرانقیمت میماند، غرق در مال و منال قدیمی، با وسائلی کمنظیر و لوکس که حقیقتاً باارزش به نظر میرسیدند. چندین قاب عکس نقرهای روی بوفه بود، اما از من دور بودند و نمیتوانستم چهرهها را تشخیص بدهم. زن همچنان با ورقهها سرگرم بود. من هم روی مبل جابهجا شدم تا دید بهتری پیدا کنم.
بعد صدا را شنیدم. کاملاً پیدا بود که چیزی پاره شده است. سرم را پایین گرفتم و دیدم دو تکه پارچهای که کنار پای راستم به هم وصل بودند، جر خوردهاند. تکههای فرسوده نخ ابریشمی به طرز بدی در هوا پخش شدند.
حس کردم صورتم سرخ شده است.
- خُب، دوشیزه کلارک، تجربهای در زمینه کار با افرادی که دستوپایشان فلج است، دارید؟
صورتم را به طرف خانم ترینر برگرداندم، وول میخوردم تا بتوانم با کتم حتیالامکان پارگی دامن را بپوشانم.
- نه.
- سوابقی در پرستاری داری؟
- نه، هیچ وقت کار نکردم.
بعد انگار که صدای ساید را در گوشم میشنیدم، اضافه کردم:
- اما مطمئنم یاد میگیرم.
- اصلاً میدانی کسی که از چهار دستوپا فلج است، یعنی چه؟
با خرسندی گفتم:
- یعنی کسی که سوار صندلی چرخدار میشود؟
- این هم میشود گفت. اما درجههایش فرق میکند. ما الان داریم در مورد کسی حرف میزنیم که هر دو پایش اصلاً حرکت ندارند و دستش هم خیلی کم. ناراحت نمیشوید؟
گفتم:
- قطعاً نه به اندازهای که خودش ناراحت میشود.
لبخندی زدم، اما چهرهی زن بیحالت و بیاحساس بود. اضافه کردم:
- ببخشید، منظورم این نبود....
- دوشیزه کلارک رانندگی میکنید؟
- بله.
- گواهینامه دارید؟
با تکان سر تصدیق کردم.
کامیلا ترینر علامتی در فهرستش زد.
پارگی دامن هر لحظه بیشتر میشد. حتی داشت جلوتر میرفت و به رانم میرسید. باید از جایم بلند میشدم. وقتی ایستادم شبیه به یکی از آن دخترهای نمایشهای کمدی شده بودم.
خانم ترینر با تعجب به من زل زد.
- دوشیزه کلارک چیزی شده؟
- فقط کمی گرمم شده. اشکالی ندارد کتم را درآورم؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کند، کت را سریع درآوردم و دور کمر بستم و پارگی را پوشاندم. لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی گرم است. آدم وقتی از بیرون میآید گرمش میشود.
خانم ترینر لحظهای مکث کرد بعد دوباره به ورقههایش نگاه کرد.
- چند سال دارید؟
- بیستوشش.
- و شش سال هم در جای قبلی کار کردید.
- بله، نسخهی معرفینامه را دارید.
خانم ترینر معرفینامه را بالا گرفت و با چشمان نیمهبسته نگاه کرد.
- کارفرمای قبلی گفته که شما فردی صمیمی و اهل حرف هستید و انرژیتان مثبت است.
- بله، درست است.
دوباره چهرهاش خشک و جدی شد. با خودم گفتم لعنتی!
انگار دوباره داشت وارسیام میکرد، اما نه به شکل خوبی. لباس مادرم یکباره به نظرم حقیر و ارزانقیمت آمد. نخهایش زیر نور ضعیف آنجا میدرخشیدند. باید شلوار معمولی خودم را با بلوز میپوشیدم، در واقع هر چیزی غیر از این کت و دامن.
- پس چرا کارت را ول کردی؟ آن جا که همه چیز خوب بود.
- فرانک، صاحب کافه، آن را فروخت. کافه پایین قلعه بود. باتردبان. من خودم که دوست داشتم همان جا بمانم.
خانم ترینر سری تکان داد. شاید لزومی نمیدید چیزهای بیشتری بپرسد، شاید او هم بیشتر دوست داشت من همان جا میماندم.
- چه برنامهای برای زندگیات داری؟
- ببخشید، متوجه نشدم.
- قصد خاصی برای آینده داری؟ شغلی؟ کاری؟ این جا برای تو حکم سکوی پرتاب دارد؟ هدف و آرزوی خاصی داری که باید دنبال کنی؟
به او زل زدم، هیچ حس خاصی نداشتم. چه منظوری داشت؟ آیا از نوع سؤال انحرافی بود؟
- نه، هنوز به آنجاها فکر نکردهام. از وقتی کارم را از دست دادم، فقط ...
آب دهانم را قورت دادم.
- فقط میخواستم دوباره برگردم سرکار.
جواب بیمزهای داده بودم. از قیافهی خانم ترینر پیدا بود که او هم دارد با خودش فکر میکند این دیگر چه جور آدمی است که برای مصاحبه آمده ولی خودش هم نمیداند دنبال چیست!
خودکارش را پایین گذاشت.
- خُب دوشیزه کلارک، حالا شما به من بگو وقتی داوطلب قبلی هفت سال سابقهی کار با افراد فلج را دارد، چرا باید شما را استخدام کنم؟
ناگهان چهرهی مادرم جلوی چشمانم ظاهر شد. تصورش را هم نمیتوانستم بکنم که با لباس پاره و شکست در یک مصاحبهی دیگر به خانه برگردم. دستمزد این کار بیش از ساعتی نه پوند بود. خودم را کمی صاف کردم.
- خُب، من خیلی زود یاد میگیرم، هیچ وقت هم مریض نمیشوم. خانهام آن طرف قلعه است. خیلی هم قویتر از اینی هستم که به نظر میرسم... احتمالاً آن قدر قوی هستم که بتوانم شوهرتان را جابهجا کنم.
- شوهرم؟ شوهرم نیست که شما باید ازش پرستاری کنید. پسرم است.
پلک زدم.
- پسرتان؟ من از کار سخت نمیترسم. خیلی هم خوب بلدم با هر جور آدمی تا کنم... با هر شرایطی کنار میآیم. اوضاع را باب میلم میکنم.
از وراجی دست کشیدم و ساکت شدم. فکر این که پسرش است متعجبم کرده بود. دوباره به حرف آمدم:
- من فکر میکنم کار نشد ندارد، گرچه پدرم قبول ندارد.
خانم ترینر با حالت عجیبی به من زل زده بود. تازه متوجه حرفم شدم. بریده بریده گفتم:
- ببخشید، منظورم این نیست که وضعیت فلج بودن چهار دستوپای پسرتان را میتوانم تغییر بدهم.
- دوشیزه کلارک باید به شما بگویم قرارداد دائمی نیست. مدتش حداکثر شش ماه است. برای همین دستمزد خوبی میدهیم. فقط میخواهیم آدم مناسبی پیدا کنیم.
- وقتی آدم به طور چرخشی در کارخانهی کنسروسازی جوجه کار کرده باشد، کار در خلیج گوانتانامو برای شش ماه میتواند جالب باشد. باور کنید.
«اوه لو خفه شو»، لبم را به دندان گرفتم. اما به نظر میرسید خانم ترینر متوجه نیست. پوشه را بست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در من پیش از تو - قسمت آخر مطالعه نمایید.