Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

من پیش از تو - قسمت چهارم

من پیش از تو - قسمت چهارم

نویسنده: جوجو مویز
مترجم: مریم مفتاحی

اولین درخواستم را به اداره‌ی کاریابی دادم. چهل‌وپنج دقیقه مصاحبه شدم. گروهی که با آن‌ها نشستم، حدود بیست نفر زن و مرد جورواجور بودند. نصف آن‌ها قیافه‌ی حیرت‌زده به خود گرفته بودند، حدس می‌زدم خودم هم همین‌طور باشم. چهره‌ی افرادی که بار اولشان نبود سر از آن‌جا درآورده بودند، بی‌حالت و بی‌تفاوت بود. لباس مرتبی تنم بود و به گفته‌ی پدرم مثل آدم لباس پوشیده بودم.

نتیجه تلاش‌هایم این شد که رضایت بدهم و فرم تقاضای کار شبانه در کارخانه‌ی کنسرو جوجه را پر کنم (تا هفته‌ها کابوس می‌دیدم) و دو روز هم دوره‌ی آموزشی برای شغل مشاوره‌ی سوخت خانگی ببینم. اما فوری فهمیدم که دوره‌ی آموزشی در واقع این است که به سالمندان خنگ تعلیم بدهیم که مایحتاجشان را از تأمین‌کنندگان سوخت تهیه کنند. به ساید، مشاور مدیر اداره‌ی کاریابی، گفتم که این‌کار از من برنمی‌آید. اما به اصرار او، فهرستی از کارهایی که باید انجام می‌دادم، تهیه کردم. خوشبختانه ساید در نهایت رضایت داد که «ما» دنبال کار دیگری بگردیم (با این که فقط یکی از ما دو نفر دنبال کار می‌گشت و دیگری شغلش را داشت، همیشه از لفظ «ما» استفاده می‌کرد.)

دو هفته در رستوران زنجیره‌ای فست‌فود کار کردم. مشکلی با ساعت کاری نداشتم. حتی توانستم با این مسئله که یونیفرم با موهایم الکتریسیته ساکن ایجاد می‌کند، کنار بیایم. اما دیدم غیرممکن است همیشه بتوانم جملاتی مثل «امروز چه کمکی می‌توانم به شما بکنم؟» و «سیب‌زمینی سرخ کرده بزرگ هم می‌خواهید؟» به زبان آورم و طبق انتظارشان رفتار کنم. کارم را وقتی از دست دادم که یکی از دخترهای مسئول دونات دید که دارم با دختر چهارساله‌ای سرِ اسباب‌بازی رایگان جرو بحث می‌کنم. چه می‌توانم بگویم؟ دختر چهارساله‌ی باهوشی بود. فکر نمی‌کردم زیبای‌خفته‌ها هم باهوش باشند.

حالا برای چهارمین بار داشتم با ساید گفت‌وگو می‌کردم. ساید در اینترنت برایم دنبال فرصت‌های شغلی می‌گشت. آدم پرشور و مشتاقی بود که واقعاً می‌توانست برای هرکسی کار پیدا کند، حتی افرادی که ظاهراً کاری از دستشان برنمی‌آمد. با این همه، حالا حتی حوصله‌ی او هم سر رفته بود.

- خُب، هیچ وقت به صنعت سرگرمی فکر کردی؟

- چطور؟ یعنی بازیگر پانتومیم یا خواننده‌ی اپرا بشوم؟

- نه این‌ها، ولی یک برنامه‌ی رقص میله افتتاح می‌شود، در واقع چند تا.

یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:

- لطفاً بگویید دارید شوخی می‌کنید.

- سی ساعت در هفته و برمبنای خوداشتغالی. فکر کنم انعام خوبی داشته باشد. گفته بودی که خوش برخورد هستی. ظاهراً هم از لباس‌های مخصوص نمایش خوشت می‌آید.

به شلوارم که سبز براق بود، نگاهی کردم. خودم فکر می‌کردم این شلوار روحیه‌ام را عوض می‌کند. سرمیز صبحانه، توماس آهنگ پری‌دریایی را برایم زمزمه می‌کرد.

ساید تق تق به صفحه کلیدش زد و چیزی نوشت.

- نظرت در مورد نظارت خط گفت‌وگوی بزرگسالان چیه؟

به او زل زدم.

شانه بالا انداخت.

- خودت گفتی که حرف‌زدن با مردم را دوست داری.

- نه، و نه به شغل برهنه‌کاری. دوست ندارم ماساژور و یا اپراتور دوربین اینترنتی شوم. ساید، دست بردار. حتماً کاری هست که می‌توانم بدون سکته‌دادنِ پدرم انجام بدهم.

حرفم او را گیج کرد.

- فرصت‌های شغلی با ساعت کاری شناور پیدا نمی‌کنم.

- چیدن قفسه‌ها بعد از تعطیلی فروشگاه هم نیست؟

رفت‌وآمد زیادی به اداره‌ی کاریابی داشتم و یاد گرفته بودم به زبان آن‌ها حرف بزنم.

با لحن پوزش‌طلبانه‌ای گفت:

- عده‌ای برای این کار ثبت نام کرده‌‌اند. بیشتر، پدر و مادرها تمایل دارند، چون با ساعت کاری مدرسه‌ها جور درمی‌آید.

دوباره با صفحه‌ی نمایش مشغول شد.

- خُب، حالا فقط کار کمک بهیاری باقی مانده.

- یعنی شستن باسن پیرزن‌ها و پیرمردها.

- لوئیزا، متأسفم. برای هیچ کار دیگری واجد شرایط نیستی. اگر بروی دوره‌ای ببینی، خوشحال می‌شوم بهت کمک کنم. دوره‌های زیادی در مرکز آموزش بزرگسالان هست که می‌توانی بگذرانی.

- ساید، در این مورد صحبت کردیم. اگر بخواهم این کار را بکنم حقوق بیکاری‌ام را از دست می‌دهم. درست است؟

- بله، اگر برای کار ثبت‌نام نکرده باشی.

لحظاتی هر دو ساکت نشستیم. به در ورودی نگاه کردم. دو نگهبان قوی‌هیکل آن جا ایستاده بودند. کنجکاو بودم بدانم آیا شغلشان را از طریق اداره‌ی کاریابی پیدا کرده‌اند.

- ساید، من حوصله‌ی پیرها را ندارم. پدربزرگم از وقتی سکته کرده پیش ما زندگی می‌کند. نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

- آها، با این حساب تجاربی در زمینه‌ی پرستاری داری.

- نه خیلی. مادرم همه کارهایش را انجام می‌دهد.

- مادرت دنبال کار نیست؟

- چه خنده‌دار.

- خنده‌دار نیست.

- بعد من بمانم تا از پدربزرگم مراقبت کنم؟ نه، متشکرم. گرچه پدربزرگ خودش هم مثل من دوست ندارد. هیچ کاری توی هیچ کافه‌ای ندارید؟

- لوئیزا، گمان نکنم دیگر کافه‌ای باشد که بتوانی استخدام شوی. می‌شود مرغ کنتاکی را هم امتحان کرد. شاید آن جا بهتر دوام بیاوری.

- نه، خودم این طور فکر نمی‌کنم.

- خُب با این حساب مجبوریم برویم راه‌های دورتر.

- خودت می‌دانی فقط چهارتا اتوبوس به شهر ما رفت‌وآمد دارد. یادم هست گفتی مجبور می‌شوم با اتوبوس گردشگری بروم و بیایم. به ایستگاهش زنگ زدم، تا ساعت 5 عصر بیشتر کار نمی‌کنند. تازه، بلیطش از اتوبوس معمولی گران‌تر است.

ساید به پشت صندلی تکیه داد.

- لوئیزا، حالا که در این مرحله هستیم باید بگویم اگر می‌خواهی اسمت از فهرست حقوق بیکاری خط نخورد، باید...

- می‌دانم، باید نشان بدهم که همچنان دنبال کار می‌گردم.

چطور می‌توانستم به این مرد بفهمانم که هرطور شده باید کار پیدا کنم. چه می‌دانست که چه قدر دلم برای کار قبلی‌ام تنگ شده است؟ بیکاری یک مفهوم بود، چیزی که در اخبار فقط در رابطه با کارخانه‌های اتومبیل‌سازی یا کشتی‌سازی مطرح می‌شد. هرگز فکرش را نمی‌کردم که از دست دادن کار مثل از دست دادن دست و پا باشد – چیزی که بدون خواست خودت و برای همیشه از دست می‌رود. هرگز به پول و آینده فکر نکرده بودم و واهمه‌ای از چیزی نداشتم. فکر نمی‌کردم از دست دادن شغل در آدم حسی از بی‌کفایتی و تا حدودی بیهودگی ایجاد کند. صبح‌ها آدم خودش از خواب بیدار شود خیلی سخت‌تر از این است که ناگهان با صدای زنگ شماطه‌دار از خواب بپرد. دل آدم برای همکارانش تنگ می‌شود، اصلاً مهم نیست وجه اشتراک کمی با آن‌ها داری. حتی می‌بینی که توی خیابان دنبال چهره‌های آشنا می‌گردی. اولین باری که خانم قاصدک را دیدم بی‌هدف از مقابل فروشگاه‌ها می‌گذرد و درست عین خودم سرگردان است، دوست داشتم جلو بروم و بغلش کنم.

صدای ساید مرا از عالم خیال بیرون آورد.

- آها، این یکی شاید خوب باشد.

سعی کردم از صفحه نمایش ببینم.

- همین الان اضافه شد. پرستار می‌خواهند.

- گفته بودم به درد این کار نمی‌خورم.

- برای سالمند نمی‌خواهند. یک کار شخصی است. کار در خانه‌ی کسی. فقط هم سه کیلومتر با خانه‌تان فاصله دارد. پرستاری و مصاحبت با یک مرد توانخواه. رانندگی می‌کنی؟

- آره. لابد باید باسنش را هم بشورم.

- نه، لازم نیست باسنش را بشوری.

با دقت می‌خواند.

- هرچهار اندامش فلج است. به کسی نیاز دارد که در طول ساعات کاری به او غذا بدهد و کمکش کند. معمولاً برای این جور شغل‌ها، وقتی هم می‌خواهند بیرون بروند باید حاضر باشی و کمک کنی. وای چه پول خوبی هم می‌دهند. خیلی بیشتر از حداقل حقوق.

- لابد چون باید باسنش را تمیز کنم.

- زنگ می‌زنم و می‌پرسم. اگر همه چیز خوب بود، خودت تنهایی می‌روی مصاحبه؟

با لحن سؤالی گفته بود. ولی ما هر دو جواب را می‌دانستیم.

آه عمیقی کشیدم. کیفم را برداشتم و آماده بازگشت به خانه شدم.

پدر گفت:

یا عیسی مسیح! می‌توانی تصورش را بکنی؟ انگار مجازات نشستن روی صندلی چرخدار کافی نبود که باید هم صحبتی لو را هم تحمل کند.

مادرم با لحن شماتت‌آمیزی گفت:

- برنارد!

پدربزرگ پشت سرم داشت توی لیوان چای‌اش می‌خندید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در من پیش از تو - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب من پیش از تو - نشر آموت
  • تاریخ: چهارشنبه 14 مهر 1400 - 10:48
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2264

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2419
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004805