از رستوران که بیرون رفت بیرمق بود و دستهایش بیاراده و با حالتی عصبی میلرزید. انگار یک سال پیش بود که سرگارسون به او اشاره کرده بود بنشیند. بین دو تا از واگنها ایستاد و هوای سرد را وارد ریهاش کرد تا حالش جا بیاید. حالش بهتر شد. به واگنش که برگشت تختها همه آماده شده بودند و راهروهای بینشان، مزین به پردههایی سبز و سنگین، تاریک و اسرارآمیز بودند. دوباره به یاد آورد که یک تخت دارد، تختی در طبقهی بالا. حالا میتوانست برود رویش دراز بکشد و کرکرهی پشت پنجره را کمی بالا بزند و بیرون را تماشا کند – کاری که از قبل تصمیم به انجامش گرفته بود – و ببیند اشیاء به هنگام شب، چگونه از کنار قطار میگذرند. میتوانست مستقیماً به شب که در گذر بود نگاه کند.
آن وقت ساکش را برداشت و به دستشویی رفت و لباس خوابش را پوشید. روی پلاکی که توی واگن نصب شده بود نوشته شده بود که برای خوابیدن در تختهای بالا از واگندار کمک بگیرید. یکهو فکر کرد از کجا معلوم واگندار پسرعموی یکی از آن سیاهپوستهای روستایی درهنشین نباشد؛ میتوانست از او بپرسد پسرعمویی در اطراف ایستراد دارد، یا شاید فقط در تنسی؟ برای پیداکردن او تا آخر راهرو رفت. شاید قبل از رفتن روی تخت، میتوانست گپ کوتاهی با هم بزنند. هیچ اثری از واگندار در انتهای واگن نبود و او راه را برگشت تا نگاهی به انتهای دیگر واگن بیندازد. سر یک پیچ، به جسمی سرتاپا صورتیرنگ اصابت کرد. جسم، نفسنفسزنان زیرلبی غرید: «دستوپا چلفتی!» خانم هوزن بود که خودش را در روپوشی صورتی پوشانده بود و موهایش را دور سرش گیس کرده بود. هیز او را از یاد برده بود. قیافهاش با آن موهای روغنزده و گیسهایی که مثل قارچهای چتری و تیره صورتش را احاطه کرده بودند، ترسناک شده بود. کوشش کرد از کنار هیز رد شود، و هیز هم خواست به او راه بدهد اما چون هر بار، هر دو باهم به یک سمت میرفتند، نمیتوانستند رد شوند. صورت خانم هوزن، جز در آن قسمتهایی که لکههای سفید ریز داشت و تغییری نمیکرد، ارغوانی شده بود. زن ایستاد و خودش را جمعوجور کرد و گفت: «چهتون شده؟» هیز یواشکی از کنار او گذشت و با عجله به سمت انتهای راهرو رفت و ناگهان محکم به واگندار خورد طوری که واگندار لیز خورد به زمین افتاد و هیز روی او افتاد و صورت واگندار درست زیر صورت او قرار گرفت. صورتش، صورت کَش سیمونز پیر بود. برای لحظهای نتوانست از روی او بلند شود؛ فکر میکرد او کَش است. نفسنفسزنان گفت: «کَش.» واگندار او را به عقب هل داد و از جایش بلند شد و به سرعت به سمت پایین راهرو رفت. هیز به زحمت خود را از زمین بلند کرد و دنبالش رفت و گفت که میخواهد برود روی تخت و پیش خودش گفت که این قوموخویش کَش است، و بعد ناگهان، گویی وقتی حواسش نبوده چیزی به سمتش پرتاب شده باشد، فکر کرد: این پسرِ فراری کَش است. بعد فکر کرد: او از ایستراد اطلاع دارد ولی از آن خوشش نمیآید، نمیخواهد دربارهاش صحبت کند، او نمیخواهد دربارهی کَش حرف بزند.
موقعی که واگندار نردبان را به تخت وصل کرد، هیز ایستاده بود و نگاهش میکرد و بعد هم که شروع کرد به بالا رفتن از نردبان، هنوز داشت به واگندار نگاه میکرد و کَش را میدید، فقط یک کَش متفاوت، البته به استثنای چشمهایش. به وسط نردبان که رسید، همانطور که به او نگاه میکرد، گفت: «کَش مرده. از یه خوک وبا گرفت و مرد.» لبولوچهی واگندار آویزان شد و با چشمهایی تنگ شده نگاهی به هیز انداخت و زیرلب غرید: «من مال شیکاگوام. پدرم مأمور راهآهن بود.» و هیز به او زل زد و آن وقت خندید. کاکاسیاه یک «مأمور» راهآهن! باشد، دوباره خندید. واگندار ناگهان نردبان را با حرکت دست یک ضرب کنار کشید طوری که هیز به پتو چنگ زد و روی تخت افتاد.
چند دقیقهای روی شکم دراز کشید. هنوز بدنش داشت از نحوهی افتادنش روی تخت میلرزید. پسر کَش. اهل ایستراد. اما پسری که ایستراد را نمیخواهد؛ از آن بدش میآید. مدتی همچنان روی شکمش دراز کشید و از جا جم نخورد. انگار یک سال از وقتی که توی راهرو روی واگندار افتاده بود میگذشت.
کمی بعد یادش افتاد که راستراستی توی تخت است. غلتی زد و چراغ را پیدا کرد و نگاهی به دوروبرش انداخت. پنجرهای در کار نبود.
دیوار بغلیاش پنجره نداشت. اگر فشارش هم میدادی پنجرهای نبود که باز شود. هیچ پنجره مخفیای هم توی دیوار نبود. چیزی مثل یک تور ماهیگیری از این سر تا آن سر دیوار کشیده شده بود؛ اما پنجرهای در کار نبود. یکهو از ذهنش گذشت که کار، کار واگندار بوده. او این تخت را به او داده بود چون از او بدش میآمد، تختی که کنارش هیچ پنجرهای نبود و فقط یک تور ماهیگیری را در امتداد دیوار بغلیاش آویزان کرده بود. بعد فکر کرد لابد این تختها همه به همین شکل هستند.
سر تختش پایین بود و کج. دراز کشید. به نظر میآمد سرتخت درست جا نیفتاده باشد؛ به نظر میآمد که دارد جا میافتد. مدتی بیحرکت دراز کشید. حس کرد چیزی مثل یک اسفنج با طعم تخممرغ راه گلویش را بسته است. آن شب، شام تخممرغ خورده بود. تخممرغها داخل اسفنج و توی گلویش بودند، درست توی گلویش. از ترس این که مبادا تخممرغها از جایشان حرکت کنند غلت نمیزد. دلش میخواست چراغ خاموش باشد. بی آنکه حرکتی بکند دست برد و کلید چراغ را پیدا کرد و فشار داد. دوروبرش تاریکِ تاریک شد، ولی کمی بعد نوری از راهرو و از روزنهی کوچک پایین، جایی که خوب جا نیفتاده بود، به درون کوپه میتابید، تاریکی را کاهش داد. میخواست تاریکی مطلق باشد؛ از تاریک و روشن بدش میآمد. صدای پاهای واگندار را شنید که از ته راهرو با قدمهایی استوار و نرم از روی فرش کف راهرو پیش میآمد و بدنش به پردههای سبز رنگ واگن سائیده میشد. کمی بعد صدای پا در آن طرف راهرو محو شد. او مال ایستراد بود ولی از آنجا بدش میآمد. مطمئناً کَش ادعا نمیکرد که نسبتی با او دارد. با او کاری نداشت. او با کسی کاری نداشت. او با کسی که کت مسخرهی سفیدی تنش میکرد و یک جارو هم توی جیبش میگذاشت و با خودش اینور و آنور میبرد، کاری نداشت. لباسهای کَش همیشه اطوکشیده به نظر میرسیدند طوری که انگار مدتی آنها را در زیر یک تختهسنگ گذاشته است. لباسهایش بوی سیاهپوستها را میدادند. فکر کرد راستی کَش چه بویی میداد، به جایش بوی قطار را شنید. دیگر هیچ سیاهپوست درهنشینی در ایستراد نبود. در ایستراد. توی جاده برگشت و در تاریک و روشن هوا، انبار خانهشان را دید که درش را تخته کردهاند. دید که طویله باز است و داخلش تاریک تاریک است. نصف منزل کوچکه را با گاری بردهاند، و دیگر نه ایوانی در کار است و نه راهرویی. دفعهی چهارمی که از سربازخانهی جورجیا به مرخصی میآمد قرار بود به خانهی خواهرش در تاکینهام برود، اما دلش نمیخواست به تاکینهام برود و به ایستراد برگشته بود با این که از ایستراد شناخت داشت: دو تا خانوادهها توی شهرها پخشوپلا شده بودند و حتی سیاهپوستهای بالا و پایین جاده به ممفیس و مِرفریزبرو و مناطق دیگر رفته بودند. هیز به ایستراد برگشته بود و روی کف آشپزخانهی خانهشان خوابیده بود و تختهای از سقف جدا شده بود و به سرش خورده بود و صورتش را خراشیده بود. هیز از جا پرید. تخته را روی سرش احساس میکرد. قطار تکانتکان میخورد، از تکانخوردن باز میایستاد و دوباره به راهش ادامه میداد. هیز گشتی توی خانه زد تا ببیند آیا آنها چیزی باقی گذاشتهاند که او لازم باشد با خودش ببرد یا نه.
مادرش همیشه توی آشپزخانه میخوابید و گنجهی چوب گردوییاش را هم همانجا گذاشته بود. هیچ گنجهی دیگری در آن اطراف پیدا نمیشد. مادرش یک جکسون بود. آن گنجه سی دلار برایش تمام شده بود و دیگر هیچ وقت چیزی به آن بزرگی برای خودش نخریده بود. آنها گنجه را جا گذاشته بودند. حدس زد که توی کامیون جا نمیشد. هیز همهی کشوهایش را باز کرد. دو رشته ریسمان مخصوص بستهبندی توی کشوی بالایی بود و توی بقیه هم چیزی نبود. تعجب کرد چطور تا آن وقت کسی نیامده یک چنین گنجهای را بدزدد. ریسمان را درآورد و پایههای گنجه را به تختههای کف آشپزخانه بست. آن وقت توی تمام کشوها یک تکه کاغذ گذاشت: این گنجه متعلق به هیزل ویکرز است. چنانچه آن را بدزدید دستگیر شده و به قتل میرسید.
مادرش اگر خبردار میشد که گنجه تا حدودی در امان است، راحتتر توی قبرش میخوابید. اگر هر ساعتی از شب به اینجا میآمد و نگاه میکرد، خودش میدید که گنجه در امان است. هیز از خودش پرسید یعنی ممکن است مادرش شبی راه افتاده باشد به آن جا آمده باشد؟ آیا هیچ وقت شده که او با قیافهی بیقرار و حیرانش از پیادهرو و جلوی خانه و از وسط طویلهای که دور تا دورش باز بوده آمده باشد و توی سایه، کنار انبار تخته شده، ایستاده باشد، و بعد با همان قیافهی بیقرار که هیز از شکاف در تابوت دیده بود وارد خانه شده باشد؟ موقعی که در تابوت را روی او میبستند، هیز لای شکاف تابوت قیافهاش را دیده بود، دیده بود که سایهای روی چهرهی مادرش افتاد و لبولوچهاش را آویزان کرد، انگار که از خوابیدن در قبر هم رضایتی نداشت، انگار که میخواست از جایش بپرد و در تابوت را با فشار باز کند و مثل روحی که میخواهد به رضایتخاطر برسد به پرواز درآید. اما آنها در تابوت را به رویش بستند. او شاید میخواست به سرعت از توی تابوت بیرون بیاید، شاید میخواست از داخل آن بیرون بپرد – هیز او را به شکل وحشتناکی دید، به شکل خفاشی بزرگ که میخواست به سرعت از توی تابوت بیرون بپرد، اما دوروبرش تاریک میشد. مرتب تاریک و تاریکتر میشد و هیز از درون تابوت میدید که درش پایین میآمد، تا آنجا که دیگر نوری توی تابوت باقی نماند و اتاق و درختانی که از لای شکاف در تابوت میدید تندتر حرکت کردند و تاریکتر شدند تا وقتی که بکلی ناپدید شدند. هیز چشمهایش را باز کرد و دید در تابوت دارد بسته میشود. از جا پرید و بدنش را به زور از لای شکاف در بیرون داد و آن وقت، گیج و پریشان، و درحالیکه اندک اندک، در پرتو چراغ کم سوی قطار، فرش کف واگن در برابر چشمهایش نمایان میشد، پاهایش را از تخت آویزان کرد و همانجا ماند. با بدنی سرد و مرطوب همان جا ماند و واگندار را در آن سر واگن دید که مثل شبحی سفید توی تاریکی ایستاده و او را نگاه میکند، بدون اینکه از جایش تکان بخورد. ریلها پیچی خوردند و او دوباره، در میان سکوت قطاری که شتابان به پیش میرفت، زار و نزار روی تختش افتاد.
پایان.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.