او هیچوقت بدون اینکه اول غذا بخورد دست به کاری نمیزند. اسم رستوران «سالن غذاخوری پاریس» بود، دخمهای به پهنای چهار پنج متر که بین یک سالن واکسی و یک مغازهی خشکشویی قرار داشت. ایناک داخل شد و روی یکی از آخرین چهارپایههای جلوی پیشخان نشست. سوپ نخود سبز و یک لیوان کافهگلاسه سفارش داد.
پیشخدمت زنی بود قدبلند که دندان مصنوعی زرد رنگ داشت و موهایی به همان رنگ که آن را با تور سیاهی بالای سرش جمع کرده بود. یک دستش همیشه به کمرش بود و با دست دیگر سفارشها را مینوشت. با آنکه ایناک مشتری دائمیاش بود، هرگز از او خوشش نیامده بود.
آن شب، به جای یادداشت سفارش ایناک سرگرم سرخکردن یک تکه گوشت شد. فقط یک مشتری دیگر آنجا بود. او هم غذایش را تمام کرده بود و داشت روزنامه میخواند. پس حتماً گوشت مال خود زن بود. ایناک روی پیشخان خم شد و با میلهای که در دست داشت، سیخونکی به کمر زن زد: «ببین چی میگم. من باید برم، عجله دارم.»
زن گفت:«خب، برو.» و فکش شروع کرد به جنبیدن و نگاهش به درون ماهیتابه ثابت ماند.
ایناک گفت:«یه خرده از اون کیکها میخوام.» و به یک نصفه کیک زرد و صورتی اشاره کرد که توی ظرف گرد و شیشهای جا داشت. بعد گفت:«باید به کارم برسم. باید برم. بذارش کنار اون مرد، اونجا.» و به مردی که روزنامه میخواند اشاره کرد. بعد از کنار چهارپایهها گذشت و نزدیک مرد نشست و شروع کرد به خواندن صفحهی بیرونی روزنامهی مرد.
مرد روزنامه را پایین آورد و نگاهش کرد. ایناک لبخند زد. مرد دوباره روزنامه را بالا گرفت. ایناک پرسید:«ممکنه اون صفحهی روزنامه رو که نمیخونید به من بدید بخونم؟» مرد دوباره روزنامه را پایین آورد و به او زل زد. چشمهایی کمرنگ و نافذ داشت. صفحههای روزنامه را عمداً ورق زد. بعد صفحهی مخصوص شوخیها و فکاهیات را از لای روزنامه بیرون آورد و به ایناک داد. صفحهی دلخواه ایناک بود. هر روز عصر، انگار که انجام وظیفه میکند، این صفحه را میخواند. کیکی را که زن پیشخدمت با اخموتخم جلوی او روی پیشخان گذاشته بود میخورد و روزنامه میخواند و حس کرد که چشمهای از مهربانی و دلاوری و نیرو در سراسر وجودش در جوشش است.
یک طرف صفحه را که تمام کرد، برش گرداند و سرگرم خواندن آگهی فیلمهای سینمایی شد که از بالا تا پایین صفحه را پر کرده بود. سه ستون را بیوقفه از نظر گذراند، تا اینکه چشمش به کلیشهای افتاد که گونگا؛ سلطان بزرگ جنگل را تبلیغ میکرد، با نام سینماهایی که گونگا در طول سفرش از آنها دیدار میکرد، و ساعاتی که «سلطان بزرگ جنگل» در این سینماها حضور مییافت. قرار بود سی دقیقه دیگر در سینما «پیروزی»، واقع در خیابان پنجاهوهفتم باشد و آخرین برنامهی او در شهر بود.
اگر کسی ایناک را در حال خواندن این مطلب میدید، متوجه تغییر آشکاری در حالت و سیمای او، میشد. نشئهی خواندن تکههای فکاهی هنوز از چهرهاش خوانده میشد ولی حالتی دیگر در آن ظاهر شده بود: حالتی از وقوف به چیزی.
زن پیشخدمت اتفاقی سرش را برگرداند تا ببیند ایناک رفته یا هنوز آنجاست. با دیدن حالت او گفت:«چت شده؟ هسته قورت دادی؟»
ایناک زیرلب گفت:«اینش دیگه به خودم مربوطه.»
زن با دلخوری گفت:«کار منم به خودم مربوطه.»
دست ایناک به طرف میلهی چتر رفت و پول کیک را روی میز گذاشت: «باید برم.»
زن گفت:«کی جلوتو گرفته؟»
ایناک گفت:«ممکنه دیگه منو نبینی – یعنی به این شکل و شمایلی که حالا میبینی.»
زن گفت:«به هر شکل و شمایلی که باشی، از این که نبینمت، هیچ وقت ناراحت نمیشم.»
ایناک از رستوران بیرون آمد. غروب نمناک و دلانگیزی بود. چالهچولههای پیادهرو از آب باران برق میزد و جعبهی آینهی مغازهها بخار گرفته و خرتوپرتهای پشت آنها تلالویی داشت. از خیابانی فرعی گذشت و به سرعت کوچههای تاریک شهر را پشت سر گذاشت. فقط یکی دو بار برای تشخیص جهتِ حرکتش، در انتهای کوچهای ایستاد تا نگاهی به اطرافش بیندازد و بعد شروع کرد به دویدن. سینما «پیروزی»، سینمایی بود کوچکتر و مناسب خانوادهها، در یکی از محلههای فرعی و نزدیکتر، ایناک از خیابانهایی روشن و نورانی گذشت و پس از عبور از چندین کوچه و خیابان فرعی، به منطقهی تجاری شهر رسید که سینما در قلب آن جای داشت. آن وقت قدم آهسته کرد. سینما را در فاصلهای نزدیک به یک کوچه آن طرفتر دید که در دل تاریکی میدرخشید. بی آنکه از خیابان عبور کند، قدمزنان روی جدول پیادهرو راه میرفت و چشم از آن نقطهی خیرهکننده برنمیداشت. درست روبروی سینما که رسید، ایستاد و در پشت پلکان دراز و باریکی که یک ساختمان را به دو واحد تقسیم میکرد، پنهان شد.
کامیونی که گونگا را با خود به اینسو و آنسو میبرد، کنار خیابان پارک شده بود. هنرپیشه، با ابهت تمام، زیر سایبان سینما ایستاده بود و داشت با زنی جاافتاده دست میداد. زن که کنار رفت، مردی با لباس مخصوص چوگانبازی، پیش رفت و با حرکتی ورزشکارانه و پرحرارت با گونگا دست داد. پشت سر او، پسرکی سه ساله ایستاده بود که کلاه بلند غریبش کموبیش سراسر چهرهاش را میپوشاند. برای اینکه پسرک همراه صف پیش برود، پشتسریها مجبور بودند هلش بدهند. بارقهی حسادت از چهرهی ایناک فرو میبارید. مدتی همینگونه به تماشا ایستاد. پس از پسر کوچولو، نوبت به زنی شلوارکپوش رسید و بعد به مردی سالخورده، که برای جلب توجه، به جای راه رفتن؛ با اداواطوار بسیار پیش میرفت. ایناک از در عقبی کامیون که باز مانده بود، وارد شد و خودش را پنهان کرد.
مراسم دستدادن همچنان ادامه یافت تا اینکه ساعت نمایش فیلم فرا رسید. آنوقت هنرپیشه به پشت کامیون برگشت و مردم هم به سالن سینما هجوم بردند. راننده و مجری برنامه در اتاقک جلوی کامیون نشستند. کامیون به راه افتاد و پس از آنکه خیابانهای شهر را پشت سرگذاشت به بزرگراه رسید. سرعتش خیلی زیاد بود.
از عقب کامیون صدای گرومپگرومپهای غریبی میآمد که به صدای گوریل معمولی نمیمانست و در غرش موتور و صدای یکنواخت چرخها بر جاده محو میشد. شب رنگ پریده و ساکت بود. هیچ صدایی نبود که آرامش را برهم زند مگر آواز شکوهآمیز و گهگاه جغدی از نزدیک و تکانهای بیسروصدای یک قطار باری از دوردست. کامیون همچنان به پیش میرفت تا اینکه برای عبور از چهارراهی از سرعتش کاست. آن وقت، همانطور که صدای تلقوتلق چرخهایش بر جاده بلند بود، موجودی از در عقب پایین پرید و تقریباً از کامیون پایین افتاد و لنگلنگان و با شتاب به سوی جنگل شتافت.
در پناه تاریکی کاجستان، میلهای نوکتیز را که در دست داشت و جسم نرم و حجیمی را که زیربغل زده بود، بر زمین گذاشت و به درآوردن لباسهایش پرداخت. هر تکه لباسی را که درمیآورد، با دقت تا میزد و روی تکه قبلی که از تنش درآورده بود، میگذاشت. وقتی که همهی لباسهایش روی هم کپه شد، میله را برداشت و با آن به کندن گودالی در زمین پرداخت. تاریکی کاجستان با پرتو کمرنگ ماه گهگاه روشن میشد و نشان میداد که آن موجود ایناک است. زخمی که از گوشهی لب تا بالای استخوان ترقوهاش امتداد مییافت، چهرهاش را از شکل انداخته بود و ورم زیرچشمش حالتی بیروح و گرفته به او میداد. این حالت فریبنده بود، چون از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
ایناک تندتند زمین را کند تا اینکه گودالی به عمق و پهنای یک متر درست کرد. آن وقت لباسها را در گودال گذاشت و دمی به استراحت پرداخت.
لباسهایش را برای این دفن نمیکرد که وجود پیشین خود را دفن کرده باشد، بلکه دیگر به وجود آنها نیازی نداشت. همینکه نفسی تازه کرد، خاک بیرون آمده را روی گودال پهن کرد و با پایش روی آن کوبید. درعین حال متوجه شد که کفشهایش را هنوز به پا دارد. پس از پایان کار، کفشها را از پا درآورد و دور انداخت. آنگاه جسم بزرگ و نرم را برداشت و به شدت تکان داد.
در پرتو نور کمرنگ، ابتدا یکی از پاهایش ناپدید شد و سپس پای دیگر. بعد نوبت به یک بازویش رسید، آنگاه بازوی دیگر: موجود سیاه پشمالوی هیکلدارتری جای موجود قبلی را گرفت. برای لحظهای کوتاه، آن موجود دارای دو سر بود، یکی روشن و دیگری تیره. ولی چیزی نگذشت که سر تیره را روی سر دیگر کشید و هر دو را تبدیل به یک سر کرد. مدتی هم به جفتوجورکردن چفتوبستهایی از داخل و نیز جورکردن چیزهای لازم دیگر پرداخت.
تا چند لحظه آن موجود کاملاً بیجنبش ایستاده بود و کاری نمیکرد. آنگاه پیدرپی خرناسه کشید و بر سینهاش کوبید. به بالا و پایین میپرید و سرودستهایش را به جلو خم میکرد. خرناسهها ابتدا نحیف و ضعیف و نامشخص بود. ولی چیزی نگذشت که به خرناسههای بلند تبدیل شد. سپس، خرناسهها ضعیف و رعبانگیز شد و باز بالا گرفت؛ باز ضعیف و رعبانگیز شد و بعد کاملاً از صدا افتاد. موجود دستش را دراز کرد ولی کسی در برابرش نبود. بازویش را با تمام نیرو تکان داد، بعد عقب کشید، باز درازش کرد و بی آنکه با چیزی تماس پیدا کند، تکانش داد. پنج شش باری این کار را تکرار کرد. آن وقت میلهی نوک تیز را برداشت و کجکی زیربغل زد. سپس از جنگل به سوی بزرگراه راه افتاد. در آن لحظه، هیچ گوریل زندهای، چه در جنگلهای افریقا و چه در کالیفرنیا و چه در زیباترین آپارتمان دنیا در نیویورک نمیتوانست از این گوریل سرحالتر باشد.
زن و مردی تنگ هم، روی تختهسنگی در کنار بزرگراه نشسته بودند و گرم تماشای چشمانداز شهر بودند که در دوردست و در درهی روبرویشان گسترده بود و موجود پشمالویی را که نزدیک میشد، ندیدند. دودکش ساختمانها و نوکهای چهارگوششان در برابر آسمان دیواری سیاه و کجومعوج کشیده بود و اینجا و آنجا منارهها در دل ابر رخنه کرده بود. مرد جوان درست زمانی سرش را برگرداند که گوریل سیاه و هراسانگیز را در چند قدمی خود دید. گوریل دستش را دراز کرده بود. مرد بازویش را از دور بدن زن برداشت و آهسته و آرام در جنگل از نظر ناپدید شد. زن همین که سر برگرداند، جیغزنان در بزرگراه پا به فرار گذاشت. گوریل حیران ایستاد و دستش را پایین انداخت. آن وقت روی تختهسنگی که آنها نشسته بودند، نشست و از بالای دره به چشمانداز ناهماهنگ شهر در کرانهی افق چشم دوخت.
پایان.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.