Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت آخر

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت آخر

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

بوقلمون بر دوش وارد شهر شد. می‌خواست کاری برای خدا انجام دهد اما نمی‌دانست چه کاری از دستش برمی‌آید. اگر امروز کسی توی خیابان آکاردئون می‌زد، سکه‌ی ده سِنتی‌اش را به او می‌داد. فقط یک ده سنتی داشت، اما آن را به او می‌داد. شاید فکر بهتری به ذهنش می‌رسید. تصمیم گرفته بود که ده سنتی را برای کار مهمی نگه دارد. شاید هم می‌توانست یک ده سنتی دیگر از مادربزرگش بگیرد. با یه سکه ده سنتی لعنتی چطوری، بچه؟ از ترس خدا جلوی خنده‌اش را گرفت. قرار نبود دیگر به این شکل فکر کند. در هر صورت نمی‌توانست از مادربزرگش یک ده سنتی بگیرد. اگر دوباره از او پول می‌خواست، مادرش با شلاق می‌افتاد به جانش. شاید هم موقعیتی پیش می‌آمد که می‌توانست تقاضای پول بکند. اگر خدا می‌خواست که او کاری انجام دهد، خودش موقعیتش را پیش می‌آورد.

داشت وارد راسته‌ی تجاری می‌شد. از گوشه‌ی چشم دید که مردم نگاهش می‌کنند. در ناحیه‌ی مولروز هشت‌هزار نفر زندگی می‌کردند و شنبه‌ها همه می‌ریختند توی خیابان تیلفورد توی راسته‌ی تجاری. رولر که از کنارشان گذشت برگشتند و نگاهش کردند. توی ویترین مغازه‌ای به عکس خودش نگاه کرد. بوقلمون را کمی جابه‌جا کرد، و به سرعت پیش رفت. شنید که کسی صدا زد، اما به راهش ادامه داد و خودش را به نشنیدن زد. آلیس گیلهارد بود، دوست مادرش. پیش خودش گفت اگر با او کار دارد، بگذار بیاید و خودش را به او برساند.

زن داد زد:«رولر! خدای من، اون بوقلمونو از کجا آوردی؟» بعد به سرعت خود را به پشت سر او رساند و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. گفت: «عجب پرنده‌ای، باید تیرانداز ماهری باشی.»

رولر با بی‌اعتنایی گفت: «من بهش تیر نزدم. من گرفتمش. زخمی بود که تعقیبش کردم.»

زن گفت: «خدای من، می‌شه بعداً یکی هم واسه من بگیری، می‌شه؟»

رولرگفت: «اگه وقت کنم شاید.» طرف فکر می‌کرد خیلی بانمک است.

دو مرد جلو آمدند و با دیدن بوقلمون سوت زدند. بعد خطاب به چند مرد دیگری در گوشه‌ی خیابان داد زدند که بیایند و نگاه کنند. یکی دیگر از دوستان مادرش ایستاد و چند پسر روستایی که روی لبه‌ی جدول نشسته بودند بلند شدند و بی آن‌که علاقه‌ای نشان بدهند سعی کردند به بوقلمون نگاه کنند. مردی با لباس شکار و تفنگ ایستاد و به رولر نگاه کرد و بعد رفت پشت سر او و به بوقلمون نگاه کرد.

خانمی پرسید: «به نظرت وزنش چقدره؟»

رولر گفت: «دست‌‌کم پنج کیلو.»

«چه مدت تعقیبش کردی؟»

رولر گفت:«حدود یه ساعت.»

مردی که لباس شکار تنش بود زیرلب غرید: «تخم‌جنّ لعنتی.»

خانمی نظر داد: «عالیه.»

رولر گفت: «همین حدودا.»

«پس باید خیلی خسته باشی.»

رولر گفت: «نه، من باید برم. عجله دارم.» قیافه‌اش را طوری نشان داد که انگار دارد چیزی را سبک‌و‌سنگین می‌کند و با شتاب به پایین خیابان رفت و از نظر دور شد. گرمای مطبوعی در سراسر بدنش احساس می‌کرد، گویی قرار بود یک اتفاق عالی بیفتد. بار دیگر به پشت سرش نگاه کرد و پسرهای روستایی را دید که داشتند تعقیبش می‌کردند. خدا خدا می‌کرد جلو بیایند و بخواهند به بوقلمون نگاه کنند. ناگهان احساس کرد که خدا چه موجود شگفت‌انگیزی است. دلش می‌خواست کاری برای خدا انجام دهد. اما کسی را ندیده بود آکاردئون بزند یا مداد بفروشد و از راسته‌ی تجاری هم بیرون رفته بود. شاید پیش از این‌ که کاملاً به خیابان‌های مسکونی برسد یکی از آن‌ها را می‌دید. اگر می‌دید، ده سنتی را می‌بخشید – با این‌که می‌دانست حالا حالاها یک ده سنتی دیگر گیرش نمی‌آید. کم‌‌کم شروع کرد به خدا‌خدا‌کردن که یک نفر را در حال گدایی‌کردن ببیند.

پسرهای روستایی هنوز داشتند سلانه‌سلانه از پشت سرش می‌آمدند. به فکرش رسید که بایستد و ازشان بپرسد می‌خواهند بوقلمون را ببینند یا نه؛ اما آن‌ها احتمالاً فقط به او زل می‌زدند. بچه‌های اجاره‌‌نشین‌ها بودند و بچه‌های اجاره‌نشین‌ها گاهی فقط به آدم زل می‌زدند. شاید می‌توانست برایشان خانه‌ای پیدا کند. به فکرش رسید برگردد و دوباره از وسط شهر بگذرد؛ شاید از کنار یک گدا رد شده بود و متوجه‌اش نشده بود. اما تصمیم گرفت این کار را نکند چون مردم ممکن بود فکر کنند دارد با بوقلمون پُز می‌دهد.

ناگهان دست به دعا برداشت: خدایا، یه گدا برام بفرست. قبل از این‌که به خونه برسم یه گدا بفرست. تا آن موقع هرگز به فکر نیفتاده بود که تنهایی دعا کند، اما فکر خوبی بود. خدا بوقلمون را گذاشته بود آن‌جا. حتماً برایش یک گدا می‌فرستاد. شک نداشت که خدا یک گدا برایش می‌فرستاد. حالا توی خیابان هیل بود و توی این خیابان چیزی به جز خانه‌های مردم دیده نمی‌شد. پیدا کردن گدا در این‌‌جا امری غیرعادی بود. جز چند کودک و چند سه‌چرخه چیزی توی پیاده‌روها دیده نمی‌شد. رولر به عقب سرش نگاه کرد؛ پسرهای روستایی هنوز داشتند دنبالش می‌آمدند. تصمیم گرفت آهسته برود. شاید این‌طوری پسرها به او می‌رسیدند و ضمناً یک گدا هم – البته اگر پیدا می‌شد – فرصت بیش‌تری پیدا می‌کرد تا خودش را به او برساند. نمی‌دانست هیچ گدایی به آن‌جا می‌آید یا نه. اگر می‌آمد، معنی ‌اش این بود که خدا به خودش زحمت داده تا یکی از آن‌ها را برایش بفرستد. معنی‌اش این بود که خدا حقیقتاً علاقمند شده. ناگهان ترسید نکند هیچ گدایی نیاید؛ ترسی بود کامل و تمام عیار.

به خودش گفت یکی خواهد آمد. خدا به او علاقمند شده بود چون او بچه‌ای غیرعادی بود، به راهش ادامه داد. خیابان‌ها حالا خالی شده بودند. حدس می‌زد که هیچ گدایی نخواهد آمد. شاید خدا به او اعتماد نداشت – نه، حتماً داشت. التماس کرد خدایا، لطفاً یک گدا برایم بفرست! قیافه‌اش را توی هم کرد و عضلاتش را منقبض و گفت: لطفاً! همین حالا یکی بفرست؛ و تا این را گفت – درست همان لحظه – سروکله‌ی هِتی گیلمن از نبش خیابان روبرو پیدا شد که داشت مستقیم به سمتش می‌آمد.

کم‌و‌بیش احساس موقعی را داشت که به درخت اصابت کرده بود.

زن داشت از بالای خیابان مستقیم به سمتش می‌آمد. درست مثل همان موقع که بوقلمون آن‌جا افتاده بود. انگار زن پشت خانه‌ای قایم شده بود تا او از آن‌جا بگذرد. او پیرزنی بود که همه می‌گفتند پولدارترین آدم شهر است چون بیست سالی می‌شد که گدایی می‌کرد. دزدکی می‌رفت توی خانه‌های مردم و آن‌قدر می‌نشست تا به او چیزی می‌دادند. اگر نمی‌دادند؛ نفرینشان می‌کرد. ولی به هرحال، یک گدا بود. رولر سرعتش را بیش‌تر کرد. ده سنتی را از جیبش درآورد تا آماده باشد. قلبش داشت توی سینه‌اش تاپ‌تاپ می‌کرد. صدایی از خودش درآورد تا ببیند می‌تواند حرف بزنه یا نه. همین‌که به هم نزدیک شدند، رولر دستش را دراز کرد. فریاد زد: «هی! هی!»

پیرزنی بود قدبلند که صورتی دراز داشت و ردایی قدیمی و سیاه بر تن. صورتش به رنگ پوست جوجه‌ی مرده بود. رولر را که دید؛ قیافه‌اش چنان توی هم رفت که انگار ناگهان بوی گند به مشامش رسیده. رولر به سمتش خیز برداشت و ده سنتی را گذاشت کف دستش و بی آن‌که به پشت سرش نگاه کند با عجله به راهش ادامه داد.

قلبش کم‌کم آرام شد. احساس می‌کرد لبریز از حسی تازه است – حسی مثل خوشحالی و درعین‌حال شرمندگی. با چهره‌ای سرخ شده از خجالت، فکر کرد شاید همه‌ی پولش را به آن پیرزن بدهد. احساس می‌کرد از خوشحالی روی پاهایش بند نیست. ناگهان متوجه شد پسرهای روستایی دارند با فاصله‌ای نزدیک از پشت سرش لخ‌لخ‌کنان می‌آیند. تقریباً ناخودآگاه سرش را برگرداند و با لحنی محبت‌‌‌آمیز پرسید: «همه‌تون می‌خواین بوقلمون را ببینین؟»

پسرها سرجایشان ایستادند و به او زل زدند. کسی که جلوتر از همه بود روی زمین تف کرد. رولر به سرعت نگاهی به پایین و به آب دهان او انداخت. شیره‌ی تنباکوی واقعی قاطی آب دهانش بود. تف‌کننده پرسید: «اون بوقلمونو از کجا آوردی؟»

رولر گفت: «تو جنگل پیداش کردم. وقتی تعقیبش می‌کردم زخمی بود. ببینین، زیربالش تیر خورده.» بوقلمون رو از روی شانه‌اش پایین آورد و آن را طوری گرفت که پسرها بتوانند ببینند. بعد بال را آورد بالا و هیجان‌زده گفت: «گمونم دو بار تیر خورده.»

تف‌کننده گفت: «بذار ببینم.»

رولر بوقلمون را به او داد. بعد پرسید: «جای سوراخ گلوله رو اون پایین می‌بینی؟ خب، گمونم از همون‌جا دو بار تیر خورده؛گمونم اون... » تف‌کننده که بوقلمون را بالا برد و انداخت روی شانه‌اش و سر خود را برگرداند، سر بوقلمون پرید توی صورت رولر. بقیه هم همراه او برگشتند و از همان مسیری که آمده بودند خوش‌خوشک دور شدند. بوقلمون هم با بدنی خشک بر پشت تف‌کننده دراز کشیده بود و سرش به آرامی در همان حال که پسرک از آن‌جا دور می‌شد، به دور خود می‌چرخید.

هنوز رولر از جایش تکان نخورده بود که آن‌ها به راسته‌ی بعدی رسیده بودند. آخر سر رولر متوجه شد که دیگر آن‌ها را نمی‌بیند؛ کاملاً دور شده بودند. درحالی که تقریباً دولا‌دولا راه می‌رفت، برگشت و راهی خانه‌شان شد. سه ردیف ساختمان را پشت سرگذاشته بود که ناگهان متوجه شد هوا تاریک شده. شروع کرد به دویدن. تندتر و تندتر دوید، و موقعی که پیچید به جاده‌ی سربالایی منتهی به خانه‌اش، قلبش با همان سرعتی می‌زد که پاهایش می‌دوید، و مطمئن بود که چیزی هولناک با بازوهای محکم و انگشت‌هایی که آماده‌ی چنگ‌زدن بودند از پشت سر دارد به او هجوم می‌آورد.

پایان.

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر- نشر آموت
  • تاریخ: سه شنبه 6 مهر 1400 - 09:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2630

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5400
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23026022