Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

من پیش از تو - قسمت اول

من پیش از تو - قسمت اول

نویسنده: جوجو مویز
مترجم: مریم مفتاحی

... از پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز ...

 2007

وقتی از حمام بیرون می‌آید، زن هم بیدار شده است، به بالش تکیه داده و کتابچه‌ی راهنمای مسافرت کنار تختخوابش را ورق می‌زند. یکی از بلوزهای مرد را پوشیده و موهای بلندش طوری به هم ریخته که ناخودآگاه شب گذشته را به ذهن می‌آورد. مرد همان‌جا می‌ایستد و با حوله موهایش را خشک می‌کند، سرخوش از یادآوری خاطرات است.

زن سرش را از کتابچه بلند می‌کند و لب ور می‌چیند. شاید سنش برای این کار کمی زیاد باشد، ولی مدت نه چندان طولانی آشنایی این فرصت را به زن می‌دهد خود را کمی لوس کند.

- حتماً باید کاری انجام بدهی که به کوهنوردی مربوط شود، یا حتماً باید توی دره‌های تنگ و باریک بچرخی؟ اولین تعطیلات درست و حسابی ماست. واقعاً کدام مسافرت است که هم می‌توانی از شر لباس خلاص شوی و هم...

وانمود می‌کند چندشش شده است. بعد ادامه می‌دهد:

- هم پشم گوسفند بپوشی.

کتابچه را پایین تختخواب می‌اندازد و دست‌های کاراملی رنگش را زیر سر می‌گذارد. از صدای خش‌دارش پیداست ساعاتی از شب گذشته را بیداری کشیده است.

- چشمه‌های لوکس آب معدنی توی بالی چه طور است؟ می‌توانیم روی شن دراز بکشیم... حسابی از ما پذیرایی شود... شب‌های طولانی و آرام...

- از این جور تعطیلات خوشم نمی‌آید. حتماً باید کاری بکنم.

- مثلاً خودت را از هواپیما بیندازی بیرون؟

- تا امتحان نکردی الکی ردش نکن!

زن چهره درهم می‌کشد.

- اگر از نظرت اشکالی ندارد، ترجیح می‌دهم ردش کنم.

رطوبت بدن مرد، بلوزش را نمناک کرده است. موهایش را شانه می‌زند و گوشی تلفن همراهش را روشن می‌کند. با دیدن تعداد پیام‌ها که پشت سرهم در صفحه‌ی کوچک گوشی به حرکت درمی‌آیند، قیافه‌اش درهم می‌رود.

می‌گوید:

- خُب، حالا پاشو صبحانه بخور.

روی تختخواب خم می‌شود و زن را می‌بوسد. زن گرما و رایحه‌ی بدنش را حس می‌کند.

-ئباز آخر هفته می‌روی؟

- بستگی به این معامله دارد. کمی هم به هوای امروز. شاید مجبور شدم بروم نیویورک. در هر صورت، پنجشنبه می‌رویم رستوران، یک شام خوب می‌خوریم، انتخاب رستوران با تو.

لباس چرمی موتورسواری‌اش را از پشتِ در برمی‌دارد.

زن چشمانش را تنگ می‌کند.

- شام، با آقای بلک‌بری یا بدون او؟

- چطور؟

- آقای بلک‌بری باعث می‌شود احساس کنم سرخر هستم.

زن دوباره لب ور می‌چیند.

- همیشه فکر می‌کنم شخص سومی هست که تلاش می‌کند توجه‌ات را جلب کند.

- زنگش را قطع می‌کنم.

زن با اوقات تلخی می‌گوید:

- ویل ترینر، وقت‌هایی هم باید خاموشش کنی.

- دیشب خاموش کردم، نکردم؟

- زورکی.

مرد لبخند می‌زند.

- حالا می‌گویی زورکی؟

پاهایش را داخل لباس چرمی می‌کند و آن را بالا می‌کشد. بالاخره توجه مرد از لیسا منحرف می‌شود. کاپشن موتورسواری را روی دست می‌اندازد و همین‌طور که از اتاق خارج می‌شود، برای زن بوس می‌فرستد.

بیست‌ودو پیام در گوشی تلفن همراه بلک‌بری خود دارد. اولین پیام ساعت 3:42 صبح از نیویورک رسیده. مشکل قانونی پیش آمده است. سوار آسانسور می‌شود تا به پارکینگ در زیرزمین برود. تلاش می‌کند در جریان آخرین اخبار شب گذشته قرار بگیرد.

- صبح بخیر آقای ترینر.

نگهبان از اتاقکش بیرون می‌آید. با وجودی که زیرزمین از جریان باد و باران در امان است، اتاقک از نوع ضد باد و باران ساخته شده. ویل دوست دارد بداند این مرد، اول صبح، این‌جا توی زیرزمین، وقتی به تلویزیون مداربسته و سپر براق اتومبیل‌های 60000 پوندی زل می‌زند، به چه فکر می‌کند.

ویل دستش را داخل کاپشن می‌کند.

- مایک هوای بیرون چه طور است؟

- افتضاح. چنان باران می‌آید انگار سقف آسمان پاره شده.

ویل می‌ایستد.

- واقعاً؟ با موتور نمی‌شود رفت؟

مایک سری تکان داد.

- نه قربان. مگر این که قایق بادی وصل کنید. یا قصد خودکشی داشته باشید.

ویل به موتورسیکلتش خیره می‌شود. لباس چرمی را در می‌آورد. مهم نیست لیسا چه فکری می‌کند ولی او کسی نیست که بی‌گدار به آب بزند و خودش را بی‌جهت به خطر بیندازد. جعبه‌ی روی موتور را باز می‌کند و لباس چرمی را داخلش می‌گذارد. دوباره درش را قفل می‌کند و کلید را به طرف مایک پرت می‌کند. مایک هم آن را با یک دست در هوا می‌گیرد.

- از زیر در آپارتمانم بینداز داخل، اشکالی ندارد؟

- نه مشکلی نیست. می‌خواهید تاکسی بگیرم.

- نه، آن وقت هر دو خیس می‌شویم.

مایک دگمه میله‌ی ایست را می‌زند و ویل خارج می‌شود. ویل دستش را بالا برده و تشکر می‌کند. صبح زود است و هوا تاریک و توفانی است. ترافیک خیابان‌های مرکز لندن با این که هنوز ساعت هفت‌ونیم نشده سنگین و کند است. یقه‌اش را بالا می‌دهد و در خیابان قدم می‌گذارد و به طرف تقاطع می‌رود تا تاکسی بگیرد. خیابان از باران لغزنده است، پیاده‌رو مثل آینه شده و نور خاکستری بر آن می‌درخشد. وقتی افراد دیگری را می‌بیند که روی لبه‌ی جدول ایستاده‌اند، در دل فحش می‌دهد. مردم لندن از کی این‌قدر سحرخیز شده‌اند؟ انگار همه یک فکر دارند. نمی‌داند کجا بایستد تا راحت‌تر تاکسی گیرش بیاید. همان موقع تلفن زنگ می‌زند. روپرت است.

- دارم می‌آیم. الان منتظر تاکسی‌ام.

از آن طرف خیابان، نور نارنجی یک تاکسی را می‌بیند که نزدیک می‌شود. قدمی جلو برمی‌دارد، امیدوار است کسی متوجه آن نشده باشد. اتوبوسی رد می‌شود، پشت سرش هم کامیونی که ترمزهایش چنان صدا می‌دهند که صدای روپرت را نمی‌شنود. از سروصدای اتومبیل‌ها مجبور می‌شود فریاد بزند.

- روپ، صدایت را نمی‌شنوم. دوباره بگو.

حالا خودش تنها در جای امنی ایستاده و اتومبیل‌ها سریع از کنارش عبور می‌کنند. نور نارنجی تاکسی را می‌بیند و دست آزادش را بالا می‌برد، کاش در آن باران سیل‌آسا راننده او را ببیند.

- باید به جف در نیویورک زنگ بزنی. هنوز آن جاست. منتظر توست. دیشب خیلی تلاش کردیم با تو تماس بگیریم.

- چه مشکلی پیش آمده؟

- اشکال قانونی. با دو بندش مشکل دارند. امضاء... اوراق...

در همان لحظه اتومبیلی رد می‌شود و صدای روپرت دیگر به گوش نمی‌رسد. لاستیک اتومبیل با ریزش باران ویژ صدا می‌کند.

- نفهمیدم چی گفتی.

راننده‌ی تاکسی او را دیده است. سرعتش را کم می‌کند و همین طور که از طرف دیگر خیابان آهسته می‌آید، آب زیادی به اطراف پاشیده می‌شود. ویل متوجه مردی می‌شود که با دیدن او با دلخوری تمام قدم‌های تندش را آهسته می‌کند، حتماً فهمیده است ویل زودتر به تاکسی می‌رسد. ویل یک جورهایی احساس پیروزی می‌کند. با صدای بلند می‌گوید:

- ببین، کارهای دفتری روی میزم را به کِلی بده. من تا ده دقیقه‌ی دیگر می‌رسم.

به دو طرف خیابان نگاه می‌کند، بعد سرش را پایین می‌اندازد و دوان‌دوان آخرین قدیم‌هایش را به طرف تاکسی برمی‌دارد. کلمه‌ی «بلک‌فرایرز» سر زبانش است. باران از لای یقه وارد پیراهنش می‌شود. همین مسافت کوتاه پیاده رفتن در خیابان قطعاً باعث می‌شود مثل موش آب کشیده به دفتر کارش برسد. شاید مجبور شود منشی را بفرستند تا برایش پیراهن بیاورد.

- باید پیش از رسیدن مارتین تلاش لازم را بکنیم.

صدای گوش‌خراشی می‌آید، ویل نگاه می‌کند. صدای ناخوشایند بوق اتومبیلی است. تاکسی سیاه براق را مقابلش می‌بیند. راننده شیشه اتومبیل را پایین داده است. در گوشه‌ی میدان دیدش چیزی می‌بیند که نمی‌تواند به خوبی تشخیص دهد. آن چیز با سرعت باورنکردنی به طرفش می‌آید.

صورتش را به طرف آن برمی‌گرداند، بلافاصله متوجه می‌شود در مسیرش قرار دارد و به هیچ طریقی نمی‌تواند خودش را از سر راهش کنار بکشد. از وحشت، دستش باز می‌شود، گوشی بلک‌بری رها می‌شود و می‌افتد زمین. فریادی می‌شنود که احتمالاً از گلوی خودش خارج شده است. آخرین چیزی که می‌بیند دستکش‌های چرمی هستند و صورتی که داخل کلاه ایمنی است. وحشت حاضر در چشمان مرد در چشمان خودش هم منعکس می‌شود. بعد انفجاری صورت می‌گیرد و چیزی باقی‌نمی‌ماند.

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در من پیش از تو - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب من پیش از تو - نشر آموت
  • تاریخ: دوشنبه 12 مهر 1400 - 08:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2333

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 80
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928046