Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت اول

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت اول

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

بوقلمون

تفنگ‌هایش در زیر درخشش رگبرگ‌های درخت برق می‌زدند. با صدایی نسبتاً بلند از میان شکاف بین لب‌هایش غرید: «خیلی خوب، میسون، تا همین‌جا بسه. فاتحه‌ت خونده‌ست.» ششلول‌ها از توی کمربند میسون مثل مارهای زنگیِ کمین‌کرده‌ای بیرون زده بودند، اما او آن‌ها را به هوا انداخت، و وقتی جلوی پایش به زمین افتادند، مثل همه‌ی آن جمجمه‌های خشک‌شده گاوهای اخته با نوک پا به پشت‌سر پرتشان کرد. طنابش را به دور مچ پاهای مرد اسیر محکم کرد و زیرلب غرید: «پست فطرت، این آخرین باریه که حیوون می‌دزدی.» بعد سه قدم عقب رفت و با یکی از تفنگ‌ها چشم او را نشانه گرفت، سپس آرام و با دقت و لحنی سرد گفت: «خیلی خب، این...» و آن وقت بوقلمون را دید که در فاصله‌ای دورتر در میان بوته‌ها جنبش مختصری داشت؛ ته‌رنگی از برنز و صدای خش‌خشی، و سپس، از لابه‌لای شکافی دیگر در بین برگ‌ها، چشمش را دید که توی چین‌های قرمزی که سر را می‌پوشاندند و در امتداد گردن پایین می‌آمدند جای گرفته بود. کمی می‌لرزید. او کاملاً بی‌حرکت ایستاد و بوقلمون قدمی برداشت و آن وقت، درحالی که یک پایش را بالا گرفته بود، ایستاد و گوش داد.

چی می‌شد اگر فقط یک تفنگ داشت، اگر فقط یک تفنگ داشت! آن وقت می‌توانست او را نشانه بگیرد و درجا با تیر بزند. بوقلمون در یک چشم‌برهم‌زدن، یواشکی از میان بوته‌ها رد می‌شد و پیش از این‌که متوجه شود از کدام طرف رفته، می‌پرید روی یکی از درخت‌ها. او بی آن‌که سرش را تکان بدهد، نگاهش را متمرکز کرد روی زمین تا ببیند آن دوروبَر سنگی پیدا می‌کند یا نه، اما زمین طوری خالی بود که انگار درست همان موقع جارویش کرده بودند. بوقلمون دوباره حرکت کرد. پایی که توی هوا معلق مانده بود پایین آمد و بال طوری رویش پهن شد که رولر می‌توانست پرهای بلندِ منفردی را که در انتها تیز می‌شدند ببیند. فکر کرد شاید بتواند شیرجه برود میان بوته‌زار و بپرد روی بوقلمون، اما بوقلمون دوباره راه افتاد و بال او دوباره بالا رفت و باز پایین آمد.

بلافاصله فکر کرد بوقلمون دارد می‌لنگد. درحالی‌که سعی می‌کرد دیده نشود کمی جلوتر رفت. ناگهان سر بوقلمون از میان بوته‌ها بیرون زد. رولر حدود چهار متر باهاش فاصله داشت. سر دوباره عقب رفت و سپس ناگهان میان بوته‌ها غیبش زد. رولر یواش‌یواش نزدیک‌تر شد، با بازوهایی محکم و انگشت‌هایی که آماده‌ی چنگ‌زدن بودند. مطمئن بود که بوقلمون چلاق است. احتمالاً نمی‌توانست بپرد. بوقلمون بار دیگر سرش را به سرعت بیرون آورد و او را دید و دوباره توی بوته‌ها غیبش زد و باز از طرفی دیگر بیرون آمد. راه رفتنش تا حدی ناهماهنگ بود و بال چپش روی زمین کشیده می‌شد. رولر مصمم بود او را بگیرد، حتی اگر لازم بود تا بیرون از استان هم تعقیبش کند. چهار دست‌و‌پا از میان بوته‌ها جلو رفت و او را دید که شش هفت متر دورتر ایستاده و محتاطانه نگاهش می‌کند و گردنش را بالا و پایین می‌برد. بوقلمون قوز کرد و سعی کرد بال‌هایش را باز کند و دوباره قوز کرد و مسیر کوتاهی را تا کنار بوته‌ها رفت و باز خم شد. سعی می‌کرد بپرد؛ اما رولر مطمئن بود که نمی‌تواند پرواز کند. مصمم بود او را به چنگ بیاورد، حتی اگر لازم بود تا بیرون از ایالت هم او را بدواند. خودش را می‌دید که بوقلمون را روی شانه انداخته، از در خانه تو می‌رود، و همه‌ی اهل خانه جیغ می‌زنند: «رولر را ببین با اون بوقلمون وحشی! رولر! اون بوقلمون وحشی رو از کجا گیر آوردی؟»

به آن‌ها می‌گفت توی جنگل گیرش آورده؛ فکر می‌کرد شاید دلشان بخواهد یکی هم برای آن‌ها بگیرد.

زیرلب غرید: «پرنده‌ی دیوونه، تو نمی‌تونی پرواز کنی. همین الان هم تو چنگ منی.» داشت توی دایره‌ای عریض راه می‌رفت، و سعی می‌کرد خود را به پشت بوقلمون برساند. برای یک لحظه، به نظرش رسید که می‌تواند برود و برش بردارد. بوقلمون برساند. برای یک لحظه، به نظرش رسید که می‌تواند برود و برش بردارد. بوقلمون به زمین افتاده بود و یک پایش پخش زمین شده بود، اما موقعی که به قدر کافی به او نزدیک شد تا به رویش بپرد، بوقلمون چنان کُند و سنگین به هوا پرید که او یکه خورد. رولر مستقیم به دنبالش دوید، در فضایی باز پر از پنبه‌ی خشکیده به مساحت دو هزار متر مربع. بوقلمون از زیر یک حصار رد شد و دوباره به جنگل رفت و او مجبور شد چهار دست‌وپا به زیر حصار برود و در همان حال چشم از بوقلمون برندارد و پیراهنش را هم پاره نکند، دوباره، با سری که کمی گیج می‌رفت به طرفش خیز بردارد و درعین حال تندتر برود تا به او برسد. اگر توی جنگل گمش می‌کرد، دیگر محال بود پیدایش بکند؛ حتماً به سمت بوته‌های آن طرفِ پرچین می‌رفت. لابد بعدش می‌رفت توی جاده. مصمم بود او را بگیرد. او را دید که از میان یک بوته‌زار جست زد و رولر هم راهی آن‌جا شد ولی وقتی رسید بوقلمون دوباره بیرون پرید و در یک چشم‌به‌هم‌زدن زیر یک پرچین غیبش زد. رولر به سرعت از وسط پرچین رد شد و صدای جر‌خوردن پیراهنش را شنید و باریکه‌هایی خنک را روی بازوهایش، در محلی که خراش می‌خوردند، احساس کرد. لحظه‌ای ایستاد و به آستین‌های جرخورده‌ی پیراهنش نگاه کرد اما بوقلمون فقط کمی جلوتر از او بود و رولر او را دید که از بالای دامنه‌ی تپه بالا رفت و دوباره پایین و به درون فضایی باز آمد و رولر باز به سمش خیز برداشت. اگر با بوقلمون وارد خانه می‌شد، آن‌ها توجهی به پیراهنش نمی‌کردند. هِین، هیچ وقت نشده بود که بوقلمونی بگیرد. اصلاً تا حالا چیزی شکار نکرده بود. حدس زد وقتی او را می‌بینند شوکه می‌شوند؛ حدس زد موقع خواب، توی تختخواب، درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کنند. آن‌ها همیشه درباره‌ی او و هین صحبت می‌کردند. هین این موضوع را نمی‌دانست؛ اصلاً بیدار نمی‌شد. رولر هرشب، درست وقتی آن‌ها شروع به صحبت می‌کردند، بیدار می‌شد. او و هین در یک اتاق می‌خوابیدند و پدر و مادرشان توی اتاق بغلی. دری که بین اتاق‌ها بود همیشه باز بود و رولر هرشب صحبت‌های آن‌ها را گوش می‌داد. پدرش آخرِ سر می‌گفت: «پسرا چطورن؟» و مادرش می‌نالید و می‌گفت که آن‌ها داغونش کرده‌اند، و گمان می‌کند نباید نگران باشد اما با رفتاری که هین این روزها در پیش گرفته، چطور می‌توانست نگرانش نباشد. می‌گفت هین همیشه بچه‌ای غیرعادی بوده. می‌گفت وقتی بزرگ شد هم مردی غیرعادی از آب در می‌آید؛ و پدرشان می‌گفت آره، البته اگر قبل از بزرگ‌شدن به ندامتگاه فرستاده نشود و مادرشان می‌گفت چطور دلش می‌آید چنین چیزی بگوید. آن‌ها درست مثل رولر و هین جروبحث می‌کردند و گاهی رولر از شدت فکر و خیال دیگر نمی‌توانست بخوابد. او همیشه بعد از شنیدن حرف‌های آن‌ها، احساس خستگی می‌کرد، اما باز هرشب بیدار می‌شد و گوش می‌داد. موقعی که صحبت‌شان را درباره‌ی او شروع می‌کردند، رولر توی تختش می‌نشست تا بهتر بشنود. یک بار پدرش پرسید چرا رولر همیشه تنهایی بازی می‌کند و مادرش گفت چه می‌داند. گفت اگر دوست داری تنهایی بازی کند، دلیلی ندارد که این کار را نکند. آن وقت پدرش گفت این مسأله نگرانش کرده و مادرش گفت خب، اگر این تنها چیزی است که نگرانش کرده، بهتر است نگران نباشد؛ گفت کسی به او خبر داده که هین را توی اِوررِدی دیده‌اند؛ مگر به او نگفته بودند که نباید به آن‌جا برود؟

روز بعد پدر رولر از او پرسید این روزها چکار می‌کند و رولر گفته بود: «تنهایی بازی می‌کند.» و طوری راه خود را کشیده و رفته بود که فکر می‌کردی شَل است. حدس می‌زد که آن روز پدرش حسابی دلواپس شد. حدس می‌زد که وقتی بوقلمون بر دوش به خانه می‌رود پدرش فکر می‌کند که او چیز مهمی با خود آورده. بوقلمون داشت به داخل جاده می‌رفت و به سمت جوی کنار جاده. سپس در امتداد جوی شروع به دویدن کرد و رولر مرتب از او فاصله می‌گرفت تا این که روی ریشه‌ی درختی افتاد که از زمین بیرون زده بود و وسایل توی جیب‌هایش بیرون ریخت و مجبور شد تندوتند جمعشان کند. از جایش که بلند شد، دیگر بوقلمون را نمی‌دید.

او خطاب به مردانش داد زد: «بیل، تو یه گروه رو وردار و برو پایین به ساوت‌کنیون، جو، تو از کنار دره میون‌بُر بزن و جلوشو بگیر. منم از این مسیر می‌رم دنبالش.» و دوباره با عجله در امتداد جوی به راه افتاد.

بوقلمون در ده متری او توی جوی بود. تقریباً روی گردنش دراز کشیده بود و نفس‌نفس می‌زد. حدود ده متر مانده که به او برسد، بوقلمون دوباره خیز برداشت و دور شد. رولر مستقیم به دنبالش رفت تا این که جوی به انتها رسید. بازهم به دنبالش رفت. بوقلمون از آن‌جا به داخل جاده رفت و خزید زیر پرچینی که آن طرف جاده بود. او مجبور شد کنار پرچین بایستد و نفس تازه کند. از لابه‌لای برگ‌های درختان او را در آن طرف پرچین می‌دید که روی گردنش دراز کشیده و سرتاپای بدنش از شدت نفس‌نفس‌زدن می‌لرزید. نوک زبانش را می‌دید که توی منقار بازش تکان‌تکان می‌خورد. اگر دستش را از لای پرچین داخل می‌برد، شاید می‌توانست او را که از خستگی نای تکان خوردن نداشت، بگیرد. فشاری به پرچین داد و کمی جلو رفت و دستش را یواشکی از بین برگ‌ها جلو برد و به سرعت آن را دور دُم بوقلمون حلقه کرد. از آن طرف هیچ جنبشی احساس نمی‌شد. شاید بوقلمون مُرده بود. صورتش را به برگ‌ها نزدیک‌تر کرد تا از لابه‌لای آن‌ها نگاه کند. با یک دست سرشاخه‌ها را کنار زد، اما سرشاخه‌ها نمی‌ایستادند. بوقلمون را رها کرد و دست دیگرش را داخل پرچین کرد که سرشاخه‌ها را نگه دارد. از میان سوراخی که درست کرده بود، پرنده را دید که لرزان و تلوتلوخوران دور می‌شد. دوان‌دوان به ابتدای پرچین برگشت و خود را به آن طرفِ پرچین رساند. باید او را می‌گرفت. زیرلب گفت خیال می‌کند خیلی زرنگ است!

بوقلمون از وسط مزرعه زیگ‌زاگ زد و دوباره به سمت جنگل راه افتاد. نه، نباید می‌گذاشت به داخل جنگل برود! اگر می‌رفت دیگر محال بود بتواند او را بگیرد! تندوتند از پشت سرش می‌دوید و حتی یک لحظه چشم از او برنمی‌داشت که ناگهان چیزی به سینه‌اش اصابت کرد و بدجوری نفسش را بند آورد. به پشت روی زمین افتاد و با ضربه‌ای که به سینه‌اش خورده بود بوقلمون را از یاد برد. مدتی همان‌جا و در میان چیزهایی که در دو طرفش تکان‌تکان می‌خوردند دراز کشید. سرانجام بلند شد و نشست. روبروی درختی نشسته بود که به آن اصابت کرده بود. دست‌هایش را روی صورت و بازوهایش کشید و خراش‌های بلند شروع به سوختن کردند. اگر گمش نکرده بود، او را روی دوشش می‌انداخت و به خانه می‌رفت. آن وقت آن‌ها از جا می‌پریدند و داد می‌زدند: «خدای من، رولر رو ببین! رولر! اون بوقلمونو از کجا گیری آوردی؟» و پدرش می‌گفت: «وای! به این می‌گن یه پرنده‌ی درست و حسابی!» رولر با نوک پا سنگی را از پیش پایش کنار زد. حالا دیگر امکان نداشت بوقلمون را ببیند. از خودش پرسید اگر قرار نبود او را بگیرد پس چرا از اول او را دیده بود؟

انگار که کسی به او حقه‌ی ناجوانمردانه‌ای زده باشد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (بوقلمون) - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه فلانری اوکانر - نشر آموت
  • تاریخ: دوشنبه 5 مهر 1400 - 08:20
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2427

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 241
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096066