Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پیش رَوی - قسمت دوم

پیش رَوی - قسمت دوم

نویسنده: ای. ال. داکترو
ترجمه ی: امیر احمدی آریان

برده‌ها، آرام آرام، با دارایی بسته‌بندی‌شده‌شان، که بعضی را در فرش‌های کهنه پیچیده بودند، به سوی ساختمان اصلی می‌آمدند و جلو خانه، دسته دسته زیر سروها می‌ایستادند. به آسمان زل زده بودند، انگار هر بلایی که شنیده بودند سرشان می‌آید، از آن‌جا نازل می‌شد. لباس‌های روز یکشنبه‌شان را پوشیده بودند. هفت بزرگ سال بودند – دو مرد، جِیک ارلی پیر و جیوبل سموئلز که فقط یک چشم داشت، و پنج زن، از جمله مادربزرگ پیر که به سختی می‌توانست راه برود – و سه بچه‌ی کوچک. بچه‌ها به شکلی غیرعادی ساکت بودند. کنار هم مانده بودند و با برگ‌ها ور می‌رفتند یا ریگ‌ها و سنگ‌ها را در زمین فرو می‌کردند.

جیک ارلی این‌بار مجبور نبود دعوت به آرامش کند. ترسی که همه در چشمان ماسا و بانوی گریزان دیده بودند، حالی‌شان کرده بود که بلا نازل شده است. آسمان بدون ابر بود و خورشید که درخشیدن آغاز کرد، همه نشستند و بعضی حتا چرت ‌زدند، که جیک ارلی را ناراحت کرد. حس می‌کرد وقتی سربازهای اتحادیه برسند، باید سیاهان را نه وارفته و بی‌نظم، که در صفوف سازمان‌یافته بیابند، گروهی از مردان و زنان آزاد که به خوش‌آمدگویی صف کشیده‌اند.

خود او با وسایلش درست وسط جاده ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. گوش داد. برای مدتی طولانی هیچ صدایی نبود جز جنبش آرام هوا که در گوشش نجوا می‌کرد، چیزی شبیه خش‌خش برگ درختان در جنگل. اما بعد صدایی شنید. واقعاً شنید؟ نمی‌شد دقیقاً گفت که صدا بود، بیشتر شبیه به چیزی بود که انتظار خودِ او خلق کرده باشد. و بعد، انگار پیامی الهی به گوشش رسیده باشد، عصایش را به سوی آسمان غرب گرفت. با این حرکت او، بلافاصله دیگران بلند شدند و از زیرسایه‌ی درختان بیرون آمدند:

آن چه در فاصله‌ی دور می‌دیدند دودی بود که از نقاط مختلفی از چشم‌اندازشان بلند می‌شد. اما در این بین، تغییر رنگی در آسمان رخ داده بود که راحت می‌شد تشخیصش داد، ستونی از ابر قهوه‌ای رنگ که از زمین برمی‌خاست و به آسمان می‌رفت، انگار که جهان واژگون شده باشد.

در همان حین که نگاه می‌کردند، ابر قهوه‌ای حاشیه‌ای قرمزرنگ گرفت. حاشیه حرکت کرد، اول مثل تیغه‌ی تبر باریک بود و بعد وسعت گرفت و شد مثل کرت‌های زمین شخم‌خورده. ابر عرض آسمان را می‌پیمود و به سمت جنوب می‌رفت. صدای ابر که به این جمع رسید، به هیچ صدایی که تا آن روز شنیده بودند شباهت نداشت. شبیهِ صداهای آسمانی، مثل رعد یا زوزه‌ی بادی نبود، صدایی بود که پاهای‌شان را لرزاند، مثل موجی شدید، انگار که زمزمه‌ی زمین باشد. بعد صدا، سوار بر باد، تا چند لحظه ریتمی موزون به خود گرفت و کمی بعد خیال‌شان راحت شد که فهمیدند این ابر عظیم غبار و صدایش یکی از آن چیزهاست که بشر تولید می‌کند. و بعد، در حواشی این صدای برخاسته از زمینی که بی‌وقفه لگد می‌خورد، بالاخره اصوات مردمان زنده را شنیدند که فریاد می‌زدند. و صدای سم حیوان. و صدای جیرجیر چرخ. اما چیزی ندیدند. چند قدمی در جاده جلو رفتند و باز چیزی ندیدند. این جیغ سمفونیک همه‌جا برقرار بود، مثل همان ابر قرمز تمام آسمان را پر کرده بود، ابری که حالا از مقابل دیدگان‌شان به سمت جنوب روانه بود و آسمان را تیره‌وتار می‌کرد. این صدای پیش‌رَوی ارتش اتحادیه بود، اما خیلی با صدای ارتش اشباح تفاوتی نداشت.

کلارک در قسمت آذوقه‌ی دسته‌اش دو گاری، سه قاطر اضافی و بیست سواره نظام داشت. طبق فرمان عمومی، حداقل باید پنجاه مرد می‌داشت. چند مایلی از ستون جلو افتاده بود، و برای همین به مزرعه که رسید تصمیم گرفت سریع کار را تمام کند.

وارد زمین‌ها که شدند، برده‌ها را دید که همان‌جا ایستاده بودند. به‌شان توجهی نکرد. سرتکان داد. چمدان‌های کهنه و ترک‌خورده و ساک‌هایی کتانی داشتند که چیزهاشان را در آن چپانده بودند و کنار خودشان روی زمین چیده بودند. دستورهای لازم را صادر کرد و مردانش را سراغ کار فرستاد. در محوطه، پشت ساختمان، از خرمن مشتی خاکسترِ داغ مانده بود و جرقه‌های سیاه با نسیم جابه‌جا می‌شد. سه قاطر با مغز متلاشی گوشه‌ای افتاده بودند. دستور داده بود با هر شکلی از سرپیچی برخورد شود. حتا وقتی که دید مردانش با گونی‌های شکر، ذرت، آرد و برنج بر دوش از دامداری خارج می‌شوند، در سخت‌گیری‌اش تأثیری نداشت. در دودخانه، قفسه‌ها پر بود از عسل و بلال. از چنگک‌ها برش‌های بیکن و گوشت دودی آویزان بود، آن‌ها که ماسا فرصت جمع کردنشان را پیدا نکرد. فقط در یکی از سبدها دویست پوند سیب‌زمینی شیرین مانده بود.

مردانش با اراده کار می‌کردند. خوک‌ها را سر می‌بریدند، اما در نگاه داشتن مرغ‌ها بی‌عرضه بودند و مدام فرار می‌کردند. عیاشی پُرسروصدایی به پا کردند، طوری که بچه‌های سیاه پوست را به تکاپو انداختند. بچه‌ها می‌خندیدند و جیغ می‌زدند و بالا و پایین می‌پریدند، با شیرجه‌های سربازان برای گرفتن مرغ‌های فراری و جهش‌های سرخوشانه‌شان برای گرفتن غازها همراهی می‌کردند. کلارک فکر کرد، به همه خوش می‌گذرد. جنگِ شادی است.

او یکی از معدود شرقی‌های ارتش تنسی بود. برای همین برخلاف اغلب سربازان، بی‌نظم و، به‌زعم خودش، دهاتی نبود. حتا افسران ارشد هم به ندرت آداب را رعایت می‌کردند. کلارک، که دوران وظیفه‌اش را در کاخ سفید گذرانده بود، باید نامه‌ای را از رئیس‌جمهور به مشاوران ژنرال شرمن در الاتونا می‌رساند. درست در میانه‌ی جنگ از راه رسید. پس از آن، ژنرال از او خواسته بود همان‌جا بماند. حتماً تلگرافی هم به واشنگتن زده بودند، ولی در مجموع، برای کلارک خیلی سنگین و تحقیرآمیز بود که مأموریتش به چنین نقطه‌ی غیررسمی و پیش‌بینی‌نشده‌ای ختم شود.

حالا چیز دیگری آزارش می‌داد. انبار کجا بود؟ به جلوِ خانه‌ی اربابی رفت و با سیاه‌پوست موخاکستری‌ای حرف زد که می‌گفت نامش جیکوب ارلی است. ارلی او را از پشت محوطه‌ی کلبه‌های سیاهان به جنگل هدایت کرد، از کنار گورستان کوچکی گذشتند و از تپه سرازیر شدند، جایی که زمین گِل شده بود. پشت نیزاری از بامبوها، باتلاقی بود که ماسا قصد داشت گاوها را در آن سربه‌نیست کند. پنج گاو هنوز به ترتیب قد آن‌جا ایستاده بودند، راضی و بی‌خیال. گوساله‌ای لیز خورده بود و در آب افتاده بود، بالاتنه‌اش بیرون آب بود. چند نفری زور زدند و حیوان را با طناب بیرون کشیدند. طول کشید. گوساله را سر بریدند. گاوها را بردند و به گاری بستند.

سروسامان دادن به آن همه غنایم یک روز وقت می‌برد، ولی هنوز نیم‌روز نشده بود که همه‌چیز را جمع ‌و‌جور کردند. سربازان رفته بودند خانه را بگردند و ببینند چه چیزهای به‌دردبخوری در آن پیدا می‌شود. کلارک که برای رفتن عجله داشت، می‌دانست که نباید از این کار منع‌شان کند. تعدادی از دستورها نگفته صادر می‌شد و از محدوده‌ی رده‌بندی‌ها و مافوق و زیردست فراتر می‌رفت. مسئله‌ای نبود که او بتواند در یکی از نامه‌هایی که به خانه می‌فرستد، برایش توضیح قانع‌کننده‌ای ارائه دهد. در آن توده‌ی عظیم مردانی که ارتش را می‌ساختند، جریان‌های عجیبی از اراده و خوداندیشی در دل ساختار انضباط نظامی رخنه می‌کرد. بهترین افسرها، آن‌هایی بودند که می‌دانستند کی خود را کنار بکشند. حتا ژنرال‌ها هم خیلی از دستورها را محض تشریفات صادر می‌کردند. کلارک این وضعیت را دوست نداشت. عاشق دستور دادن بود و انضباط. همیشه تمیز و اصلاح‌کرده بود. یونیفرمش را بُرس می‌کشید. کوله‌اش را درست می‌چید. کاغذهای نامه را چرب نگه می‌داشت. اما غارت کار شجاعانه‌ای بود و محتاج آزادی و گریز از نظم. اراذل زیردستش استقلال رأی را دوست داشتند. خوش داشتند به خودشان برسند، و این کارشان بدون مجازات می‌ماند، چرا که آن‌چه به دست می‌آوردند برای بقای ارتشی که ژنرال شرمن تدارک دیده بود، ضروری می‌نمود.

نور گنبدی‌شکل خورشید زمین چوبی عسلی‌رنگ هال ورودی خانه را روشن می‌کرد. یک ردیف پلکان مدور زیبا با نرده‌های ظریف به طبقه‌ی دوم می‌رفت. پنجره‌ای با شیشه‌ی دودی در میانه راه پلکان، در دیوار دیده می‌شد. به عنوان یکی از اهالی بوستون، همیشه از دیدن شکوه خانه‌های اربابی مناطق کشاورزنشین جنوب متحیر مانده بود. وقتی چنین ثروتی از برده‌داری به دست می‌آید، عجیب نیست این مردمان تا دم مرگ برای حفظ آن می‌جنگند.

در اتاق غذاخوری، سربازهای هِنری و گالیسُن در کمد دیواری یک کوزه و چند ظرف شیشه‌ای پر از بوربون پیدا کرده بودند. به دیگرانی که دور پیانو گرد آمده بودند ملحق شدند، و وقتی کلارک نخستین نت‌ها را شنید، فهمید برای بیرون کشیدن مردانش چه ترفندی به کار بندد. پیانیست، سرباز تالر بود. دستان منعطفش با اقتداری دور از انتظار بر فراز کلیدها می‌چرخید. کلارک تصور نمی‌کرد پاج تالر مهارتی بیشتر از خوردن و خوابیدن داشته باشد.

گروهبان مالون از جعبه‌ای نفیس، سیگار برگ به دیگران تعارف می‌کرد. می‌خواندند:

من قبلِ جنگ،

داشتم شبنم کوهستان می‌خوردم

عقب‌نشینی شورشی‌ها رو که دیدم

سریع فرار کردم.

کلارک سیگاری برداشت و با کبریت گروهبان مالون روشنش کرد. از پله‌ها بالا رفت و اتاق به اتاق، مبل‌ها و تشک‌ها را درآورد و با دسته‌های شمشیرش چند پنجره و آینه را شکست. صدای ضربه‌هایش در ساختمان پیچید و کارش را کرد، چون چیزی نگذشت که چندین نفر به طبقه‌ی بالا آمدند، با تبر به جان اثاث خانه افتادند، پرده‌ها را پاره کردند و روی همه چیز نفت ریختند.

خانه، زیرشیروانی هم داشت و کلارک که به آن‌جا رفت با کمال تعجب بچه‌ای دید – دختری پابرهنه، که جلو آینه ایستاده بود و در آرامش تمام شال شرخ بسیار زیبایی را با رگه‌های طلا روی شانه‌هایش امتحان می‌کرد، انگار‌نه‌انگار زیر پایش خانه داشت ویران می‌شد. وقتی دختر سر بلند کرد و به واسطه‌ی آینه به او زل زد، کلارک فهمید دوررگه‌ی سفید و سیاه است.

دختر چانه را بالا گرفت و طوری کلارک را نگاه کرد انگار بانوی خانه است. دوازده سیزده سال بیشتر نداشت، پابرهنه بود و دامنی ساده تا بالای زانوهایش را می‌پوشاند، اما با این شال به خانم جوان موجه و محترمی بدل شده بود. پیش از آن‌که کلارک بتواند چیزی بگوید، دختر از کنارش گذشت و از پله‌ها پایین رفت. کلارک فقط لمحه‌ای از سفیدی پوست را دید، و شال را که پشت سر دختر در راه‌پله به اهتزاز درآمده بود.

کار دیگری نمانده بود جز آن‌که سیاهان در گاری‌ها جا جور کنند، که یا بین اجناس دزدی بنشینند یا کنار دست راننده‌ها. خودشان کالسکه‌ی کوچکی هم برای مادربزرگ دست‌و‌پا کرده بودند. سرخوشی‌شان به مذاق کلارک خوش نیامد. برای شرایط جنگی آموزش ندیده بودند. دست‌و‌پا گیر بودند. غذا و جای کافی برایشان نبود. تا همان روز بیش از هزار سیاه دنبال لشکر راه افتاده بودند. باید آن‌ها را پس می‌فرستادند، اما به کجا؟ ما که حکومت جدیدی پشت سرمان به جا نمی‌گذاریم. فقط آتش می‌زنیم و می‌رویم. برای آن‌ها فرقی ندارد دوباره برده شوند یا نه – و بدتر از آن، ممکن است چریک شوند و علیه ما قیام کنند.

مردان مشعل‌ها را از پنجره‌ها به درون خانه انداختند، و نخستین شعله‌ها از سقف بیرون می‌زد و زبانه‌های آتش دیوارهای خانه را می‌گرفت. کلارک فکر کرد، ما زندگی سیاهان را هم می‌سوزانیم. اما همه‌شان خوشحال‌اند، حرف می‌زنند و می‌خندند. گروهبان مالون کلاه ماسا را به سر گذاشته بود و روی یونیفرم ژاکت او را پوشیده بود. سرباز تالر لباس چین‌داری به ‌تن کرده و همه، از جمله دو سیاه پوست پیر، سیگار برگ می‌کشیدند. خدایا، من این‌جا چی را رهبری می‌کنم؟ خطاب کلارک به کس خاصی نبود. با اشاره‌ی دست فرمان حرکت داد. شلاق‌ها هوا را شکافتند، چرخ‌ها به گردش درآمدند، اسب‌ها تکان خوردند. کلارک در حال راندن، از گوشه‌ی چشم دختر دورگه را دید. جدا از دیگران بود و سوار نشده بود. آن‌جا ایستاده بود، پابرهنه، با شال بزرگ قرمز و طلایی رنگی که دور گردنش پیچیده بود، و رفتن‌شان را می‌نگریست. بعدها کلارک فکر کرد چرا آن لحظه به ذهنش نرسید که دعوت جداگانه‌ی آن دختر کاری ابلهانه است. تغییر مسیر داد، دور زد و خم شد و دست دختر را گرفت. گفت، تو با من می‌آی خانوم کوچولو، و لحظه‌ای بعد پشت زین او نشسته بود و دست‌هایش را محکم دور کمر او حلقه کرده بود. کلارک در آن لحظه نمی‌فهمید چه احساسی دارد، جز این که گویی مسئولیت‌های سنگین فرماندهی ناگهان از دوشش برداشته شده بود. گرمای دستان دختر و فشارشان را حس کرد. دختر گونه‌اش را بر شانه او گذاشت و پس از مدتی، اشک‌هایش لباس کلارک را خیس کرد.

و چنین بود که در بعدازظهر یک روز گرم نوامبر، سیاهان و سفیدها راه افتادند به سوی غباری که در آسمان جورجیا به جنوب شرق در حرکت بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پیش رَوی - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پیش رَوی- انتشارات زاوش
  • تاریخ: چهارشنبه 31 شهریور 1400 - 11:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2054

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3705
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22922644