روزم مثل همیشه شروع شده بود، هر آدمی که میشناختم از صبح دوشنبه بدش میآمد، ولی من چندان اهمیتی نمیدادم. دوست داشتم صبح زود به کافه باتردبان بروم، کتری بزرگ مخصوص چای را در آن گوشه روشن کنم، جعبههای شیر و نان را از حیاط خلوت بیاورم و همینطور که آمادهی شروع کار میشوم با فرانک گپ بزنم.
از هوای دمکردهی کافه که بوی ژامبون میداد، خوشم میآمد، درِ کافه هم مرتب باز و بسته میشد و جریان لطیفی از هوای سرد به داخل میوزید. صدای حرف میآمد و بعد سکوت برقرار میشد. رادیوی فرانک تصاویری از گوشهای برای خودش میخواند. کافه شیکی نبود – دیوارهایش را مناظر قلعهی روی تپه پوشانده بود، میزها هنوز رویهی فورمیکا داشتند. از وقتی هم من شروع به کار کردم فهرست خوردنیها، غیز از کیک شکلاتی که اضافه شد، هیچ تغییری نکرده بود.
اما بیش از همه، مشتریها را دوست داشتم. کِو و آنجلو لولهکش که هر صبح میآمدند و سر به سر فرانک میگذاشتند که گوشتها را از کجا آورده است. خانم قاصدک را خیلی دوست داشتم، این اسم را به خاطر خرمن موهای سفیدش گذاشته بودیم. از دوشنبه تا پنجشنبه میآمد و تخممرغ و سیبزمینی سرخکرده میخورد. مینشست و روزنامههای رایگان میخواند و دو فنجان چای مینوشید. همیشه سعی میکردم سرحرف را با او باز کنم. حدس میزدم تنها مکالمهای است که پیرزن در طول روز دارد.
گردشگران وقتی به قلعه میآمدند یا برمیگشتند، سر راهشان به کافه میآمدند. بچه مدرسهایهای جیغجیغو بعد از تعطیلی مدرسه سری میزدند، از ادارههای محل هم مشتریهای بدقلقی داشتیم و من همه و همه را دوست داشتم. نینا و شری که آرایشگر بودند میزان کالری تمام اقلام کافه را دقیق میدانستند. حتی از دست مشتریهای بدقلقی مثل زن موقرمزی که فروشگاه اسباببازی فروشی را میگرداند و دستکم هفتهای یک بار سر باقی پولش جروبحث راه میانداخت، ناراحت نمیشدم.
چه چیزها که سر آن میز ندیدم؛ دوستیهایی که شروع شدند یا خاتمه یافتند، زن و شوهرهای سابقی که بچههایشان را تحویل هم میدادند. والدینی که حوصلهی آشپزی نداشتند، و با این که احساس گناه میکردند، نفس راحت هم میکشیدند. شادی درونی مستمریبگیرها وقتی برای صبحانه، غذاهای سرخکردنی میخوردند. همه جور آدم میآمد و بیشترشان هم یکی دو کلام با من حرف میزدند، شوخی میکردند یا سفارشاتی در مورد چای داغ میدادند. بابا همیشه میگفت هرگز نمیتواند حدس بزند حرف بعدی من چه خواهد بود، اما این چیزها اصلاً در کافه مطرح نبود چون احتمال هر حرفی وجود داشت.
فرانکی، صاحبِ کافه، از من راضی بود. خودش ذاتاً آدم آرامی بود. میگفت حضور من در کافه موجب سرزندگی است و شور و نشاط میبخشد. یک جورهایی انگار داشتم در مشروبفروشی کار میکردم، فقط خبری از دعوای آدمهای مست نبود.
تا این که آن روز، بعد از ناهار، تازه اوج شلوغی را پشت سرگذاشته بودیم و کافه داشت خلوت میشد که فرانکی از پشت اجاق رومیزی بیرون آمد، همینطور که دستش را با پیشبند پاک میکرد، جلو رفت و علامت «تعطیل» را برگرداند و رو به خیابان قرار داد.
قاب دستمال را در دستش میچرخاند. هرگز او را این طور معذب ندیده بودم. کنجکاو بودم، با خود گفتم شاید کسی شکایتی از من کرده است. بعد به من اشاره کرد که بنشینم. گفت:
- لوئیزا، شرمندهام ولی باید برگردم استرالیا، حال پدرم اصلاً خوب نیست. ظاهراً هم بوفهی خودِ قلعه به زودی باز میشود. اطلاعیهاش را به دیوار زدند.
شوکه شدم، فکر کردم دهانم از تعجب بازماند. بعد فرانکی پاکت را دستم داد، و پیش از این که سؤالم را بپرسم، جوابش را گرفتم.
- هرچند قرارداد رسمی بین ما نبود، ولی حقوق سه ماه را توی پاکت گذاشتم. کافه از فردا تعطیل میشود.
بابا منفجر شد.
- سه ماه!
مامان فنجان چای شیرین دستم داد، بابا ادامه داد:
- خُب، بایدم میداد. غیر از این است که لو شش سال توی آن کافه مثل خر کار کرد.
مامان چشمغرهای به بابا رفت و با تکان سر به توماس اشاره کرد. والدینم هر روز بعد از تعطیلی مدرسه، از توماس مراقبت میکردند، تا بعد که ترینا از سرکار برمیگشت.
- الان چه غلطی میخواهد بکند. فرانک باید زودتر میگفت، نه این که صبر کند و یک روز قبل خبر لعنتی را بدهد.
- خُب، یک کار دیگر پیدا میکند.
- جوسی، کار کجا بود. خودت بهتر از من میدانی. الان بدجوری رکود اقتصادی است.
مامان لحظهای چشمانش را بست. انگار میخواست قبل از حرف زدن خودش را آرام کند.
- دختر زرنگی است. کاری برای خودش دستوپا میکند. سوابق کاری خوبی هم دارد، غیر از این است؟ فرانک معرفینامه خوبی میدهد.
- اوه فوق العاده است... لوئیزا کلارک خیلی خوب به نان تُست کره میزند، خیلی هم با احتیاط به قوری قدیمی دست میزند!
- بابا، ممنون برای اعتماد به نفسی که میدهی.
- حالا یک چیزی گفتم.
دلیل واقعی نگرانی بابا را میدانستم. آنها روی درآمد من حساب میکردند. ترینا تقریباً مجانی در گلفروشی کار میکرد. مامان باید از پدربزرگ مراقبت میکرد و شرایط کارکردن نداشت. حقوق بازنشستگی پدربزرگ هم کم بود. بابا همیشه نگران کارش در کارخانه مبلسازی بود. رئیس کارخانه چند ماهی بود زمزمههایی درباره تعدیل نیرو میکرد. در خانه نجواهایی میشنیدم و صحبت از بدهی و تغییر کارت اعتباری بود. دو سال قبل، رانندهای که بیمه هم نداشت اتومبیل بابا را دربوداغان کرد و این اتفاق آنقدر بد بود که خیلی چیزها عوض شد و در نهایت والدینم دچار مشکلات مالی شدند. برای هزینههای خانه روی دستمزد ناچیز من حساب میکردند. خوشبختانه آن قدر بود که به خانواده کمک کند ایام بگذرد.
- حالا ول کنید و اینقدر جلو نروید. فردا میتواند برود ادارهی کاریابی و ببیند کاری هست یا نه. خودش این قدر پول دارد که مدتی را سر کند.
طوری حرف میزدند که انگار من حضور ندارم.
- دختر زرنگی هم که هست. عزیزم، مگر نه؟ میتوانی بروی دورهی ماشیننویسی ببینی. برو دنبال کار دفتری.
نشستم و به پدر و مادرم گوش دادم که داشتند جروبحث میکردند که با توجه به تواناییهای محدودم از عهدهی چه کارهایی برمیآیم. کار در کارخانه، چرخکار خیاطی، درستکردن ساندویچ. آن روز بعدازظهر برای اولین بار در عمرم دلم میخواست گریه کنم. توماس با چشمان بهتزده به من نگاه میکرد. بدون این که حرفی بزند نصف بیسکویت دهن زدهاش را به من داد.
- ممنونم توماس.
بعد در سکوت بیسکویت را در دهانم گذاشتم.
همانطور که خودم حدس زده بودم پاتریک در باشگاه ورزشی بود. از دوشنبه تا پنجشنبه، مثل جدول زمانبندی ایستگاه اتوبوس، به طور منظم به باشگاه میرفت. همیشه یا توی سالن بدنسازی بود یا در میدانی که با نورافکن روشن شده بود، میدوید.
وقتی نزدیکم آمد، بریدهبریده گفت:
- بیا با من بدو.
نفسهایش اندکی با بخار همراه بود.
- چهار دور دیگر باید بزنم.
لحظهای تردید به خرج دادم. بعد کنارش شروع به دویدن کردم. تنها راهی بود که میتوانستم کمی با او حرف بزنم. کفشهای ورزشی صورتی با بند فیروزهایرنگ به پا داشتم. فقط همین کفشم مناسب دویدن بود.
تمام روز را توی خانه بودم، نهایت سعی خودم را کرده بودم مفید واقع شوم. شاید فقط یک ساعت توی دستوپای مادرم نبودم. مادرم و پدربزرگ روزمرگی خودشان را داشتند و حضور من برایشان مزاحمت ایجاد میکرد. بابا که تمام آن ماه را شبکاری کرده بود، خواب بود و نباید کسی مزاحمش میشد. اتاقم را مرتب کردم، بعد نشستم تلویزیون نگاه کردم، صدایش را هم کم کرده بودم. هرازگاهی که یادم میآمد چرا وسط روز کاری، در خانه هستم، درد خفیفی در قفسه سینهام احساس میکردم.
- فکر نمیکردم این طرفها پیدایت شود.
- توی خانه حوصلهام سررفته بود. فکر کردم بیام پیشت، شاید با هم کاری بکنیم و جایی برویم.
یکوری به من نگاه کرد. لایهای از عرق روی صورتش بود.
- عزیزم بهتر است هرچه زودتر کاری برای خودت دستوپا کنی.
- فقط بیستوچهار ساعت شده که کار نمیکنم. یعنی این قدر بیچاره و آویزان هستم؟ همین یک روز هم؟
- ولی فقط نیمهی پرلیوان را میبینی. خودت خوب میدانستی که نمیتوانی تا ابد آن جا کار کنی. باید رشد کنی.
دو سال پیش، پاتریک کارآفرین جوان سال در استورتفلد لقب گرفته بود و هنوز از حالوهوای غرورآفرین آن بیرون نیامده بود. از آن موقع، یک شریک کاری پیدا کرد. به نام جینجر پیت و یک منطقهی شصتوپنج کیلومتری را پوشش میداد و مسئول آموزش شخصی افراد بود. دو ون اتاقدار هم به صورت قسطی گرفته بودند.
پاتریک نگاهی به ساعتش کرد، میخواست ببیند یک دور چقدر طول کشیده است. گفت:
- لو، نگران نباش، گاهی وقتها از کار بیکارشدن زندگی افراد را دگرگون میکند. حالا چه برنامهای داری؟ میتوانی بروی کالج. مطمئنم به افرادی مثل تو کمک هزینه میدهند.
- افرادی مثل من؟
افرادی که دنبال فرصت تازه هستند. میخواهی چه کاره شوی؟ میتوانی آرایشگر شوی. به اندازهی کافی هم خوشگل هستی.
همین طور که میدویدیم با آرنج آرام به پهلویم زد، انتظار داشت برای این تعریفش از او تشکر میکردم.
- تو که میدانی هر روز از چه چیزهایی برای صورتم استفاده میکنم، آب و همین چیزهای معمولی.
ظاهراً پاتریک داشت کفری میشد.
آهسته کردم و پشت سرش قرار گرفتم. از دویدن بدم میآمد. از او هم بدم میآمد که تند میدوید و آهسته نمیکرد.
- ببین، فروشنده، منشی، بنگاه معاملات ملکی. نمیدانم... بالاخره کاری هست که دوست داشته باشی انجام بدهی.
ولی نبود. من کار در کافه را دوست داشتم. وقتی میدیدم تمام چیزهای مربوط به کافه باتردبان را میدانم، لذت میبردم. از شنیدن داستان زندگی افرادی که به کافه میآمدند خوشم میآمد. آنجا احساس راحتی میکردم.
- عزیزم، نمیشود که بیحوصله اینطرف و آنطرف بپلکی. خودت را نباز. بهترین کارآفرینها از صفر شروع کردند. جفری آرچر، ریچارد برنسن.
ضربهای به دستم زد تا حواسم کاملاً به او باشد.
- بعید میدانم جفری آرچر کیک صبحانه آماده میکرده و بعد کارش را از دست داده باشد.
از نفس افتاده بودم. لباس زیرم راحت نبود. قدمهایم را آهسته کردم و دستم را پایین، روی پا، انداختم.
پاتریک چرخی زد و عقبعقب حرکت کرد. صدایش در هوای سرد و بدون باد پیچید.
- من فقط نظر دادم. بعداً در موردش فکر کن. لباس مرتبی بپوش و به ادارهی کاریابی برو. اگر هم خواستی میتوانم یادت بدهم با من کار کنی. خودت میدانی که توش پول هست. نگران مسافرت هم نباش. هزینهاش را من میدهم.
لبخندی به او زدم.
برایم بوس فرستاد و صدایش در استادیوم خالی طنین انداخت.
- هروقت وضعت خوب شد میتوانی به من پس بدهی.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در من پیش از تو - قسمت چهارم مطالعه نمایید.