Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (قطار) - قسمت اول

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (قطار) - قسمت اول

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

قطار

داشت به واگن‌دار فکر می‌کرد و تخت را تقریباً فراموش کرده بود. نخت بالایی مال او بود. مأموری که توی ایستگاه بود گفته بود می‌تواند تختی در طبقه‌ی پایین به او بدهد و هِیز پرسیده بود آیا در طبقات بالا چیزی ندارد؛ مرد جواب داده بود که اگر این چیزیست که او دلش می‌خواهد، چرا که نه، و تختی در طبقه‌ی بالا به او داد. هیز همان‌طور که روی صندلی به عقب تکیه داده بود، متوجه‌ی گرد بودن سقف در بالای سرش شده بود. تخت تو سقف بود و سقف را که پایین می‌کشیدند آن را می‌دیدی، و از روی یک نردبان می‌رفتی رویش. هیز هیچ نردبانی در آن دور و بر ندیده بود؛ حدس زد نردبان‌ها را توی گنجه نگه می‌دارند. گنجه روبروی در ورودی قطار بود. موقعی که سوار شده بود، واگن‌دار را دیده بود که جلوی گنجه ایستاده و نیمتنه‌ی مخصوص کارش را می‌پوشید. هیز بلافاصله ایستاده بود – درست همان جایی که بود.

حرکت سرش شبیه بود و پشت گردنش شبیه بود، و کوتاهی دست‌هایش. رویش را از گنجه برگرداند و به هیز نگاه کرد و هیز چشم‌هایش را دید. آن‌ها هم شبیه هم بودند؛ همان چشم‌ها بودند – لحظه‌ی اول که نگاه می‌کردی عین چشم‌های کَش پیر بودند ولی بعد فرق می‌کردند. در همان حال که هیز داشت نگاهشان می‌کرد، عوض شدند؛ خشن و بی‌روح شدند. هیز من‌و‌من‌کنان گفت: «چه... چه ساعتی این تختا را می‌کشی پایین؟»

هیز دیگر نمی‌دانست به او چه بگوید. به واگن خودش رفت.

قطار، یکنواخت و شتابان از کنار درختان و پهنه‌های مزارع می‌گذشت و آسمانی بی‌حرکت را که به‌سرعت در حال تیره‌شدن بود، پشت سر می‌گذاشت. هیز سرش را دوباره به عقب تکیه داد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. نور زرد قطار بی‌‌حالش کرده بود. واگن‌دار دوبار رفته بود و برگشته بود، دوبار برای رفتن به عقب قطار و دوبار برای برگشت. دفعه‌ی دومی که برمی‌‌گشت، نگاه کوتاه و تندی به هیز انداخته بود و بی آن‌که چیزی بگوید به راهش ادامه داده بود. هیز برگشته بود و مثل دفعه‌ی قبل به پشت سرش خیره شده بود. حتی راه رفتنش هم شبیه بود. این سیاه‌‌پوست‌های دره‌نشین همه شبیه هم بودند، انگار که همه از یک جنس بودند – تنومند و تاس، با بدن‌هایی محکم عین صخره. کَش پیر در زمان حیاتش صد کیلو وزن داشت – بدون ذره‌ای چربی – و یک متر و نیم قد، شاید پنج سانتیمتر بیش‌تر. هیز دلش می‌خواست با واگن‌دار صحبت کند. می‌خواست بداند وقتی او می‌گفت من اهل ایست‌راد م، چه می‌گفت. راستی چه می‌گفت؟

قطار به ایوانسویل رسیده بود. خانمی سوار شد و روبروی هیز نشست. معنی‌اش این بود که تخت پایین هیز مال او می‌شد. زن گفت فکر می‌کند برف بیاید. گفت شوهرش او را با ماشین به ایستگاه رسانده بود و گفته بود اگر تا قبل از این‌که به خانه برسد برف نیاید، تعجب می‌کند. شوهرش باید پانزده کیلومتر می‌راند تا به خانه می‌رسید؛ آن‌ها توی حومه زندگی می‌کردند. او داشت برای دیدن دخترش به فلوریدا می‌رفت. تا آن وقت هنوز مجال نکرده بود که سفری به این درازی بکند. گفت این جور که اوضاع پیش می‌رود، گرفتاری پشت گرفتاری، احساس می‌کنی زمان طوری به سرعت می‌گذرد که نمی‌توانی بفهمی پیر هستی یا جوان. طوری حرف می‌زد انگار زمان سرش کلاه گذاشته، و وقتی خواب بوده و نمی‌توانسته تماشایش کند، مثل برق و باد گذشته و رفته. هیز از این که کسی را گیر آورده که حرف می‌زد، خوشحال بود.

یادش افتاد وقتی پسر کوچکی بود همراه مادرش و بقیه بچه‌ها با قطار تنسی به چاتانوگا می‌رفتند. مادرش همیشه سر صحبت را با بقیه‌ی آدم‌های توی قطار باز می‌کرد. به سگ شکاری پیر تازه‌رها‌شده‌ای می‌ماند که می‌دوید، تمام قلوه‌سنگ‌ها و تکه‌چوب‌ها را بو می‌کشید و به هرچیزی که می‌رسید هوای اطرافش را می‌بلعید. موقعی که آماده‌ی پیاده‌‌‌شدن می‌شدند، کسی نمانده بود که مادرش با او صحبت نکرده باشد. فراموششان هم نمی‌کرد. سال‌ها بعد می‌گفت راستی آن خانمی که به فورت‌وست می‌رفت حالا کجاست، یا آن مردی که انجیل می‌فروخت بالاخره زنش را از بیمارستان برد بیرون یا نه. طوری شیفته‌ی آدم‌ها بود که انگار آن‌چه برای کسانی که باهاشان صحبت کرده بود اتفاق افتاده، برای خودش اتفاق افتاده بود. مادرش یک جکسون بود. آنی لو جسکون.

هیز به خودش گفت مادر جکسون بود. دیگر به حرف‌های زن گوش نمی‌داد، هرچند هنوز داشت به او نگاه می‌کرد و زن هم فکر می‌کرد او دارد گوش می‌دهد. گفت اسمم هیزل ویکرز است. نوزده سال دارم و مادرم یک جکسون بود. توی ایست‌‌راد بزرگ شدم، ایست‌رادِ تنسی؛ دوباره فکرش رفت پیش واگن‌دار. تصمیم داشت از او بپرسد. یکهو از ذهنش گذشت که واگن‌دار حتی ممکن است پسرِ کَش باشد. کَش پسری داشت که فرار کرده بود. این ماجرا مال قبل از به دنیا آمدن هیز بود. با همه‌ی این‌ها می‌دانست که واگن‌دار ایست‌راد را می‌شناسد.

هیز از پنجره نگاهی به بیرون و به اشباح تیره‌ای که چرخ‌زنان از جلویش می‌گذشتند انداخت. می‌توانست چشم‌هایش را ببندد و ایست‌راد را شب‌هنگام از میان همه‌ی آن اشباح تشخیص دهد – می‌توانست بنای دو خانه را که جاده‌ای از میانشان می‌گذشت و مغازه و خانه‌های سیاه‌پوستان و طویله و باریکه‌ی حصاری را که ابتدای یک چراگاه بود و زیر نور ماه به خاکستری و سفید می‌زد ببیند. می‌توانست در خیال، صورت قاطر را، قرص و محکم، بالای حصار تصور کند و اجازه دهد که همان‌جا بماند و شب را احساس کند. خودش هم آن را در دوروبرش احساس کرد، سبک بود و ملایم. مادرش را دید که از کوره‌راه بالا آمد و دست‌هایش را روی پیشبندی که از دور خودش باز کرده بود پاک کرد و بعد توی درگاهی خانه‌‌شان ایستاد و صدا زد: «هیزززز، هیزززز، بیا این‌جا.» این قطار بود که صدایش می‌زد. دلش می‌خواست برود و واگن‌دار را پیدا کند.

خانم هوزن پرسید: «دارید می‌رید خونه‌تون؟» اسمش خانم والاس بن هوزن بود. قبل از ازدواج دوشیزه هیچکاک بود.

هیز که یکه خورده بود گفت: «من توی، من توی تاکینهام پیاده می‌شم.»

خانم هوزن کسی را در ایوانسویل می‌شناخت که عمویی توی تاکینهام داشت – به نظرش یک آقای هنریس نامی بود. چون هیز اهل تاکینهام بود احتمال داشت او را بشناسد. آیا تا حالا شنیده...

هیز زیرلب گفت: «من اهل تاکینهام نیستم، هیچی هم درباره‌ش نمی‌دونم.» به خانم هوزن نگاه نمی‌کرد. می‌دانست پرسش بعدی‌اش چیست و احساس کرد همین الان است که از دهانش بیرون بیاید و آمد: «خب، کجا زندگی می‌کنی؟»

هیز می‌خواست از دستش خلاص شود. من‌ومن‌کنان و درحالی‌که توی جایش وول می‌خورد گفت: «همون جا.» بعد گفت: «درست نمی‌دونم، همون‌جا بودم، ولی... این فقط بار سومیه که می‌رم تاکینهام. قیافه‌ی زن توی هم رفته بود و خیره‌خیره نگاهش می‌کرد. هیز با عجله گفت: «از وقتی شش سالم بود دیگه اون‌جا نرفتم. هیچی راجع بهش نمی‌دونم. یه بار یه سیرک رو اون‌جا دیدم اما نه...» صدای جرینگ جرینگی را در انتهای واگن شنید و نگاه کرد ببیند صدا از کجا می‌آید. واگن‌دار داشت پرده‌ی بین کوپه‌ها را می‌کشید.

هیز گفت: «من باید برم واگن‌دار رو ببینم.» و به انتهای راهرو گریخت. نمی‌دانست به واگن‌دار چه خواهد گفت. به او که رسید هنوز نمی‌دانست چه می‌گوید. گفت: «گمونم داری تختا رو آماده می‌کنی، نه؟»

واگن‌دار گفت: «درسته.»

هیز پرسید: «چقدر طول می‌کشه تا یکی رو آماده کنی؟»

واگن‌دار گفت: «هفت دقیقه.»

هیز گفت: «من مال ایست‌رادم. مال ایست‌رادِ تنسی.»

واگن‌دار گفت: «این خط به ایست‌راد نمی‌ره. اگه مطمئنی که می‌خوای به همچین جایی بری، عوضی سوار شدی.»

هیز گفت: «دارم به تاکینهام می‌رم. تو ایست‌راد بزرگ شدم.»

واگن‌دار پرسید: «می‌خوای همین الان تختتو آماده کنم؟»

هیز گفت: «چی می‌گی؟ من گفتم ایست‌راد، تنسی؛ تا حالا اسم ایست‌راد و نشنیدی؟»

واگن‌دار یک طرف نشیمن را با فشار بیرون کشید و صاف کرد و گفت: «من مال شیکاگوام.» بعد کرکره‌ی پشت هر دو پنجره را با یک ضرب پایین کشید و نشیمن دیگر را با فشار پایین آورد. حتی پشت گردنش شبیه بود. خم که می‌شد، مهره‌های گردنش به صورت سه قلمبه بیرون می‌زد. مال شیکاگو بود. ناگهان رو کرد به هیز: «وایسادی وسط راهرو. شاید یکی بخواد از کنارت رد بشه.»

هیز که سرخ شده بود گفت: «گمونم برم یه کم بشینم.»

وقتی داشت به کوپه‌ی خودش می‌رفت، می‌دانست که مسافرها دارند نگاهش می‌کنند و خانم هوزن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. سرش را برگرداند و با سوءظن وراندازش کرد؛ بعد گفت هنوز که برف نیامده، مگر نه؟

بعد با خیال راحت شروع کرد به پر حرفی. حدس می‌زد که شوهرش امشب شامش را خودش درست می‌کند. او به دختری پول می‌داد تا به خانه‌شان بیاید و برای شوهرش شام بپزد اما شوهرش می‌خواست شامش را خودش درست کند. از نظر خانم هوزن، پختن غذا، هرچند وقت یک بار، ضرری به یک مرد نمی‌رساند. تازه، برایش مفید هم بود. والاس مرد تنبلی نبود اما درک نمی‌کرد که صبح تا شب کارهای خانه را انجام دادن، چه زحمتی دارد. خانم هوزن گفت نمی‌داند درحالی که کسی توی خانه منتظرش است، از بودن در فلوریدا لذت خواهد برد یا نه.

واگن‌دار مال شیکاگو بود.

این اولین تعطیلی او در پنج سال گذشته بود. پنج سال پیش برای دیدن خواهرش به گراند رپیدز رفته بود. گفت زمان به سرعت می‌گذرد. خواهرش از گراند رپیدز به واترلو نقل مکان کرده بود. گفت گمان نمی‌کند اگر حالا بچه‌های خواهرش را ببیند، آن‌ها را بشناسد. خواهر نوشته بود هیکل بچه‌ها به بزرگی هیکل پدرشان شده. گفت همه چیز به سرعت تغییر می‌کند. شوهر خواهرش در اداره‌ی آب گراند رپیدز کار کرده بود – پست خوبی داشت – اما توی واترلو، او...

هیز گفت: «من دفعه‌ی قبل برگشتم ایست‌راد. اگه اون‌جا سرجاش بود تو تاکینهام پیاده نمی‌شدم؛ می‌دونین، اون جا چند تکه شده، مثل... اون...»

خانم هوزن اخم کرد. گفت: «شما لابد یه گراند رپیدز دیگه تو نظرتونه. گراند رپیدزی که من ازش حرف می‌زنم یه شهر بزرگه و همیشه هم همون جایی بوده که از اول بوده.» لحظه‌ای به او خیره شد و دوباره ادامه داد.

گفت موقعی که آن‌ها در گراند رپیدز بودند خیلی خوب با هم کنار می‌آمدند، اما در واترلو شوهر خواهرش ناگهان به الکل پناه برد. خواهرش مجبور شد مخارج خانه را تأمین کند و به آموزش بچه‌ها برسد. خانم هوزن سر درنمی‌آورد که شوهر خواهرش چطور می‌توانست سال‌های پیاپی توی خانه بنشیند.

مادر هیز هیچ وقت توی قطار زیاد صحبت نمی‌کرد؛ بیش‌تر گوش می‌داد.

او یک جکسون بود.

کمی بعد خانم هوزن گفت گرسنه است و از او پرسید دلش می‌خواهد به رستوران قطار برود. هیز جواب مثبت داد.

رستوران قطار پر بود و مسافرها برای رفتن به داخل انتظار می‌کشیدند. هیز و خانم هوزن نیم ساعتی توی صف ایستادند. در آن راهرو باریک تکان تکان خوردند و گاه گداری برای راه‌دادن به یکی دو نفر، خودشان را به دیواره‌ی قطار می‌فشردند. خانم هوزن سرصحبت را با زن بغل دستی‌اش باز کرد. هیز به طرز احمقانه‌ای به دیوار زل زد. او هیچ‌وقت جرئت نمی‌کرد تنهایی به رستوران بیاید؛ چه خوب که با خانم هوزن آشنا شده بود. اگر خانم هوزن با زن بغل‌دستی‌اش حرف نمی‌زد، هیز هوشمندانه به او می‌گفت که دفعه‌ی آخر به آن جا رفته بود، می‌گفت گرچه واگن‌دار اهل آنجا نبود ولی به قدری شبیه سیاه‌پوست‌های دره‌نشین بود که می‌توانست پسر او باشد. این‌ها را موقع غذا خوردن به او می‌گفت. از جایی که ایستاده بود نمی‌توانست داخل رستوران را ببیند؛ نمی‌دانست داخلش چه شکلی است. حدس می‌زد که مثل یک رستوران باشد. فکرش رفت پیش تخت. احتمالاً تا وقتی غذایشان را تمام می‌کردند، تخت آماده می‌شد و او می‌توانست رویش دراز بکشد. اگر مادرش او را می‌دید که توی قطار یک تخت دارد چه می‌گفت!

مطمئن بود که چنین چیزی به فکرش هم خطور نمی‌کرد. داشتند به در رستوران نزدیک می‌شدند و هیز می‌توانست داخلش را ببیند. مثل یک رستوران شهری بود! مطمئن بود که هرگز به فکر مادرش خطور نمی‌کرد که رستوران قطار به این شکل باشد.

تا یک نفر از رستوران بیرون می‌رفت، سر گارسون به کسانی که اول صف بودند اشاره می‌کرد که داخل شوند – گاهی به یک نفر و گاهی به تعدادی بیش‌تر. به دو نفر اشاره کرد و صف جلو رفت و حالا هیز و خانم هوزن و خانم همصحبتش در انتهای رستوران ایستاده بودند و داخلش را دید می‌زدند. بلافاصله دو نفر دیگر رفتند. مرد اشاره‌ای کرد و خانم هوزن و آن خانم وارد رستوران شدند و هیز هم به دنبالشان رفت. مرد هیز را نگه داشت و گفت: «فقط دو نفر.» و او را تا در ورودی به عقب هل داد. صورت هیز بدجوری سرخ شد. سعی کرد پست سر نفر بعدی بایستد و بعد تلاش کرد از صف بگذرد و به واگن خودش برگردد، اما جمعیت زیادی جلوی در ورودی جمع شده بودند و او مجبور شد سرجایش بایستد. همه نگاهش می‌کردند. مدتی گذشت و کسی از رستوران بیرون نرفت و او مجبور شد همان‌جا بایستد. خانم هوزن دیگر به او نگاه نکرد. بالاخره زنی از سر میزهای آخری بلند شد و سرگارسون با دست اشاره‌ای کرد. هیز مردد بود ولی اشاره‌ی دست را که دوباره دید تلو‌تلو‌خوران جلو رفت. سرراهش روی دو تا از میزها افتاد و دستش با قهوه‌ی یکی از مسافرها خیس شد. به آدم‌هایی که سر میزشان نشست نگاه نکرد. اولین چیزی را که توی صورت غذا بود سفارش داد، و غذا را که آوردند، بی آن‌که فکر کند چه می‌خورد، شروع به خوردن کرد. آدم‌هایی که سرمیزشان نشسته بودند غذایشان را تمام کرده بودند. هیز مطمئن بود که آن‌ها منتظر نشسته‌اند تا او را در حال خوردن تماشا کنند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (قطار) - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر- نشر آموت
  • تاریخ: چهارشنبه 7 مهر 1400 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2538

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 617
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928583