Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

من پیش از تو - قسمت آخر

من پیش از تو - قسمت آخر

نویسنده: جوجو مویز
مترجم: مریم مفتاحی

- پسرم ویل حدود دو سال پیش در خیابان تصادف بدی کرد. به مراقبت شبانه‌روزی نیاز دارد. بیشتر کارهایش را پرستار حرفه‌ای انجام می‌دهد. من اخیراً دوباره برگشتم سرکار، به کسی نیاز داریم که در طول روز این جا باشد. کنارش بماند و کمک کند غذا و نوشیدنی بخورد. مواظب باشد که مشکلی برایش پیش نیاید. در اصل نیروی کمکی می‌خواهیم.

کامیلا ترینر سرش را پایین انداخت و به پایش خیره شد.

- کسی باید کنار ویل باشد که به اهمیت مسئولیتش واقف باشد، و این از هر چیز دیگری مهم‌تر است.

هر حرفی می‌زد، حتی تأکیدش برکلمات، به شکلی به حماقت من اشاره می‌کرد.

کیفم را برداشتم، گفتم:

- بله، درست است.

- هنوز هم به این کار علاقه‌مند هستید؟

حرفش به قدری برایم غیرمنتظره بود که اولش فکر کردم اشتباه شنیدم.

- ببخشید؟ متوجه نشدم.

- باید هرچه زودتر کارتان را شروع کنید. حقوقتان هفتگی پرداخت می‌شود.

نمی‌دانستم چه بگویم، کلمه کم آورده بودم.

- ترجیح می‌دهید من به جای...

- ساعت کار طولانی است. از هشت صبح تا پنج عصر، گاهی هم بیشتر. وقت زیادی برای ناهار ندارید. گرچه نیتن، پرستارش موقع ناهار می‌آید و در نتیجه شما نیم ساعتی وقت آزاد دارید.

- به چیزهای دیگری نیاز نیست. منظورم از نظر پزشکی؟

- همه‌گونه امکانات پزشکی را برای ویل فراهم کرده‌ایم. فقط به یک آدم قبراق و سرحال احتیاج داریم. موضوع پیچیده است. ویل باید قوت قلب پیدا کند و دلگرم شود تا...

حرفش را ادامه نداد. نگاهش به چیزی در آن طرف پنجره‌ی فرانسوی دوخته شد. بالاخره به طرف من برگشت.

- باید بگویم که سلامت روحی ویل به اندازه سلامت جسمی‌اش برایمان مهم است. متوجه هستید؟

- بله، متوجه‌ام. باید یونیفرم بپوشم؟

- نه، یونیفرم نه.

نگاهی به پاهایم انداخت.

- گرچه بهتر است لباسی بپوشید که کمتر بدن‌نما باشد.

سرم را پایین گرفتم و دیدم کتم جا‌به‌جا شده و پایم پیداست.

- وای ببخشید، جر خورده. لباسم این طوری نیست.

ولی ظاهراً خانم ترینر گوش نمی‌داد.

- وقتی کارت را شروع کردی توضیحات بیشتری می‌دهم. دوشیزه کلارک، ویل آدم راحتی نیست. به غیر از مهارت‌های تخصصی که الزامی است، به مسائل روحی هم باید توجه کنید. فردا شما را می‌بینم؟

- فردا؟ احتیاجی نیست ببینمش؟

- امروز ویل در حال‌وهوای خوبی نیست. بهتر است بعداً کار را شروع کنیم.

بلند شدم. پیدا بود خانم ترینر منتظر خداحافظی است. همین طور که داشتم کت مادرم را می‌پوشیدم، گفتم:

- بله، متشکرم، فردا صبح ساعت هشت می‌بینمتان.

***

مادرم داشت سیب‌زمینی توی بشقاب بابا می‌گذاشت. دو تیکه گذاشت. بابا خودش دست به کار شد و تیکه سوم و چهارم را از توی دیس برداشت. مامی مانع شد و سیب‌زمینی‌ها را به دیس برگرداند. بعد وقتی بابا دوباره اقدام کرد، مامی با قاشق به دستش زد. دور میز کوچکمان، پدر و مادرم، خواهرم و توماس و پدربزرگ، و پاتریک که معمولاً چهارشنبه‌ها با ما شام می‌خورد، نشسته بودند.

مادرم به پدربزرگ گفت:

- پدر، می‌خواهی گوشت را برایت تکیه کنیم؟ ترینا می‌کنی؟

ترینا به جلو خم شد و با مهارت تمام گوشت توی بشقاب پدربزرگ را تیکه کرد. برای توماس که طرف دیگرش بود هم همین کار را کرد.

- لو، اوضاع این مرد چه قدر وخیم است؟

بابا گفت:

- اگر بگذارید دختر ما کار خودش را بکند،  اوضاع آن قدر وخیم نخواهد بود.

تلویزیون پشت سر من روشن بود و بابا و پاتریک فوتبال تماشا می‌کردند. هرازگاهی که به تلویزیون چشم می‌دوختند، یادشان می‌رفت لقمه را قورت بدهند و به پاس یا خطای احتمالی نگاه می‌کردند.

- به نظرم فرصت خیلی خوبی است. کار در یکی از آن عمارت‌های بزرگ و برای خانواده سطح بالا. عزیزم، خیلی آدم حسابی هستند؟

در خیابان ما به کسانی می‌گفتند آدم حسابی که هیچ عضوی از خانواده‌شان خلاف موازین اجتماعی رفتار نمی‌کرد.

- آره فکر کنم.

بابا لبخند زد گفت:

- پس تو هم آداب معاشرت را حسابی یاد می‌گیری!

آب میوه‌ای که دست توماس بود داشت می‌ریخت زمین، ترینا خم شد تا آن را بگیرد. گفت:

- اصلاً خودش را دیدی؟ خود مرد فلج. چه طوری بود؟

- فردا می‌بینمش.

- چه عجیب! همه‌ی روزت را باهاش می‌گذرانی. نُه ساعت. بیشتر از پاتریک.

گفتم:

- سخت نیست.

پاتریک که آن طرف میز بود، خودش را به نشنیدن زد. بابا گفت:

- نگران نیستی اذیتت کند؟

مادرم تند و تیز گفت:

- برنارد!

فقط حرفی را به زبان آوردم که همه دارند بهش فکر می‌کنند. پاتریک، احتمالاً بهترین کارفرمایی است که می‌توانی برای دوستت پیدا کنی، نه؟

پاتریک آن طرف میز لبخند زد. سرش به خوردن گرم بود، ولی سیب‌زمینی نمی‌خورد، با وجودی که خوشمزه‌ترین بخش غذای مامی بود. پاتریک این ماه نباید کربوهیدرات می‌خورد. داشت خودش را برای مسابقه دو استقامت ماه مارس آماده می‌کرد.

- داشتم با خودم فکر می‌کردم، لابد باید زبان اشاره هم یاد بگیری؟ اگر نتواند حرف بزند، از کجا می‌خواهی بفهمی چه می‌خواهد؟

- مامی، مادرش نگفت که نمی‌تواند حرف بزند. این قدر شوکه شده بودم که کار را به دست آورده‌ام، حرف‌های خانم ترینر به خاطرم نماند.

- شاید با یکی از آن ابزارها ارتباط برقرار کند. مثل دانشمندان. مثل خانواده سیمپسون.

توماس گفت:

- تخم سگ.

بابا گفت:

- نچ.

پاتریک گفت:

- استیون هاوکینگ.

مامی نگاه شماتت‌آمیز به توماس و بابا کرد و گفت:

- این تویی که داری بهش حرف‌های بد یاد می‌دهی.

تیزی نگاه مادرم حتی می‌توانست استیک ببرد.

- این طور نیست. نمی‌دانم از کجا یاد می‌گیرد.

توماس صاف توی چشم پدرم نگاه کرد و گفت:

- تخم سگ.

ترینا اخم کرد.

- اگر من بودم که دیوانه می‌شدم وقتی می‌دیدم با حنجره‌ی مصنوعی حرف می‌زند. فکرش را بکن!

بعد با ادا گفت:

- یک – لیوان – آب – بده.

ترینا، آدم سرزنده و سرخوشی بود و هیچ وقت خودش را برای چیزی اذیت نمی‌کرد. بابا گاهی از این بابت شاکی بود. اولین عضو خانواده‌مان بود که رفت دانشگاه. بعد که توماس به دنیا آمد مجبور شد سال آخر دانشگاه را ول کند.

پدر و مادرم هنوز امید داشتند ترینا روزی خانواده را به سعادت برساند.

من گفتم:

- چرا فکر می‌کنید کسی که روی صندلی چرخدار می‌نشیند باید مثل آدم‌آهنی حرف بزند؟

- اما تو باید خیلی بهش نزدیک شوی و کارهای شخصی‌اش را بکنی. حداقل این که مجبور می‌شوی با دستمال دهانش را تمیز کنی و بهش آب و غذا بدهی.

- فیل که نمی‌خواهم هوا کنم.

- چه کسی! تو که همه‌اش پوشک توماس را پشت و رو می‌بستی.

- فقط یک بار.

- دوبار از سه باری که پوشکش را عوض کردی.

مشغول خوردن لوبیا سبز شدم. تلاش کردم خودم را خوش‌بین‌تر از احساس واقعی‌ام نشان بدهم.

اما حتی همان موقع که سوار اتوبوس بودم و به خانه برمی‌گشتم این افکار ذهنم را مشغول کرده بودند. درباره‌ی چه چیزهای حرف می‌زدیم؟ اگر تمام روز با سر آویزان به من زل بزند چه طور؟ تحملش را داشتم؟ اگر منظورش را نمی‌فهمیدم چه می‌شد؟ همه می‌گفتند آدمی نیستم که بتوانم از چیزی خوب مراقبت کنم. بعد از مصیبت هَمستر و ماهی قرمز، دیگر هرگز توی خانه‌مان حیوان دست‌آموز و گل و گیاه نگه نداشتیم. سروکله‌ی مادر خشک و جدی‌اش هر چند وقت یک بار پیدا می‌شد؟ فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که تمام مدت زیر نگاه کسی باشم. ظاهراً خانم ترینر از آن دست زنانی بود که آدم‌های زبر و زرنگ هم زیر نگاهش دست‌وپاچلفتی می‌شوند.

- پاتریک تو چی فکر می‌کنی؟

پاتریک آب مفصلی نوشید و شانه بالا انداخت.

بیرون، باران به چارچوب پنجره می‌کوبید. فقط صدای تق‌وتوق بشقاب و چنگال به گوش می‌رسید.

- برنارد، پولش خوب است. هرچی باشد، بهتر از کار نوبت شب توی کارخانه کنسرو جوجه است.

نجوای تأیید از همه طرف میز بلند شد. من گفتم:

- خُب، ظاهراً بهترین حرفی که در مورد کار جدیدم می‌گویید این است که بهتر از حمل استخوان‌های جوجه به محل بارگیری است.

- خب، در این اثنا، تو می‌توانی روی تناسب‌اندام کار کنی و بروی پیش پاتریک و آموزش خصوصی بدهی.

- تناسب اندام! ممنون بابا.

خواستم دوباره سیب‌زمینی بردارم ولی پشیمان شدم. مامی گفت:

- خُب چرا که نه؟

حالت مادرم طوری بود که انگار می‌خواست بنشیند. لحظه‌ای همه ساکت شدند، ولی نه، مادرم دوباره ایستاد و به پدربزرگ کمک کرد به گوشتش سس بزند.

- آدم باید به فکر آینده باشد. تو که خوب بلدی حرف بزنی.

بابا خُرخُرکنان گفت:

- چربی اضافه هم خوب بلد است بیاورد.

گفتم:

- برای خودم کار پیدا کردم. دستمزدش هم بیشتر از کار قبلی است، البته اگر شما کاری به کارم نداشته باشید.

پاتریک وسط پرید:

- ولی موقتی! بابات درست می‌گوید. وقتی شروع به کار کردی، روی تناسب‌اندام هم کار کن. می‌توانی مربی خصوصی خوبی شوی. فقط اگر کمی تلاش کنی.

زیرلب فحشی به پاتریک دادم که نیشش تا بناگوش باز بود.

ترینا گفت:

- لو دنبال کاری می‌گردد که فقط روی صندلی بنشیند و پاهایش را بالا بگیرد، همین طور که دارد با نِی به آیرونساید پیر غذا می‌دهد، تمام روز تلویزیون تماشا کند.

- بله. چون گل کوکبِ پژمرده را دوباره توی سطل آب گذاشتن به تلاش جسمی و ذهنی احتیاج دارد، درست است ترینا؟

بابا لیوان سفالی دسته‌دار چای را بلند کرد.

- عزیزم، داریم باهات شوخی می‌کنیم. خیلی عالی شد که کار پیدا کردی. مایه سربلندی مایی. اصلاً هم نگران نیستم که فقط برای شش ماه است. شرط می‌بندم همین که پایت را به آن خانه بگذاری، آن تخم‌سگ‌ها دیگر هرگز نمی‌گذارند بروی.

توماس گفت:

- تخم سگ.

بابا پیش از این که مادرم حرفی بزند، گفت:

- من نگفتم!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب من پیش از تو- نشر آموت
  • تاریخ: شنبه 17 مهر 1400 - 08:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1976

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 492
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23007020