Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (ایناک و گوریل) - قسمت اول

مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (ایناک و گوریل) - قسمت اول

نویسنده: فلانری اوکانر
مترجم: آذر عالی پور

در رای‌گیری بنیاد کتاب ملی آمریکا در 2009، این کتاب به‌عنوان بهترین اثری که جایزه کتاب ملی را در حوزه ادبیات تخیلی طی شصت‌سال گذشته به خود اختصاص داد، شناخته شد.

ایناک و گوریل

ایناک چتر زن صاحبخانه را به امانت گرفته بود و هنگامی‌که جلوی دراگ‌استور سعی کرده بود بازش کند، متوجه شده بود که چتر دست‌کم به اندازه‌ی زن صاحبخانه‌اش عمر کرده است. سرانجام وقتی توانست بازش کند، عینک تیره را دوباره روی چشم‌هایش بالا کشید و زیر باران سیل‌آسا به راه افتاد.

پانزده‌سالی می‌شد که زن صاحبخانه از آن چتر استفاده نکرده بود (و تنها به همین دلیل بود که چتر را به ایناک امانت داد) و همین‌که اولین قطره‌های باران به چتر خورد، چتر با صدایی گوشخراش فرو ریخت و ضربه‌ای به پشت گردن ایناک زد. او به همان وضع چند متری دوید و بعد خود را به راهروی ورودی مغازه‌ی دیگری رساند و در آن‌جا چتر را پایین آورد. برای این که دوباره چتر را باز کند، ناگزیر شد آن را روی زمین بگذارد و با پا به آن بکوبد. آن وقت دوان‌دوان از آن‌جا بیرون رفت. دستش را نزدیک محل اتصال میله‌های چتر گرفته بود که مانع بسته‌شدن بشود، و همین باعث می‌شد که دسته‌ی خمیده‌ی چتر که تصویر سر توله‌سگی برآن حک شده بود، هرازگاهی، به شکمش سقلمه‌ای بزند، یک چهارم بلوک را باز به همین وضعیت پیش رفت که نیمه‌ی عقبی پارچه‌ی ابریشمی چتر از روی میله‌ها کنده شد. سیل باران از یقه‌اش سرازیر شد. خود را به زیر سایبان یک سینما رساند. روز شنبه بود و عده‌ی زیادی کودک در یک صف نامرتب جلوی باجه ایستاده بودند.

ایناک از بچه‌ها زیاد خوشش نمی‌آمد، ولی ظاهراً بچه‌ها همیشه دوست داشتند تماشایش کنند. سرها برگشت و بیست سی جفت چشم با کنجکاوی به او خیره شد. چتر وضع اسفناکی پیدا کرده بود. نیمی از آن باز بود و نیم دیگرش رو به پایین جمع شده بود. نیمه‌ی باز هم در حال سقوط بود و به زودی او را سراپا غرق آب می‌کرد. اندکی بعد که چنین شد، شلیک خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و به جست‌وخیز افتادند. ایناک با عصبانیت نگاهی به آن‌ها انداخت و بعد به آن‌ها پشت کرد و عینک تیره‌اش را پایین کشید. تصویری رنگین از یک گوریل به اندازه‌ی طبیعی در برابرش خودنمایی می‌کرد. بالای سر گوریل با حروف قرمز نوشته شده بود: «گونگا، سلطان بزرگ جنگل و هنرپیشه‌ی بزرگ! شخصاً در این ‌جا حضور دارد!» کنار زانوی گوریل جمله‌ی دیگری به چشم می‌خورد: «گونگا شخصاً ساعت دوازده ظهر امروز در این سینما حضور می‌یابد! به اولین ده نفر پُردل‌و‌جرئتی که جلو بیایند و با او دست بدهند، بلیط مجانی اهدا خواهد شد!»

هر لحظه که سرنوشت پای خود را عقب می‌برد تا به ایناک اردنگی بزند، فکر او معمولاً در جای دیگری سیر می‌کرد. چهارساله که بود، پدرش از ندامتگاه یک قوطی حلبی برایش آورده بود. قوطی نارنجی بود و رویش چند عکس شکلاتِ بادام‌زمینی به چشم می‌خورد و روی آن با رنگ سبز نوشته بودند: «یک سورپریز مغزدار!» وقتی که ایناک درش را باز کرده بود یک تکه سیم مارپیچ فلزی از توی قوطی بیرون پرید و نوک دو دندان پیشینش را شکست. زندگی‌اش آکنده از این‌جور پیشامدها بود که ظاهراً می‌بایست او را به هنگام خطر حساس‌تر می‌کردند. همان‌جا ایستاده و دو بار نوشته‌ی زیر تصویر گوریل را به دقت خواند. در نظر او فرصتی که برایش آمده بود تا گوریلی را مسخره کند، جز مشیت الهی چیزی نبود.

سربرگرداند و از نزدیک‌ترین بچه ساعت را پرسید. بچه گفت که ساعت دوازده و ده دقیقه است و گونگا ده دقیقه دیر کرده است. بچه‌ی دیگری گفت احتمالاً باران باعث تأخیرش شده است. دیگری گفت که باران باعثش نبوده، مدیر مسئول گونگا از هالیوود سوار هواپیما شده و در راه است. ایناک نیشخندی زد که دندان‌هایش را نمایان کرد. بچه‌ی اولی گفت اگر تصمیم دارد با گوریل هنرپیشه دست بدهد، باید مثل بقیه در صف بایستد و منتظر رسیدن نوبتش شود. ایناک وارد صف شد. بچه‌ای از او سن‌و‌سالش را پرسید. دیگری نظر داد که دندان‌های خنده‌داری دارد. ایناک تا می‌توانست تلاش کرد که حرف‌های بچه‌ها را نشنیده بگیرد و خود را با درست‌کردن چتر سرگرم کند.

چند لحظه بعد کامیونی از گوشه خیابان پیچید و تق‌تق‌کنان زیر باران شدید، پیش آمد. ایناک چتر را زد زیربغل و از زیر عینک تیره‌اش مشغول تماشا شد. کامیون پیش می‌آمد و دستگاه ضبط‌صوتی از داخل آن آهنگی پخش می‌کرد: «تارارا، بوم ‌ای آی.» ولی صدای موسیقی در صدای ریزش باران محو می‌شد. تصویری بزرگ از زنی موبور، در حال تبلیغ چیزهای دیگری جز گوریل، روی در کامیون چسبانده شده بود.

همین‌که کامیون جلوی سینما ایستاد، بچه‌های توی صف سرجاهایشان ایستادند. درِ عقب کامیون شبکه‌دار بود ولی گوریلی از پشت آن پیدا نبود. دو مرد بارانی‌پوش از اتاقک جلوی کامیون پایین پریدند و به عقب کامیون رفتند و درش را باز کردند. یکی از مردها سرش را توی کامیون برد و گفت: «خیلی‌خب، زود باش دیگه، باشه؟» دومی شستش را رو به بچه‌ها گرفت و گفت: «برید عقب، یالا برید عقب.»

صدایی از ضبط‌صوت ماشین گفت: «و این هم گونگا، ‌ای مردم، گونگای غران و هنرپیشه‌ی بزرگ! محکم بهش دست بدهید مردم!» صدا در زیر باران به سختی شنیده می‌شد.

مردی که کنار در کامیون ایستاده بود، سرش را باز تو برد و گفت: «خیلی خب، حالا می‌شه بیای بیرون!»

صدای ضعیف پاکوبیدن از داخل کامیون برخاست. لحظه‌ای بعد دست تیره و پرمویی پدیدار شد که به محض برخورد اولین قطره‌های باران دوباره عقب رفت.

مرد زیر سایبان سینما گفت: «لعنتی»، و بعد بارانی‌اش را درآورد و به طرف مردی که کنار در کامیون ایستاده بود پرت کرد او هم آن را انداخت توی کامیون. دو سه دقیقه بعد سر و کله‌ی گوریل پیدا شد. بارانی تا زیر چانه‌اش را پوشانده بود. یقه‌اش بالا زده شده و زنجیری آهنی دور گردنش بسته بود. مرد زنجیر را گرفت و گوریل را پایین کشید و دو تایی با یک خیز خود را به زیر سایبان رساندند. زن نسبتاً مسنی در باجه‌ی بلیط فروشی منتظر بود تا به اولین ده نفر پردل‌و‌جرئتی که حاضر شوند با گوریل دست بدهند، مجانی اجازه‌ی ورود به سینما بدهد.

گوریل با بی‌اعتنایی مطلق به بچه‌ها، دنبال سر مرد به طرف دیگر در ورودی سینما رفت. آن‌جا سکویی کوچک کار گذاشته بودند که حدود یک متر از زمین بلندتر بود. گوریل سلانه‌سلانه به بالای سکو رفت و رو به بچه‌ها مشغول خرناس‌کشیدن شد. خرناس‌ها بیش از آن‌که بلند باشد خشمناک بود، گویی از دلی چون سنگ برمی‌خاست. سراسر وجود ایناک را ترس فرا گرفت. اگر بچه‌ها راهش را نبسته بودند، پا به فرار می‌گذاشت.

مرد گفت: «بیایین جلو، بیایین جلو، کی اول می‌آد جلو؟ یک بلیط مجانی برای اولین بچه‌ای که بیاد جلو.»

بچه‌ها کوچک‌ترین حرکتی نکردند. مرد چشم غره‌ای به آن‌ها رفت: «بچه‌ها، چه‌تون شده؟ می‌ترسید؟ تا وقتی من زنجیرش رو تو دستم گرفته‌م، کاری به شما نداره.» زنجیر را میان دستش محکم‌تر فشرد و برای این‌که نشان بدهد محکم نگهش داشته، تکان تکانش داد.

چند لحظه‌ای که گذشت، دختر کوچکی از صف بیرون آمد. موهای فرفری بلند و نازک و چهره‌ای لاغر و خشن داشت. مرد با حرکتی تند زنجیر را به صدا درآورد: «خیلی خب، خیلی خب، زود باش.»

گوریل دستش را جلو آورد و تند با دختر دست داد. در این فاصله دختر دیگری خود را آماده کرده بود و پس از او دو پسر نوبت گرفته بودند. صف دوباره شکل گرفت و به راه افتاد.

گوریل که دستش را همچنان دراز نگه داشته بود، سربرگرداند و نگاه خسته‌اش را به باران دوخت. ایناک که بر ترسش غلبه کرده بود، دیوانه‌وار تلاش می‌کرد تا در ذهن خود حرف زشت و رکیکی پیدا کند که با آن به بهترین نحو گوریل را مسخره کند. معمولاً برای او این‌جور حرف‌ها از آب‌خوردن هم ساده‌تر بود، اما حالا هرچه سعی می‌کرد چیزی به ذهنش نمی‌رسید. هر دو قسمت مغزش کاملاً تهی بود. حتی قادر نبود عبارات رکیکی را که هر روز به کار می‌برد به خاطر بیاورد.

حالا دیگر فقط دو نفر از او جلوتر بودند. اولین نفرشان با گوریل دست داد و کنار رفت. قلب ایناک وحشیانه می‌زد. بچه‌ی جلویی او نیز دست داد و رفت. ایناک ماند و گوریل که دست ایناک را با حرکتی خودبخودی گرفت.

از زمانی که ایناک به شهر آمده بود، این اولین دستی بود که به سویش دراز شده بود. دستی گرم و نرم.

ایناک همچنان که دست گوریل را گرفته بود یک ثانیه درنگ کرد. بعد با لکنت زبان شروع کرد: «اسم من ایناک تمری است. به مدرسه‌ی کتاب‌مقدس پسران رودمیل رفته‌ام. در باغ‌وحش شهر کار می‌کنم. فقط هجده سالم است ولی دارم برای شهر کار می‌کنم. پدرم وادارک کرد که بیا...» و صدایش شکست.

هنرپیشه اندکی رو به جلو خم شد و در حالت چشم‌هایش تغییری پدید آمد. یک جفت چشم بدقواره‌ی بشری به او نزدیک شد و از پشت دو حفره چشم مصنوعی به ایناک خیره ماند. صدایی خشمگین از درون جلد میمون‌نما گفت: «برو گم شو.» صدا ضعیف بود ولی واضح. دست هم کنار رفت.

این تحقیر چنان برنده و دردناک بود که ایناک برای این‌که تشخیص بدهد باید از کدام سمت برود ناچار سه بار دور خودش چرخید. آن‌‌گاه با تمام نیرو در زیر باران دوید و از نظر ناپدید شد.

ایناک هرچه کرد نمی‌توانست بر امید به این‌که قرار است اتفاقی برایش پیش بیاید فائق آید. خصلت امیدواری در ایناک از دو بخش تردید و آزمندی تشکیل می‌شد. این احساس دوگانه در تمامی ساعات باقی مانده‌ی روز رهایش نکرد. درباره‌ی این‌که چه می‌خواهد فقط یک اندیشه مبهم داشت، ولی او جوانی نبود که عاری از جاه ‌طلبی باشد: دلش می‌خواست که برای خودش کسی بشود. دلش می‌خواست پیشرفت کند. دلش می‌خواست روزی را ببیند که مردم برای دست‌دادن با او صف کشیده‌اند.

تمام بعدازظهر را با پریشانی و اضطراب در اتاق پرسه زد. ناخن‌هایش را می‌جوید و آن‌چه را که از پارچه‌ی زن صاحبخانه باقی مانده بود، پاره‌پاره کرد؛ سرانجام پارچه را تا آخر ریزریز کرد و میله‌هایش را شکست. شیء باقی‌مانده میله‌ی سیاهی بود که یک طرفش نوک فلزی تیز و سیاه، و طرف دیگرش سر چنگک‌مانندی داشت. گویی زمانی ابزار شکنجه‌ای خاص بوده و حالا دیگر از مد افتاده. ایناک میله را زیر بغل زد و در طول اتاق قدم زد و متوجه شد اگر با این وضع به خیابان برود، از دیگران متمایز می‌شود.

حوالی ساعت هفت عصر، کتش را پوشید و میله را برداشت و به طرف رستورانی، دو بلوک دورتر از ساختمان آن‌ها، راه افتاد. احساس می‌کرد دارد می‌رود تا کمی به او احترام بگذارند، اما سخت عصبی بود. انگار می‌ترسید این حرمت را ناچار شود با چنگ‌ودندان به دست بیاورد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مجموعه داستان‌های کوتاه فلانری اوکانر (ایناک و گوریل) - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مجموعه داستان های کوتاه- نشر آموت
  • تاریخ: جمعه 2 مهر 1400 - 08:33
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2329

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2347
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004733