Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت دوم

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت دوم

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذز عالی پور

یعنی تمام آن دویدن‌ها کشک بود؟ همان‌جا نشست و با قیافه‌ای بُق‌کرده به قوزک‌های سفیدش که از زیر پاچه‌های شلوارش بیرون زده و به داخل کفش‌هایش می‌رفتند نگاه کرد. زیرلب غرید: «خلِ دیوونه!» بعد برگشت و روی شکم دراز کشید و گونه‌اش را مستقیم روی زمین گذاشت؛ بی آن‌که به کثیف‌بودن یا نبودن آن فکر کند. پیراهنش پاره و بازوهایش خراش‌خورده بود و یک جای پیشانی‌اش هم قلنبه بیرون زده بود، قلنبه‌ای که احساس می‌کرد دارد بزرگ‌تر می‌شود و مطمئن بود به یک برآمدگی درست‌و‌حسابی تبدیل می‌شود. پس همه‌اش کشک بود! زمین زیر صورتش خنک بود، اما سنگ‌ریزه‌ها صورتش را زخم می‌کرد و او مجبور شد غلت بزند و طاقباز بخوابد.

با لحنی محتاطانه گفت: «اَه، لعنتی!»

لحظه‌ای بعد فقط گفت: «لعنتی.»

بعد این کلمه را با لحنی گفت که هین آن را می‌گفت، ن – تی‌اش را کشید و سعی کرد به چشم‌هایش همان حالتی را بدهد که هین به چشم‌هایش می‌داد. یک بار هین گفت: «خدای من!» و مادرش دوید دنبالش و گفت: «دیگه نشنوم اینو بگی. تو نباید اسم خدا رو، اسم خدای خودتو، بی‌خود و بی‌جهت ببری. می‌شنوی چی می‌گم؟» و رولر حدس می‌زد که هین با شنیدن حرف‌های مادرش خفه‌خون گرفت. ها! حدس می‌زد که مادرش آن دفعه حسابی خدمت هین رسیده بود.

رولر گفت: «خدای من.»

سپس عمداً به زمین نگاه کرد و با انگشتش توی خاک دایره‌هایی کشید.

تکرار کرد: «خدای من.»

به آرامی گفت: «لعنتی!» احساس می‌کرد صورتش گر گرفته و قلبش یکهو شروع کرده به تاپ‌تاپ‌کردن. با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت: «مرده‌شور تو ببرن لعنتی.» از روی شانه به پشت سرش نگاه کرد اما کسی آن‌جا نبود.

گفت: «مرده‌شور تو ببرن لعنتی.»

«پروردگارا، خدایا، جوجه‌ها رو از تو حیاط جارو کن و ببر.» این را گفت و شروع کرد به کِرکِر خندیدن. صورتش حسابی قرمز شده بود. بلند شد و نشست و به قوزک‌های سفیدش نگاه کرد که از زیر پاچه‌های شلوارش بیرون زده و رفته بودند توی کفش‌هایش و طوری به نظر می‌رسیدند که انگار مال او نیستند، هرکدام از دست‌هایش را دور یکی از قوزک‌ها حلقه کرد و زانوهایش را خم کرد و بالا آورد و چانه‌اش را گذاشت روی یکی از زانوها. گفت: «پروردگاری که توی آسمان هستی، اون شش تا رو با تیر بزن و اون هفت تا رو لخت کن.» و دوباره کِرکِر خندید. وای، اگر مادرش این‌ها را می‌شنید، با مشت می‌خواباند توی کله‌اش. از خنده روده‌بر شده بود. لعنتی، مادرش پوست از تنش می‌کند و گردن لعنتی‌اش را عین گردن یک جوجه‌ی لعنتی می‌پیچاند. از شدت خنده پهلوهایش درد گرفته بود. سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد، اما هربار به فکر گردن لعنتی‌اش می‌افتاد، دوباره به لرزه می‌افتاد. قرمز و بی‌حال از شدت خنده، به پشت روی زمین دراز کشید درحالی‌که قادر نبود فکر مشت مادرش را بر کله‌ی لعنتی‌اش از سرش بیرون براند. بارها و بارها همان کلمات را به خودش گفت و کمی بعد دست از خندیدن برداشت. دوباره همان حرف‌ها را تکرار کرد اما خبری از خنده نبود. دوباره آن‌ها را بر زبان آورد اما خنده‌اش دنده عقب نمی‌گرفت. دوباره فکر کرد آن‌ همه تعقیب و آخرش هیچ و پوچ! باید می‌رفت خانه. اصلاً برای چی داشت این‌جا وِل می‌گشت؟ ناگهان احساس کرد مردم دارند به او می‌خندند. به آن‌ها گفت: «اَه، گورتان را گم کنید.» بعد از جایش بلند شد و با پا لگد محکمی به ساق پای یک نفر زد و گفت: «نوش جونت، هالو.» و پیچید توی جنگل تا از کوره‌راه که به خانه‌شان می‌خورد راهیِ خانه شود.

به محض این‌که توی درگاه خانه پیدایش می‌شد، آن‌ها داد می‌زدند: «چرا لباسات جر خوردن؟ اون قلنبه‌ی روی پیشونیت دیگه چیه؟» تصمیم داشت بگوید توی گودال افتاده. فرقش چی بود؟ آره، خدایا، فرقش چی بود؟

در این‌جا کمی مکث کرد. هیچ‌وقت نشده بود که با چنین لحنی فکر کند. نمی‌دانست فکرش را پس بگیرد یا نه. حدس می‌زد که فکر خیلی بدی بوده؛ ولی به دَرَک. این احساسی بود که داشت. نمی‌توانست جلویش را بگیرد. خب به دَرَک... به جهنم، این احساسی بود که داشت. حدس می‌زد که نتواند جلویش را بگیرد، کمی جلوتر رفت و درباره‌اش فکر کرد و فکر کرد. ناگهان به خودش گفت که نکند دارد «فاسد» می‌شود، همان طوری که هین شده بود. هین بیلیارد بازی می‌کرد و سیگار می‌کشید و ساعت دوازده‌ونیم شب دزدکی وارد خانه می‌شد. تازه، خیال هم می‌کرد برای خودش کسی شده. مادر بزرگشان به پدرشان گفته بود:«کاری از دست تو برنمی‌آد، اقتضای سنشه.» رولر از خودش پرسید یعنی چه سنی؟ فکر کرد: من یازده سالمه. این سِن زیادی نیست. هین تا پانزده‌سالگی هنوز شروع نکرده بود. به خودش گفت لابد این فساد در من شدیدتر است. نمی‌دانست که با آن بجنگد یا نه. مادربزرگشان با هین صحبت کرده بود و به او گفته بود که تنها راه غلبه بر شیطان جنگیدن با اوست و اگر این کار را نکند، از آن پس بچه‌ی او نخواهد بود. رولر روی کُنده‌ی درختی نشست. مادربزرگش به هین گفته بود یک فرصت دیگر به او می‌دهد، آن را می‌پذیرد یا نه؟و هین داد زده بود، نه! و از او خواسته بود که دست از سرش بردارد. و مادربزرگش گفته بود خب، حتی اگر هین او را دوست نداشته باشد او عاشق هین است به هرحال بچه‌ی اوست و رولر هم همین‌طور. رولر فوری توی دلش گفت، نه، نه، من بچه‌ی تو نیستم. نه، نه، وای خدایا، او به فکرش هم نمی‌رسد که من از این‌جور کارها بکنم.

وای خدا، می‌توانست پیرزن را زهره‌ترک کند. می‌توانست کاری کند که دندان‌هایش بیفتد توی سوپش. شروع کرد به کِرکِر خندیدن. دفعه‌ی بعد که پیرزن از او پرسید می‌خواهد یک دست پارچیز [نوعی بازی شبیه تخته‌نرد] بازی کند یا نه، به او می‌گفت معلوم است که نه، لعنتی! و به او می‌گفت یعنی هیچ بازی خوبی بلد نیستی؟ به او می‌گفت کارت‌های لعنتی‌اش را بیاورد تا خودش چند تا بازی یادش بدهد. از زور خنده روده‌بر شده بود. به مادربزرگش می‌گفت: «بیا یه دُمی به خمره بزنیم بچه. بذار بوی گند بدیم.» وای خدا، حتماً چشم‌های مادربزرگش از تعجب از حدقه درمی‌آمد! نشست روی زمین، سرخ شده و نیشش تا بناگوش باز بود و گه‌گاه از نو می‌زد زیر کرکر خنده. یادش به کشیش افتاد که گفته بود در این دوره و زمانه مردهای جوان دسته‌دسته روانه‌ی جهنم می‌شوند چون شیوه‌های معتدل را رها کرده و در مسیرهای شیطان قدم برمی‌دارند. گفته بود این‌ها روزی از کارشان پشیمان خواهند شد. آن روز، روز گریه خواهد بود و به هم ساییدن دندان‌ها. رولر زیرلب گفت: «گریه، مردها که گریه نمی‌کنند.»

از خودش پرسید آدم دندان‌هایش را چطور به هم می‌ساید؟ آرواره‌هایش را به هم سایید و شکلک زشتی درآورد. چند بار این کار را کرد.

شرط می‌بست که می‌تواند دزدی کند.

به تعقیب بوقلمون فکر کرد که آخرش به هیچ‌جا نرسید. حقه‌ی ناجوانمردانه‌ای بود. شک نداشت که می‌توانست یک دزد جواهر باشد. دزدهای جواهر باهوش بودند. شک نداشت که می‌توانست کل اسکاتلند‌یارد [اداره‌ی آگاهی لندن] را دنبال خودش بکشاند. لعنتی.

از جایش بلند شد. خدا می‌تواند بعضی چیزها را دائم در معرض دیدت قرار بدهد و وادارت کند تمام بعدازظهر دنبالشان بدوی و آخرش هم کشکِ‌کشک.

اما تو نباید درباره‌ی خدا این‌جوری فکر کنی.

ولی احساسش همین بود. اگر احساسش این بود، چطور می‌توانست جلوی آن را بگیرد؟ با شتاب دوروبرش را نگاه کرد تا ببیند کسی توی بوته‌ها قایم شده یا نه؛ بعد ناگهان راه افتاد.

بوقلمون کنار بوته‌زاری دولا شده بود – توده‌ی وحشت‌زده‌ی برنزی‌رنگی با سری قرمز که شُل‌وول روی زمین افتاده بود. رولر به آن زل زد. قدرت فکرکردن از او سلب شده بود. آن‌وقت با سوءظن به جلو خم شد. نباید به آن دست می‌زد. یعنی افتاده بود آن‌جا که او برش دارد؟ چرا حالا؟ نه، نباید به آن دست می‌زد. بهتر بود همان‌جا روی زمین می‌ماند. تصویر خودش که بوقلمون بر دوش وارد اتاق می‌شود دوباره در ذهنش نقش بست. رولر رو ببین با اون بوقلمون! خدای من، رولر رو نگاه کن! کنار بوقلمون چمباتمه زد و بی آن‌که به آن دست بزند نگاهش کرد. از خودش پرسید یعنی چه مشکلی برای او پیش آمده. نوک بال را بلند کرد و نگاهی به زیرش انداخت. پرها آغشته به خون بودند. او را با تیر زده بودند. حساب کرد که وزنش باید چیزی حدود پنج کیلو باشد.

خدای من، رولر! چه بوقلمون‌گنده‌ای! نمی‌دانست وقتی آن را روی دوشش می‌اندازد چه احساسی خواهد داشت. سبک و سنگین که کرد دید شاید حق دارد آن را بردارد.

«رولر بوقلمون‌هامونو واسه‌مون می‌آره. رولر اونو تو جنگل پیدا کرد، اونو زخمی تعقیب کرد. آره، اون یه بچه‌ی غیرعادیه.»

رولر ناگهان از خود پرسید راست راستی او بچه‌ای غیرعادی است؟

جواب در یک چشم‌به‌هم‌زدن بر سرش آوار شد: او.... یک.... بچه‌ی... غیرعادی است.

به این نتیجه رسید که خیلی غیرعادی‌تر از هین است.

او می‌بایست بیش‌تر از هین نگران باشد چون بیش‌تر از او می‌دانست اوضاع از چه قرار است.

گاهی شب‌ها گوش می‌داد، جروبحث‌های پدر و مادرش را می‌شنید. طوری حرف می‌زدند که انگار می‌خواهند کله‌ی همدیگر را بکَنند؛ و روز بعد پدرش صبح زود از خانه بیرون می‌زد و رگ‌های آبی روی پیشانی مادرش هم بیرون می‌زد و قیافه‌اش طوری می‌شد انگار همین حالاست که ماری از سقف بپرد رویش. رولر حدس می‌زد که یکی از غیرعادی‌ترین بچه‌هاست. شاید به همین دلیل این بوقلمون آن‌جا بود. دستش را روی گردن بوقلمون کشید. شاید قرار بود که بوقلمون مانع فاسدشدن او شود. شاید خدا می‌خواسته با این کار مانع فاسد شدن او شود.

شاید خدا بوقلمون را درست همان‌ جا از پا درآورده تا او موقع بلندشدن از جایش آن را ببیند.

شاید خدا حالا توی بوته‌ها منتظر بود تا او تصمیمش را بگیرد. صورتش از خجالت سرخ شد. از خودش پرسید یعنی ممکن است خدا هم فکر کند او بچه‌ای غیرعادی است. لابد همین فکر را می‌کرد. ناگهان متوجه شد که صورتش سرخ و نیشش باز شده و دستش را تند روی صورتش کشید تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. گفت خدایا، اگر تو می‌خواهی آن را بردارم، با خوشحالی این کار را می‌کنم. شاید پیداکردن بوقلمون یک نشانه بود. شاید خدا می‌خواست او یک واعظ بشود. به بینگ کراسبی و اسپنسر تریسی فکر کرد. شاید خدا مکانی برای اقامت پسرهایی که در حال فاسدشدن بودند پیدا می‌کرد. بوقلمون را بلند کرد و آن روی شانه‌اش جای داد. حسابی سنگین بود. کاش می‌توانست ببیند حالا که بوقلمون را این‌طوری روی دوش انداخته چه شکلی شده. فکر کرد شاید بهتر است این راه طولانی تا خانه را از وسط شهر برود. وقت کافی داشت. آهسته راه افتاد و بوقلمون را آن‌قدر جا‌به‌جا کرد تا راحت روی شانه‌اش جای گرفت. یادش به فکرهایی افتاد که قبل از پیداکردن بوقلمون به سرش زده بود. حدس می‌زد که فکرهای خیلی ناجوری بوده‌اند.

حدس می‌زد قبل از این‌که خیلی دیر شود خدا جلویش را گرفته. می‌بایست خیلی سپاسگزار باشد. گفت خدایا ممنون.

گفت زود باشین پسرا، ما این بوقلمونو می‌بریم واسه شاممون. خطاب به خدا گفت: ما خیلی ممنون توایم، خیلی زیاد. این بوقلمون بیست کیلو می‌شه. تو واقعاً سخاوتمندی.

خدا گفت اشکالی نداره. ضمناً گوش کن، بهتره درباره‌ی این پسرا یه صحبتی کنیم. اونا کاملاً در اختیار تو هستن، می‌بینی؟ من این کارو صرفاً به تو واگذار می‌کنم. من بهت اعتماد دارم، مک فارنی.

رولر گفت می‌تونی بهم اعتماد کنی. من از پس کارهای خوب برمی‌آم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر- نشر آموت
  • تاریخ: سه شنبه 6 مهر 1400 - 07:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2233

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4610
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025232