Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پیش رَوی - قسمت اول

پیش رَوی - قسمت اول

نویسنده: ای. ال. داکترو
ترجمه ی: امیر احمدی آریان

ساعت پنج صبح یک نفر می‌کوبید به در و فریاد می‌زد، شوهرش جان، از بستر بیرون جهید و تفنگش را برداشت، و در همان حین روسکو از اتاق پشت خانه پیدایش شد که پاهای برهنه‌اش بوم‌بوم می‌کرد: مَتی با عجله ردایش را می‌پوشید، ذهنش آماده‌ی پذیرفتن اعلان جنگ بود، اما دلش به درد آمد از این که جنگ بالاخره از راه رسید، و پایین پله‌ها، از شکاف در، زیر نور چراغ، جلو پله‌های ورودی ساختمان، دو اسب دید که از گرده‌شان بخار بلند می‌شد، سرکش بودند با چشمان وحشی، سورچی سیاه‌پوست جوانی بود با شانه‌های گرد که حتا در این شرایط متانتی خلل‌ناپذیر از خود نشان می‌داد، و زن توی کالسکه کسی نبود جز خاله‌لتیتیا پِتی‌بون از مک‌داناو، که چهره‌ی کهن‌سالش از اضطراب درهم‌رفته و موهایش آشفته بود، این زنِ هنوز جذاب، این بیوه‌ی ثروتمند که در عمل مدیر تمام مناسبت‌های مهم در آتلانتا بود، چون ساحره‌ای فرودآمده از دوزخ بر کالسکه‌اش ایستاده بود، گویی تا نشان دهد که به‌واقع برازنده‌ی چنین توصیفی است. کالسکه‌ای پر از چمدان و بسته‌های کوچک و بزرگ، و لحظه‌ای که زن ایستاد چند ظرف نقره به زمین افتاد، چاقوها و چنگال‌ها و یک جاشمعی نقره‌ای، که با صدا زمین خورد زیر نور کم‌رنگ مشعلی که روسکو به دست داشت. متی، که هنوز با ردایش ور می‌رفت، به سوی پله‌ها دوید و آن‌گونه که بعدها به یاد می‌آورد، احمقانه فقط به فکر شرم‌ساری مواجهه با این زن بود، زنی که حقیقت را اگر بگوییم، متی بیش از آن‌که دوستش داشته باشد احترامش را داشت، و متی رفت و نقره‌های سنگین را برداشت، انگارنه‌انگار که چنین کاری وظیفه‌ی روسکو بود، یا وظیفه‌ی شوهرش، جان جیمسن.

لتیتیا گفت از کالسکه پایین نمی‌آید چون وقت نیست. به حد مرگ ترسیده بود و توجهی به اسب‌هایش نداشت، و جان متوجه شد و دستور داد سریع سطل‌ها را بیاورند، و زن فریاد زد، بروید، بروید، هرچه لازم دارید بردارید و بروید، و به‌نظر می‌رسید عصبانی شد که دید آن جمع ایستاده‌اند و فقط گوش می‌دهند، و حالا با روشن‌شدن اولین چراغ پُرهیب آدم‌ها و کارگرانی در حوالی خانه دیده می‌شد، انگار که نور خود این دست‌ها را خلق کرده باشد. زن داد زد، می‌شناسمش! توی خانه‌ام شام خورده. با ما زندگی کرده. او جایی را می‌سوزاند که زمانی در آن مهمان بوده، شهری را به آتش می‌کشد که زمانی توی کلوب‌هایش ساندویچ خورده، آه بله، یکی از آن تحصیل کرده‌ها، یا ما در موردش این طور خیال می‌کردیم، هرچند که هرگز تحت‌تأثیرش نبودم! نه، هرگز بر من تأثیر نگذاشت، سست بود، در مکالمه خیلی ضعیف، بدلباس و بی‌توجه به سرووضعش، اما علی‌رغم همه‌ی این‌ها به‌نظرم متمدن بود و توی پنهان کردن احساساتش یا نشان‌دادن احساساتی که نداشت استعداد کمی داشت و چه طعم تلخی توی دهانم است، مردی که گمان می‌کردم اهل خانواده است و عشقی آشکار به زن و بچه‌هایش می‌ورزد، چیزی نبود جز درنده‌ای که شفقت به قلب سردش راه نداشت.

با صدای بلند و هیجان‌آلود حرف می‌زد و اطلاعات گرفتن از گفته‌هایش دشوار بود. جان هم سعی نکرد، دستورهایی داد و به خانه برگشت. متی ایستاده بود و گوش می‌داد. هیستری خاله‌اش، که به این شکل عجیب بیرون می‌ریخت، توجه او را به‌شدت جلب می‌کرد، به حدی که حتا برای لحظه‌ای پسرهایش را در طبقه‌ی بالا از یاد برد.

دارن می‌آن متی، دارن پیش می‌آن. ارتشی از سگ‌های وحشی که این بی‌خدا، این جادوگر مخوف، این شیطان رهبرشونه، کسی که چای تو رو می‌نوشه و کرنش می‌کنه و بعد، دارووندارت رو از چنگت بیرون می‌کشه.

و بعد، خاله که پیغام را رسانده بود، در صندلی‌اش افتاد و مخاطبش را مرخص کرد. متی نمی‌دانست لتیتیا پتی‌بون کجا می‌رود. همچنین نمی‌دانست پیش از رسیدن به خانه‌ی او چه قدر در راه بوده است. مسئله این نبود که به خاله‌اش شک داشت. متی نگاه کرد به آسمان که آرام به خاکستری آغاز روز تغییر رنگ می‌داد. جز صدای خروس چیزی نشنید، و وقتی برگشت، با عصبانیت نجوای برده‌ها را شنید که گوشه‌ی خانه جمع شده بودند. بعد که برده‌ها پراکنده شدند و کالسکه بر راهِ پوشیده از سنگ‌ریزه دور شد، متی برگشت، بند ردایش را باز کرد و پله‌ها را بالا رفت تا پِرل کوچولوی ترسیده را ببیند، که گستاخ بود مثل همیشه، دست‌به‌سینه ایستاده بود و تکیه داده بود به ستون، انگار که مالک کل آن مزرعه است.

جان جیمسن غافلگیر نشد. از همان سپتامبر، که خبر رسید هود منطقه را ترک کرده و ارتش اتحاد آتلانتا را تصرف کرده‌اند، او متی را نشاند و برایش توضیح داد که چه باید بکنند. فرش‌ها جمع شد، آثار هنری را از دیوار برداشتند، صندلی‌ها دست‌دوز – به متی گفت قیمت‌شان هر چه می‌خواهد باشد - عتیقه‌های انگلیسی، ظروف سفالی، حتا کتاب مقدس خانوادگی: قرار شد همه را بسته‌بندی کنند و به میلج‌ویل بفرستند و از آن‌جا با قطار به ساوانا، جایی که دلال پنبه‌ی جان قبول کرده بود وسایل‌شان را در انبار نگه دارد. متی گفت، جز پیانوِ من، این یکی می‌مونه. رطوبت اون‌جا خرابش می‌کنه، جان گفته بود، هر طور تو بخوای، در حالی‌که هیچ علاقه‌ای به هیچ نوعی از موسیقی نداشت.

متی از دیدن خانه‌ی خالی دلش می‌گرفت. خورشید از پنجره‌های عریان با قوت می‌تابید و زمین را روشن می‌کرد، انگار زمان به عقب برگشته بود و او نوعروس جوانی بود در خانه‌ی اربابی نوسازی با شوهری کمابیش ترسناک که دو برابر او سن داشت. متی شگفت‌زده بود که جان از کجا می‌دانست جنگ قرار است روزی مستقیماً وارد زندگی‌شان شود. در واقع جان چیزی نمی‌دانست، اما او مردی بود که موفقیتش به او این تصور را داده بود که باهوش‌تر از دیگران است. حضورش همیشه تأثیرگذار بود، با آن سینه‌ی پهن و سر بزرگ با موهای سفید آشفته.

با من بحث نکن متی. موقع گرفتن اون شهر بیست تا سی‌هزار نفر رو از دست دادن. جبرانش شوخی نیست. فرض کن ژنرالی هستی که رئیس‌جمهور دیوونه‌ای داری. سر جات می‌شینی؟ کجا می‌روی؟ اگوستا؟ میکون؟ برای رفتن به اون‌جا مگه غیر از این تپه‌ها راه دیگه‌ای هست؟ انتظار نداشته باش اون شورشی‌های مفلوک کاری بکنن. اما اگه اشتباه کرده باشم، که خدا کنه این‌طور باشه، چی رو از دست داده‌م، تو بگو؟

متی حق نداشت در چنین موارید مخالفت کند. حتا وقتی هم که از این ناراحت‌تر بود حرفی نزد، زمان جمع‌شدن خرمن‌ها، که جان تصمیم گرفت چندین برده‌ی عالی مزرعه‌اش را بفروشد. تمام‌شان را جمع کردند و فروختند به دلالی در کلمبیا، کارولینای جنوبی. روزی که برده‌ها را سوار واگن می‌کردند، متی به طبقه‌ی بالا دوید و گوش‌هایش را گرفت تا صدای شیون خانواده‌ها را که از کلبه‌ها بلند می‌شد، نشنود. تنها چیزی که جان گفت این بود که هیچ‌یک از سیاهان من یونیفرم فدرال رو نمی‌پوشه، قول می‌دم.

اما علی‌رغم همه‌ی هشدارها و آماده‌باش‌ها، متی باور نمی‌نکرد لحظه‌ی ترک فیلدستون فرا رسد. ترس پاهایش را سست کرده بود. نمی‌دانست بیرون خانه‌اش، بدون وسایلش، و بدون آن جهان جورجیایی که ساخته شده بود تا هر آن‌چه او و خانواده‌اش نیاز داشتند مهیا کند، چه طور می‌شود زندگی کرد. خاله لتیتیا رفته بود، اما اضطرابی که به جان‌شان انداخت هنوز سرجایش بود. به‌رغم همه‌ی پیش‌بینی‌ها، جان این طرف و آن طرف می‌دوید، با چهره‌ای سرخ فریاد می‌کشید و دستور می‌داد. پسرها، تازه از خواب برخاسته و نیمه‌برهنه، اسلحه‌به‌دست از پله‌ها پایین آمدند و از در عقب بیرون رفتند.

متی به اتاق خوابش رفت و ایستاد، نمی‌دانست از کجا شروع کند و صدای هق‌هق خودش را شنید. لباس پوشید و هرچه دستش رسید از کمد لباس و میزتوالتش جمع کرد و همه را در دو جامه‌دان ریخت. صدای شلیک گلوله شنید، از پنجره نگاه کرد و دید که یکی از قاطرها به زانو درآمده است. روسکو یکی دیگر را از اصطبل بیرون می‌کشید و در همین حین پسربزرگ متی، جان جونیور، اسلحه‌اش را پر می‌کرد. چند دقیقه‌ی بعد، که خورشید تازه به نوک درخت‌ها رسیده بود، کالسکه‌ها بیرون آماده بودند. خودشان کجا می‌نشستند؟ هر دو کالسکه پر بود از چمدان و بسته‌های غذا و گونی‌های شکر و آرد. حالا نسیم صبح‌گاه دود را از جانب خرمن‌های علوفه که جان آتش زده بود، می‌آورد. و متی حس می‌کرد این زندگی دودمانندِ اوست که به آسمان می‌رود و محو می‌شود.

جیمسن‌ها که رفتند، پرل هنوز با کیف چرمی در دست وسط راه سنگ‌ریزه‌پوش ایستاده بود. ماسا پیش از شلاق‌زدن به اسب‌ها فقط نگاهی به او انداخته بود. روسکو، که کالسکه‌ی دوم را می‌راند، از کنارش گذشت و بی‌آن‌که نگاهش کند شیئی را که در دستمالی پیچیده بود پیش پایش انداخت. پرل برای برداشتنش خم نشد. داشت سکوت و آرامش ناشی از رفتن‌شان را تجربه می‌کرد. وزش نسیمی خنک را روی پاهایش حس کرد. بعد هوا سنگین و گرم شد و پس از یک لحظه که به‌نظر رسید زمین نفس تازه کرد، خورشید صبح‌گاهی با قوت بر سطح مزرعه تابید.

در آن لحظه تازه آن‌چه را که روسکو انداخته بود، برداشت. قبل از بازکردن پارچه می‌دانست چیست: همان دو سکه‌ی طلا که وقتی بچه بود، روسکو نشانش داد. پس‌انداز زندگی روسکو. گفته بود، اینا واقعی‌ان پرل خانوم. بذار لای دندونات ببینی چه قدر واقعی‌ان. عقابا رو می‌بینی؟ یه مشت از این داشته باشی می‌تونی مث عقاب بالا بپری، خیلی بالاتر از زمین. عکس عقاب رو پول معنیش همینه.

بغض سنگینی گلوی پرل را گرفت. خانه را دور زد، از کنار ساختمان‌ها و خرمن‌های شعله‌ور و قاطرهای مُرده گذشت. از کنار خانه‌های برده‌ها گذشت که آواز می‌خواندند و لوازم‌شان را جمع می‌کردند، و راه باریک جنگلی را پیش گرفت و رفت به جایی که زمانی ماسا برگ‌ها را کنار زد تا قبرستان را نشانش دهد.

شش قبر در این محوطه‌ی پاک‌سازی شده بود، هرکدام نشانی چوبی داشت و روی هریک نام کسی حک شده بود. قبرهای قدیمی‌تر، مثل مال مادر او، پوشیده از خزه بود. پرل نشست و اسم روی قبر را بلند خواند: نانسی ویلکینز. گفت، مامان، آزاد شدم. بهم گفتی دخترم، پرل خوشگلم، یه روز آزاد می‌شی. اونا رفتن و من آزادم. تو دنیا هیچ‌کس مثل من آزاد نیست. این قد آزادم. من که چشای سبز و گونه‌ی برجسته دارم از بابام بیشتر ارث بردم تا بچه‌های واقعیش، برادرکوچیکه و برادربزرگه. من که پوستم عین گلبرگ سفید می‌مونه.

پرل زانو زد و دست‌هایش را به هم فشرد. نجوا کرد، خدای عزیز و بزرگ، این زن خوب رو کنار خودت جا بده. به من، بنده‌ت پرل، یاد بده آزاد باشم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پیش رَوی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پیش رَوی - انتشارات زاوش
  • تاریخ: سه شنبه 30 شهریور 1400 - 15:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2072

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2071
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23008599