2009
فاصلهی ایستگاه اتوبوس تا خانه یکصدوپنجاه قدم میشود، اما اگر عجله نداشته باشی و قدمهای کوتاهتری برداری تا یکصدوهشتاد هم میرسد، درست مثل وقتهایی که کفش لژدار پوشیده باشی. از کنج خیابانمان که پیچیدم (68 قدم) خانهمان نمایان شد. خانه که دیوار مشترک با همسایه بغلی داشت، چهار اتاق خوابه و در ردیف خانههای سهخوابه و چهارخوابه بود. با دیدن اتومبیل بابا فهمیدم هنوز سرکار نرفته است. پشت سرم، خورشید در پس قلعه استورتفلد غروب میکرد، سایههای سیاهش همچون مومی که در حال آب شدن است، از تپه میلغزید و پایین میآمد. اگر اوضاع اینگونه رقم نمیخورد، تمام خاطرات را از این محله برایتان تعریف میکردم: در این محل بود که بابا به من یاد داد بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه شوم؛ خانم داهرتی با آن کلاهگیس کج برایمان کیک درست کرد؛ ترینا با چوب به لانههای زنبور لای پرچین زد و ما جیغزنان تمام راه بازگشت به قلعه را دویدیم.
سهچرخهی توماس سروته توی راه افتاده بود، در حیاط را بستم و سهچرخه را کشانکشان آوردم و زیر ایوان گذاشتم. در خانه را باز کردم. هرم گرما به صورتم دمیده شد؛ مادرم سرمایی است و همیشه خانه را گرم نگه میدارد. بابا هم پنجرهها را باز میکند و مینالد که مادرم با این کار پدر همه ما را آورده است. بابا همیشه میگوید هزینهاش بیشتر از تولید ناخالص داخلی یک کشور کوچک افریقایی است.
- تویی عزیزم؟
- آره.
به زور جایی در جالباسی که پر از لباس است، پیدا کردم و کتم را آویزان کردم.
- کدامتان هستید؟ لو یا ترینا؟
- لو.
نگاهی به اتاق نشیمن انداختم. بابا روی کاناپه نشسته بود. سرش پایین و دستش لای بالشتکها بود. طوری که انگار بالشتکها دستش را تا ته بلعیدهاند. توماس خواهرزادهی پنج سالهام روی پاهایش نشسته و با اشتیاق به او زل زده بود.
بابا صورتش را به طرف من برگرداند. چهرهاش از تقلایی که کرده بود، سیاه بود.
سردرنمیآورم چرا این قطعههای کوفتی لگو را باید اینقدر کوچولو بسازند!
- مامی کو؟
- طبقهی بالا. قطعههای بزرگ بهتر نیست؟
سرم را بالا گرفتم. صدای همیشگی فشفش اتو به گوشم رسید. مادرم جوسی کلارک هرگز آرام نمینشست و همیشه سرگرم کار بود. چه قدر هم به آن میبالید. به شوخی میگفتیم موقعی که ما همه سر میز غذا نشستهایم و داریم کباب میخوریم، او بالای نردبان ایستاده و پنجره رنگ میزند و گاهی هم مکث میکند و برای ما دست تکان میدهد.
- بیا کمک کن و این لعنتی را پیدا کن. نیم ساعت است که این جا دارم دنبال اینها میگردم. باید بروم سرکار.
- شب کاری؟
- آره. حتماً ساعت پنج و نیم شده.
نگاهی به ساعت کردم.
- نه، دقیقاً چهار و نیم است.
دستش را از لای بالشتکها بیرون کشید و از گوشهی چشم نگاهی به ساعتش انداخت. پرسید:
- چه طور این قدر زود آمدی خانه؟
همین طوری سری تکان دادم، لابد فکر کرد درست متوجه سؤالش نشدهام. وارد آشپزخانه شدم.
بابابزرگ روی صندلی، کنار پنجره آشپزخانه، نشسته بود و جدول سودوکو حل میکرد. مسئول بهداشت میگفت برای تمرکزش خوب است. به خصوص بعد از آنکه سکتهی مغزی کرد. حدس میزدم تنها کسی هستم که متوجه شدهام خانههای جدول را با هر عددی که به ذهنش میرسد، پر میکند.
- سلام بابابزرگ.
سرش را بالا گرفت و لبخند زد.
- چایی میخوری؟
سرش را به علامت نفی تکان داد. دهانش اندکی باز شد.
- نوشیدنی خنک چه طور؟
با تکان سر موافقت کرد.
در یخچال را باز کردم.
- آب سیب نداریم، آب میخواهی؟
یادم آمد که آب سیب زیادی گران است.
با تکان سر تصدیق کرد. وقتی لیوان آب را دستش میدادم چیزی زیرلب زمزمه کرد، لابد داشت تشکر میکرد.
مادرم وارد آشپزخانه شد، سبد بزرگ لباسهای شسته و تا شده دستش بود. یک جفت جوراب را بالا گرفت و گفت:
- مال توست؟
- فکر کنم مال ترینا باشد.
- آره فکر کنم. چه بدرنگ شده! فکر کنم بلوز و شلوار راحتی ارغوانی بابا رنگ داده. زود برگشتی. میخواهی برویی جایی؟
لیوانی را زیر شیر آب گرفتم و پر کردم، بعد سر کشیدم.
- پاتریک قرار است بیاید اینجا؟ زنگ زده بود. گوشی تلفن همراهت خاموش بود؟
- آره.
- گفت که تلاش میکند برای تعطیلات جایی برای شما رزرو کند. پدرت میگوید توی برنامه تلویزیون چیزی در این مورد دیده. دوست دارید کجا بروید؟ ایپسوس؟ کالیپسوس؟
- اسکیاتوس.
آره منظورم همین بود. حواستان به انتخاب هتل باشد. از اینترنت کمک بگیرید. پاتریک و بابا توی اخبار ظهر چیزهایی دیدند. ظاهراً دارند ساختوساز میکنند، لابد با نصف بودجه و کلی زدوبند. تا نروی متوجه نمیشوی. برنارد، چایی میخوری؟ لو نیاورد واسهات؟
کتری را روشن کرد، بعد نگاهی به من انداخت. تازه متوجه شد که من ساکتم و چیزی نمیگویم.
- عزیزم خوبی؟ بدجوری رنگت پریده.
دستش را جلو آورد و روی پیشانیام گذاشت. انگار نه انگار بیستوشش سال داشتم.
- گمان نکنم برویم مسافرت.
دست مادرم از حرکت باز ایستاد. از همان بچگی من، چشمانش اشعهی ایکس داشت و قادر بود ته هر چیزی را ببیند.
- تو و پت مشکل دارید؟
- مامان، من...
- قصد دخالت ندارم. ولی شما مدتهاست که با هم دوست هستید. طبیعی است گاهی مشکلی پیش بیاید. منظورم این است که من و پدرت...
- از کار بیکار شدم.
ساکت شدم. اما کلمات همچنان در هوا معلق بودند، بعد از برقراری سکوت هم تندوتیزی خود را حفظ کرده بودند.
- چی گفتی؟
- فرانک میخواهد کافه را ببندد. از فردا.
دستم را جلو بردم. پاکت نمدار را که در تمام طول راه خانه در دست داشتم دراز کردم؛ همه آن یکصدوهشتاد قدم فاصله بین ایستگاه اتوبوس تا خانه.
- حقوق سه ماه را داده.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در من پیش از تو - قسمت سوم مطالعه نمایید.